مجموعه داستان لیتیوم کربنات، نوشته بهاره ارشد ریاحی دوازده داستان کوتاه دارد که به نظر من یک روح در همه‌ی داستان‌ها موج می‌زند. این روحِ تنها همینطور که سراسر قصه‌ها را می‌پیماید ممکن است، بعضی جاها بیشتر یا کمتر توقف کند اما حضورش قطعی است، مثل مرگ. ضرباهنگ‌های مشترک همه به یک سمت نشانه گرفته اند.

 زنی که همه‌ی لوندی‌اش برای معشوق، مرور خاطرات بعد از مرگ و کفن و دفن‌اش است.« قبر»

 معمامله‌ای که سر جسد است. « لیوان یک بار مصرف...»

نمایشی که در پرده‌ی آخرش مرد کلت قدیمی را به شقیقه‌اش می‌چسباند.« ص ۳۵»

دختری که تنهایی‌اش  با قلب احیاء شده‌ی پیرزن همسایه پر می‌شود.« گفتین چند سالتونه؟»

 در تصویر موهوم بهاره ارشد ریاحی و تودرتوی تداخل راوی‌های متفاوت که قصه‌های درهم تنیده‌ی بی پایان را روایت می‌کنند.« ص ۶۱»

حتی در نیمرخ زنی که خاطره‌ای را برای پدربزرگ زنده می‌کند. برای پدربزرگی که دیگر نیست.

یا در خاطرات دختری که دیگر نیست.« مروارید کبود»

 یا در خونی که وارد فاضلاب می‌شود و امید مادر شدن را در زنی می‌کشد.« ص۹۶»

 قصه‌هایی بی زمان و مکان. قصه‌هایی که اصلاً قصه ندارند، شخصیت ندارند، حتی سروشکل معمول کتاب را ندارند( بعضی صفحه‌ها خط خورده اند یا ارجاع داده شده اند) این همه ساختار شکنی همه می‌خواهد بگوید ساختار انسان شکننده است و هیچ چیز قطعی وجود ندارد جز نیستی. همه چیز ابزار هدایت انسان است به سوی نبودن. قرص، تلفن،  خاطره، عشق، خواب، سیگار، سگ، موزیک... خونسردانه ماجراهای انسان‌ امروزی را روایت می‌کنند که در تله‌ی مرگ اسیرند. ماجراهایی هولناک و محتوم.

« سیل و طوفان، نیمی از دهکده را با خود برده‌آست و اجساد متحرک لابه‌لای گل‌ولای ویرانه‌ها به دنبال تکّه‌نانی می‌گردند... سگ خشمگینی استخوان بازوی کودکی را بین دندان گرفته و بزاق چسبنده‌اش روی زمین می‌چکد. سگ، پاهایش را روی زمین می‌ساید و با غرولند سعی می‌کند غنیمت خور را از بین دست‌های مشت کرده‌ی زن جوان ‌ژنده‌پوش بیرون آورد.

درمیانه‌ی میدان، سایه‌ی خمیده‌ی مرد عریانی با چشم‌های گود رفته و نگاه توخالی، بین تپّه‌ی بقایای اجساد قدم می‌زند و ملودی ترانه‌ی ناآشنایی را با سوت، زیر لب می‌نوازد. ص۴۳- پل معلق»

به نظرم همه‌ی داستان‌ها را باید بخوانیم، بعد کتاب را ببندیم و فکر کنیم. در همان لحظه‌هایی که سایه‌ی آدم‌های قصه‌ها را مرور می‌کنیم شاید تلفن‌مان زنگ بزند یا خاطره‌ای از جلو چشم‌مان بگذرد، خوابمان بگیرد یا نگیرد، موزیکی از جایی به گوشمان برسد، یادمان بیاید که قرص امروزمان را خورده ایم یا نه، هر چه که بشود، روح تنهای حکمرفا بر داستان‌ها بر ما چیره شده و حتماً داریم به آن سرنوشت محتوم بشر فکر می‌کنیم.

 

مولود قضات