سنگ، قیچی، کاغذ

یادداشتی بر روزهای ناکوک 

سنگ، قیچی، کاغذ

 داستان روزهای ناکوک نوشته خانم مرضیه صادقی را مریم پرند به شکل اول شخص، من راوی، روایت می‌کند. او کارگر شرکت داروسازی در جاده مخصوص کرج است. در همان چند خط ابتدایی می‌فهمیم که با داستان روزهای تکرای یک زن شوهردار، شاغل با دو تا دختر کوچک طرف هستیم. اغلب در این گونه رمان‌ها برای پیدا کردن خط اصلی داستان می‌توان  واژه‌های پرتکرار را پیدا و دنبال کرد. در این رمان، « ساعت » و« نامه»  زیاد تکرار شده اند. که به هر کدام می‌پردازیم.

 تکرار واژه« ساعت» تکراری بودن روزهای راوی و درگیریش را با زمان نشان می‌دهد. ساعتی که، از نظر مریم پرند، باید زدش روبروی توالت. ساعتی که خواب نمی‌ماند. ساعتی که همه‌اش دارد یادآوری می‌کند که دیر شده، چه روی مچ باشد چه روی میز و دیوار و گوشی. عقربه‌هایی که نمی‌ایستند سر جایشان و هیچ‌وقت مثل لحظه‌ی قبل نیستند.

 نامه و ساعت دست‌آوردهای تمدن و مدرنیته هستند. دنیای مدرنی که کار زنان و مردان مساوی است اما حقوقشان نه. اما اگر بخواهیم دنبال یک سرنخ را بگیریم و به ناکوکی روزهای مریم پرند برسیم، به نظرم آن سرنخ، اول نامه است و بعد ساعت.

مریم پرند خسته شده از کار و بیشتر خسته شده از غرغرهای منصور و از سنگ انداختن‌هاش و به امید بهتر شدن رابطه‌اش، به امید برگشتن روزهای خوش گذشته حاضر است از بگو بخندها، روابط اجتماعی و پول شرکت دست بکشد.

« ... فعلاً حرفی نمی‌زنم. می‌خواهم خوشحالش کنم. خیالش را راحت کنم از چیزهایی که چند سالی است فکرش را درگیر کرده و هی حرفشان رامی‌زند. فعلاً حرفی نمی‌زنم. کار که تمام شد، میوه و شیرینی می‌خرم، چای دم می‌کنم، خورشت قورمه سبزی می‌پزم، خانه را تمیز و مرتب می‌کنم تا وقتی که در را باز کرد، جا بخورد و هی بو بکشد .... خیلی وقت است از این کارها نکرده‌ام.» ص ۱۱، پا دوم.

و نامه استعفایش  را می‌نویسید.

« مدیر محترم تولید

با احترام به عرض می‌رسانم این جانب با پانزده سال سابقه‌ی کار از تاریخ 07/07/1370 تا امروز با جان و دل مشغول کار بوده‌ام. در حال حاضر با توجه به مشکلات شخصی نمی‌توانم به کار ادامه دهم. لذا از شما خواهشمندم است با استعفای این جانب و پرداخت حق سنوات موافقت فرمایید.

قبلاً از همکاری شما متشکرم» فصل 2.

رد نامه را که بگیریم می‌رسیم به قادری و مدیر کل. قادری رییس قسمت است. مردی موفق در کنترل با انضباطی خشکی و مکانیکی و مخالف کارکردن زن‌ها. مریم یادش می‌آید که قادری تقاضا داده دیگر هیچ مادری را برای بسته‌بندی استخدام نکنند، چون فکر می‌کند کارآیی‌شان کم است و کسری کار دارند.

مریم پرند نامه استعفاء را داده اما هنوز تردید دارد. حس می‌کند تکه‌ی بزرگی از از روزها و لحظه‌هاش را ریخته بیرون. پانزده سال دوستی‌ها و بگو و بخند‌ها و کار مفیدش در همین شرکت بوده.  شاید ابتدا چندان رضایت نداشته برود آن سر شهر کار کند اما منصور راضی بوده و مریم حرف‌شنو هم قبول کرده تا دوش به دوش شوهرش چرخ زندگی را بگرداند. حالا پانزده روز فرصت دارد نامه استعغاء را پس بگیرد. پس سرنوشت داستان و نامه تا پانزده روز باید معلوم شود. این محدودیت زمان یکی از ویژگی‌های رمان‌های مدرن است. . اما مریم حرف‌شنو این بار شک می‌کند و وقتی قادری  می‌گوید:

« خوبه که داری می‌روی» ص 60، سطر آخر.

 می‌افتد سرلج و یک برگه کاغذ از روی میز قادری بر می‌دارد و انصرافش را از استعفاء می‌نویسد.ص 62، سطر 11 .

نامه یعنی ما می‌توانیم با هم حرف بزنیم. می‌توانیم دعوا نکنیم و از راه منطقی مشکلات را حل کنیم. حالا اگر این نامه‌ها در جامعه‌ای مردسلاری نوشته شود که سنگ بناش زور و باید و نباید است، سرنوشتشان چه می‌شود؟ در این جنگ قدرت کدام طرف پیروز می‌شود؟

منصور حرفش را با فشار روی مریم می‌زند، توی خانه کمک نمی‌کند، بچه ها را نمی‌برد تا سرویس، غرغر می‌کند. مهمان ناخوانده دعوت می‌کند، با دوستان مریم نمی‌جوشد، پدر و مادرش را واسطه می‌کند تا مریم بنشیند توی خانه اما مریم فقط نامه می‌نویسید. برای استعفاء، برای پس گرفتن استعفاء، برای مهد کودک برای مدیر کل و...

مریم برای مسئولین مهدکودک هم  بارها نامه نوشته. نظر و پیشنهاد داده، انتقاد کرده اما به جایی نرسیده. بچه‌ها هر روز با گریه می‌روند مهدکودک و مریم راه حلی برایش پیدا نمی‌کند. سرنوشت نامه‌اش را هم نمی‌داند. وقتی  چشم ژینا توی مهد آسیب می‌بیند نامه اعتراضش را خودش می‌برد برای مدیریت تا شاید مدیر عامل را هم ببیند.ص91 ، سطر آخر. قادری عصبانی می‌شود. ص 110 و 111و دعوا بالا می‌گیرد. مریم پرند نمی‌خواهد بازنده باشد. اما قادری از قدرتش استفاده می‌کند و می‌سپرد به نگهبان که پرند را راه ندهند. این بار مدیر امور اداری از نامه نویسی مریم شاکی است:

 « ...بدون اجازه‌ی رییس قسمت، بدون اطلاع مدیر و مافوق، بدون ارجاع به من، یک راست نامه را به اتاق مدیر عامل برده‌اید که چی؟... نامه را پس بگیر و ما هم همه‌ی بی دقتی‌ها را نادیده می‌گیریم .»

اینجا آدم فکر می‌کند اگر حرف مدیر حسابی است چرا یک نامه نمی‌گذارد روی نامه‌ی او و توضیح نمی‌دهد برای مقام بالاتر؟ چرا ناراحت است از کار مریم؟ انگار می‌ترسد که این سیستم، روش مریم را قبول کند و شرکت بشود هر کی هرکی! یعنی جوری بشود که هر کس ناراحت است نامه بنویسد و دیگر نشود جلوش را گرفت و سیستم تغییر کند به سمت نامه نویسی. می‌ترسد که مریم باعث عوض شدن اوضاع شود. انگار نامه پاشنه‌ی آشیل ارکان قلدری و زورمداری جامعه مردسالار است.

و مریم که از ابتدا یک خشم فرو خورده دارد، وارد مبارزه می‌شود و حریف می‌طلبد:

« اگر نامه را پس نگیرم؟»

مریم تا حالا جنگ نداشته، فقط حرف داشته اما حالا دیگر اوضاع برای او هم عوض می‌شود.

و یک بار دیگر سرنخ‌ها را مرور می‌کند، مبادا آدرس ها اشتباه شوند.

« همه چیز مثل سابق. غیر از چشم رژینا. غیر از نامه‌ی من و قادری. غیر از منصور... خیلی چیزها فرق کرده و فرق می‌کند.، مثل ساعت که عقربه‌هاش یک جا نمی‌ایستند. هی می‌روند رو به جلو، مگر اینکه خراب شده باشند... مثل این نامه که می‌آید طرفم.» ص۱۳۱.

البته در اینجا ما نمی‌فهمیم یعنی مریم به ما  نمی‌گوید که نامه را بر می‌دارد یا نه؟ و پس از یک بی خبری یازده صفحه ای، تاص ۱۴۳، می‌فهمیم که شکایت را پس نگرفته. در پایان منصور نامه‌ی انصراف مریم پرند را وتو می‌کند. از حقش استفاده می‌کند و به مدیر عامل می‌گوید که دوست ندارد همسرش کار کند. سرانجام، ساعت ها زنگ نمی‌زنند.

« صبح هیچ ساعتی زنگ نزد. ساعت‌ها مرده بودند. برای همین بیدار نشدم. منصور هم بیدارم نکرد. یادداشتی گذاشته بود روی دراور.

«اولین روز خانه نشینی خوش بگذرد.»

 نامه‌های مریم پرند یکی نمی‌رسد. یکی می‌شود مایه‌ی دردسرش و یکی وتو می‌شود. نامه‌ی منصور هم واقعاً نامه نیست بکله به نوعی مسخره کردن مریم است. منصور به روش مریم خواسته بگوید، ما مردها هم بلدیم نامه بنویسیم اما فقط وقتی پیروز شده ایم این کار را می‌کنیم. می‌خواهد بگوید این است عاقبت زن خیره‌سر! مریم اما نمی‌تواند، یا نمی‌خواهد مقابله به مثل کند و منصور را وتو کند چون مادر است و زن است،  حکمش از اول صادر شده بوده.

 مریم خانه نشین شده است اما نه قورمه سبزی درست کرده و نه خانه را تمیز کرده.

«دستکش را در می‌آورم و می‌اندازم روی ظرف‌های منتظر... می‌روم حمام. با همان لباس‌های خانگی می‌روم زیر دوش. شیر را باز می‌کنم. آب پخش می‌شود و دورتادورم را می‌گیرد....می‌آیم بیرون. پاهام می‌گذاردم جلوی گاز... اینجا خیلی کوچک است. خیلی. هوا نیست. آشپزخانه دور سرم می‌چرخد و نمی‌گذارد نفس بکشم. پنجره را تا آخر باز می‌کنم. هوا نه نسیم دارد نه گرما.» ص۱۶۲

 در جهان مردسالار مبتنی بر زور و باید و نباید سنگ بر همه چیز پیروز است. برخلاف دنیای بازی‌ که کاغذ بر سنگ پیروز بوده و فقط منطق قیچی می‌توانسته کاغذ‌ها را ببرد. مریم فقط در دنیای کودکانش واقعاً خوشحال و راحت است. دنیایی که عدالت دارد و می‌شود روزجهانی آشغال‌خوری و بادکنک‌ها را جشن گرفت. دنیایی که مریم در آن نفس می‌کشد و تجدید قوا می‌کند. مریم پرند باز پناه می‌برد به جهان کودکانه‌ی خودش و با ژینا و روژینا، سه تایی،  برای عروسک‌ها جشن می‌گیرند درحالی که مسیر نامه‌ها بسته است و گیرنده ها گم شده اند. 

مولود قضات

سفر شب بهمن شعله‌ور

سفر شب بهمن شعله‌ور از آن کتاب‌هایی است که جدا از ارزش داستانی از نظر تاریخی برای ما مهم است. در پرسه‌های شخصیت‌های این رمان تهران را در اواخر دهه‌ی چهل و پنجاه می‌بینیم؛ از دربند تا شهر نو. آن‌چه در پوسته‌ی کاراکترها تجربه می‌کنیم بسیار واقعی و ملموس است. سفر در زمان و پرسه زدن در خیابان‌های تهران قدیم اولین و تاثیرگذارترین تصویر سفر شب است. البته از نظر تکنیکی رمان در جاهایی دچار خبط نظرگاه  می‌شود و در جاهایی نیاز به بازنویسی و ویرایش احساس می‌شود. ولی در نگاه کلی در سفر شب لحن، تیپ و طبقه‌ی مختلف افراد به خوبی ساخته شده، مکان‌ها به روشنی به تصویر کشیده  شده و دیالوگ‌ها قوی و کم‌نقص‌اند. خط روایی داستان حول زندگی شخصیت «هومر» مثل پرسه‌هایی که در تاریکی شب می‌زنیم، نامنظم است و گاهی به بیراهه می‌زند ولی در نهایت به نقطه‌ی پایان می‌رسد؛ به صبح...

بهاره ارشدریاحی

جهنمی که در آن همه به یک اندازه می‌سوزند

جهنمی که در آن همه به یک اندازه می‌سوزند

رمان یخ در جهنم( نوشته نسترن هاشمی) رمان تاریخی است که وقایع آن از اواخر حکومت قاجار و بیشتر در دوره‌ی پهلوی اول می‌گذرد، رمان تاریخی را می‌توان به دو نوع بسیار کلی تقسیم بندی کرد، رمان تاریخی طرح محور که تمرکز بیشتر بر پیرنگ(ماجرا) و ماجراهای زندگی شخصیتی تاریخی است، و رمان تاریخی محیطی که بیشتر به فضای یک دوره ی تاریخی می‌پردازد. با این که این تقسیم بندی مرز چندان مشخصی ندارد و نمی‌توان رمانی تاریخی را کاملا جدا از ویژگی‌های هر دو گروه پیدا کرد چون در نهایت هر رمان دارای پیرنگ و نیازمند فضاسازی است.

از نوع اول می‌توان به رمان‌های سروالتر اسکات هم چون آیوانهو اشاره کرد که ماجرا و پیرنگ نقش بسیار پر رنگی دارد و مثال بهتری که می‌توان از دنیای ادبیات نمایشی امانت گرفت نمایشنامه‌ی هملت شکسپیر است، ماجرا با آن که در بستر تاریخی دانمارک می‌گذرد ولی طرح و توطئه و کاویدن شخصیت‌هادر اولویت اول قرار دارند. با دیدن یا خواندن هملت چندان به آداب و رسوم دانمارک در آن دوره‌ی تاریخی پی نمی‌بریم، اهمیتی هم ندارد چون گوهر مقصود چیز دیگریست اما در رمان محیطی مانند سالامبو گوستاو فلوبر با آن که پیرنگ بسیار فکر شده‌ای دارد ولی فلوبر تمام تلاش خود را برای زنده کردن کارتاژ باستانی گذاشته است. قلم فلوبر دقیق‌تر از یک دوربین سینمایی برای ما یک جهان باستانی را می‌سازد و طرح هم چون یک قنات در زیرزمین و در زیر بار حجیم این توصیفات به جلو می‌رود.

رمان یخ در جهنم جایی بین این دو تقسیم بندی ایستاده است،در بعضی فصول آن چه کار را خواندنی می‌کند نه پیرنگ و نه شخصیت‌ها که پیوند این دو عنصر ادبی با محیط تاریخی  آکنده از تحول است. زبان یکدست و تسلط راوی برای ایجاد یک شبه زبان تاریخی[1] این پیوند را محکم‌تر هم کرده است.برای مثال مدرسه رفتن مریم در دوسطح برای ما خواندنی می‌شود، یک سطح آن شگفتی شخصیت‌های داستانی در روبرو شدن با مکتب رفتن دخترهاست که خود مکتب در حال تبدیل شدن به نهادی مدرن هم چون مدرسه است،سطح دوم شگفتی خواننده است که دیگر نهاد جا افتاده‌ای مثل مدرسه برای او چیز عادی است و این مقاومت ریشه دار بعضی شخصیت‌ها که ناشی از بستر تاریخی است رمان را جذاب می‌کند.همین مسئله رمان را به امروز پیوند می‌دهد و خوانش رمان را از منظری معاصر توجیه می‌کند و طنز کار در این جاست که خواننده که مدرسه رفتن یک دختر برایش امروز چیز پیش پا افتاده‌ای است خودش در برابر تحولات دنیای امروز همان رفتار محافظه کارانه یحاج آقا و حاج خانم را دارد یا کنجکاوی و پذیرش مریم و محمدحسن را؟

این تکنیک همان تکنیکی است که برای مثال در سریال تلویزیونی انگلیسی Downton Abbey هم به کار گرفته شده است و آن را برای طیف وسیعی از مخاطبان جهانی جذاب کرده است. یکملودرام تاریخی با محوریت زندگی خاندان اشرافی در انگلیس و خدمتکارانشان که چگونه با پیامدهای مدرنیته روبرو می‌شوند با حقوق کارگران، تحولات پس از جنگ جهانی اول،  آزادی‌های زنان، اقلیت‌ها و...

اما در بعضی فصول رمان پلات نقش پر رنگ‌تری بازی می‌کند، برای مثال فصلی که فرامرز خان به خواستگاری مریم می‌رود تا عوض کردن دینش یا فصل‌های آخر که مسئله‌ی بچه دار نشدن مریم و فرامرز خان پررنگ‌تر و پررنگ‌تر می‌شود.رمان با همه‌ی این چرخش‌ها توانسته یک دستی را حفظ کند چون در این فصول محیط نیز بر سیر وقایع تاثیر دارد،سایه‌ی فضای تاریخی در فصل خواستگاری فرامرز خان با تعصب نسبت به دین او رخ می‌نماید یا در فصول مربوط به نازایی، چاره جویی‌های زنانه  فضای خرافی آن دوره را شکل می‌دهد.

موضوعی دیگر که رمان را به امروز پیوند می‌دهد  نگاه راوی به شخصیت هاست،برای مثال در رمان تهران مخوف نوشته ی مرتضی مشفق کاشانی که تقریبا به همین دوره ی تاریخی می‌پردازد شخصیت‌ها بیشتر سیاه و سفیدند حداقل در مقایسه با ادبیات امروز ایران یا در رمان داستان جاوید نوشته‌ی اسماعیل فصیح که به اواخر دوره‌ی قاجار می‌پردازد خط مشخصی میان شخصیت‌های خوب و بد وجود دارد ولی در رمان یخ در جهنم، همه‌ی شخصیت‌ها بدون استئنا خاکستری اند.

حاج ابولقاسم پدر مریم با همه ی تعصب مذهبی‌اش گاه مهر پدریش بر آن می‌چربد، حاج خانم مادر مریم که از پدر هم سختگیرتر است در بسیاری از مواقع در برابر خواسته‌های بچه‌هایش از خواسته‌های خودش کوتاه می‌آید و تنها جایی که ذره‌ای عقب نمی‌نشنید جایی است که آبروی دختر خانواده‌ای دیگر به خاطر فرار پسرش در میان است و حاضر می‌شود پسر کوچک‌ترش را حتی قربانی کند، کار او درست یا غلط نشان می‌دهد این زن به ارزش‌هاییعمیقا باور دارد یا در انتها همین حاج خانم با جهالتش در به  هم ریختن زندگی مریم بی تقصیر نیست.

برادر مریم محمدحسن بین آن چه جامعه از او به عنوان یک برادر و آن چه ذهن باز خودش از او می‌خواهد در تلاطم است. خود مریم با همه‌ی علاقه‌اش به نوجویی در برابر باورهایی که از بچگی در ذهنش بارها و بارها تکرار شده گاه دست به خودفریبی می‌زند، فرامرز خانبا همه‌ی روشنفکری اش وقتی پای دنیای زنانه وسط می‌رسد در نهایت دُرج گوهرش به همان مهر و نشان است که بود و شاجون مادر فرامرز خان هم که ستم دیدن به خاطراقلیت بودن تلخش کرده با آن که گاه جلوی خود را با آموزه‌های دین زرتشتی می‌گیرد ولی حاضر است از هماننگاهی که عمری خودش و هم کیشانش را دست و پا بسته برای منفعت خودش استفاده کند.

در دیدی کلی‌تر با این که یخ در جهنم بر تحول زنان نظر دارد اما نشان می‌دهد که زنان بیشتر خود به دست خود و همینطور خود مردان چگونه قربانی این باورها می‌شوند، رد این نگاه را نسبت به مردان می‌توان در فرار محمدحسن برای تحصیل به خارجو تن ندادن به یک ازدواج اجباری دید، بی شک دو قلو بودن مریم و محمدحسن تصادفی نیست، مرد قل دیگری از زن است که در این بازی رنج می‌کشد در مقام برادر، در مقام همسر. فرامرز خان با همه ی تحصیل کردگی اش چنان هویتش را برابر با باروی مردانه می‌داند که قلبش از کار می‌افتد. جهنم، یخ در جهنم، جهنمی است که همه در آن به یک اندازه می‌سوزند. بی طرفی راوی را می‌توان در شرح شخصیت‌هایی تاریخی و تاثیر اقداماتشان بر جامعه نیز دید شاید همین نگاه خاکستری و دموکراتیک راوی است که پایان خوش بینانه‌ی داستان را توجیح می‌کند و امیدجامعه‌ای را می‌دهد که می‌تواندبه تاریخ معاصرش سیاه و سفید نگاه نکند.

 

علی رضا شهبازین



1-شبه زبان تاریخی زبانی است که نقش میانه را میان دو زبان بازی می کند یک سر آن زبان معیار نوشتن هم عصر نویسنده است و سر دیگر زبانی تاریخی است که نویسنده دست به تقلید آن می زند. شبه زبان تلفیقی از این دو زبان است که مدام به خواننده دوره ی تاریخی را یادآوری می کند و چندان از دایره ی لغات اکثریت خوانندگان دور نمی شود که فرآیند خواندن را دشوار کند مسلما هر چه فاصله ی زبان تاریخی و زبان معیار زمانه ی نویسنده بیشتر باشد دست یافتن به این شبه زبان سخت تر است. 

شن؛ هیولایی که نمی میرد

یادداشتی بر کتاب « زن در ریگ روان » نوشته کوبو آبه

سعیده امین زاده

 

وقتی در اواخر قرن هجدهم ژانر گوتیک در ادبیات داستانی شکل گرفت، شاید دورنمای تحول آن چندان روشن نبود. پیش از شکل گیری این ژانر در ادبیات و قرن ها قبل از آن در معماری و هنر، گوتیک سبکی شناخته شده بود. با اوج گیری رمانتیسم این شاخه از ادبیات داستانی از آن مشتق شد. شاید چون تکیه ی چنین داستان هایی بر هیجانات درونی انسان ها بود که دقیقا بر خلاف تصوری است که عموما درباره ی این ژانر وجود دارد. شبیه هر سبک دیگری که در آغاز پیدایش رنگ و بو و جلوه گری تند و تیز و مبالغه آمیز دارد، داستان های گوتیک نیز در همه ی ابعادشان عناصر وحشت آفرین داشتند. مثالی از آن شاید رمان « فرانکنشتاین » نوشته ی مری شلی باشد که شخصیت سازی و اکثر فضاها به طور آشکاری گوتیک بودند. نویسندگان از معماری گوتیک و فضاهای موهوم برای پر رنگ تر کردن جو ترس و وحشت، همگام با شخصیت های وحشت آفرین استفاده می کردند. بعدها همین اتفاق در دهه های آغازین پیدایش سینمای ناطق اتفاق افتاد، گرچه هنوز هم در آثار داستانی فانتزی و در سینما به شکلی دیگر همچنان شاهد تداوم آن هستیم. در ادبیات داستانی و بویژه پس از ظهور عصر مدرن، شکل وحشت آفرینی و آفرینش آثار گوتیک دگرگون شد. در داستان های مدرن لازم نبود که تمامی مؤلفه های داستان در اختیار ِ آفرینش فضای رعب و وحشت باشد. بنابراین تعداد عناصر گوتیک کم تر و کیفیت حضورشان در داستان بیش تر شد. مثالی از آن شاید بعضی از داستان هایی با مضمون گیر افتادن آدم ها در فضایی بسته، یا محیطی بکر و بدون سکنه با شرایط سخت در دل طبیعت باشد؛ مثلا گیر افتادن کوهنوردها در دل کوهستان پر از برف و بوران و به دور از هر گونه کمک و امکاناتی. این البته مثالی کاملا پیش افتاده است. در داستانِ رام کننده، نوشته ی محمد رضا کاتب، قطعه ای که در بدن رام شده ها کار گذاشته شده عنصری گوتیک می شود که بی خبری از آینده ی رام شده ها، فضایی موهوم و هراس انگیز به وجود می آورد. مثالی دیگر مجموعه ی « برف و سمفونی ابری » نوشته ی پیمان اسماعیلی است که برف و یخبندان عامل مرگ و جدایی و حتا در مواردی جرم و جنایت در دنیای انسان هاست. در این مجموعه برف عنصری گوتیک است که همه ی بخش های دیگر داستان به تبعِ آن خاصیت ترس آفرینی پیدا می کنند. وقتی رمانِ « زن در ریگ روان» نوشته ی کوبو آبه را می خوانیم به فضایی مشابه فضاهای مدرن گوتیک بر می خوریم. در این داستان که در دهکده ای ساحلی اتفاق می افتد، ابتدا شن، عنصری پیش پا افتاده و بی اهمیت برای زندگی ساکنین به نظر می رسد. حشره شناسی که برای جمع آوری نمونه به آن جا آمده هم آن را چندان جدی نمی گیرد و گمان می برد که مشکل چندانی برای زندگی ساکنین ساحل ایجاد نمی کند، اما وقتی در خانه ای روستایی که چند متر زیرِ زمین قرار گرفته، گیر می افتد، شن به عنوان عنصری گوتیک ظهور می کند و تمامی زندگی و ابعاد شخصیتی داستان را در خود فرو می برد. حشره شناس که داستان از منظر نزدیک به ذهن او روایت می شود، بعد از یک شب ماندن در خانه ی روستایی، تازه می فهمد که تمام خانه های دهکده ی ساحلی چندین متر در شن فرو رفته اند و تمامی مشغله ی شبانه روزی اهالی جا به جایی شن هاست تا در زیر آن مدفون نشوند. سکنه ی ده راه فراری ندارند. آن ها محکوم اند که بین خروارها شن، تنها راه برای نفس کشیدن باز کنند. حشره شناس، با زنی تنها در خانه ای نیمه فرو رفته گیر افتاده. زن مانند بیش تر افراد دهکده به این شکل زندگی تن داده و آن را سرنوشت محتوم خویش می داند، اما مرد حشره شناس مدام در تقلا برای خلاصی از این فضاست و بیش تر تلاش هاش با شکست مواجه می شوند، چون اهالی ده او را گیر انداخته اند تا کمکی برای زن باشد تا شن ها را با سطل و طناب به بالای خانه و مسؤولین تخلیه ی شن برسانند. آن ها عموما با هر مسافر و توریستی چنین می کنند. حشره شناس کم کم از میان حرف های زن می فهمد که افرادی شبیه به او بوده اند که در این ده گیر افتاده اند که یا در اثر خسته گی جان داده اند، یا همچنان اسیرند و راه رهایی ندارند. مرد ناامید نمی شود و ماه ها برای نجات خویش تلاش می کند و در تمامی موارد گیر می افتد و به همان خانه ی شنی برمی گردد. شن رطوبت همه چیز را می مکد و به تدریج از بین می بردش. درباره ی انسان ها نیز چنین می کند؛ در خود فرو می دهدشان و نابودشان می کند. همچون هیولایی است که بویی از ترحم نبرده و لحظه ای هم از بلعیدن زندگی انسان ها دست نمی کشد. حتا وقتی مرد پیشنهاد استفاده ی بهینه از شن می دهد، درمی یابد که دولت نیز از مبارزه با این حجم شن خسته است و توان حمایت افراد ساکن دهکده را ندارد. یعنی این جا فرمانروای مطلق شن است. قدرت اش با قدرت سرنوشت برابری می کند و کسی را توان مقابله با آن نیست. وحشت و عظمتی که نویسنده با شن می سازد درخور ستایش است. او نیاز به هیچ عنصر گوتیک دیگری برای ترس آفرینی ندارد. مرد حشره شناس که شخصیت اصلی داستان کوبو آبه است، مانند همان قهرمان های اساطیری که با نیروی شر می جنگند، با شن به مبارزه بر می خیزد و گرچه نمی تواند آن را شکست دهد، ناامید نمی شود و در آخر هم همواره این امکان را برای خویش محتمل می داند که رها خواهد شد: « اگر امروز نه، فردا ».

همانند داستان های کلاسیک گوتیک ماجراهای ریز و درشت زیادی نیز آفریده می شود. گرچه شکل آن ها دگرگونه است. مرد در چالش با شن، در پس این ماجراها خودِ زندگی را تجربه می کند. او با زن دعوا  و آشتی می کند، با او در می آمیزد و خانه ای مشترک و خانواده ای می سازد. در کنار همه ی این ها مدام دست به تحلیل وقایع گذشته و حال می زند و استنتاج می کند و در سایه ی این استنتاج ها به بلوغ و تحول فکری می رسد. به فرض رهایی از این شرایط، مرد دیگر آن معلم ساده ای که زندگی اش بر روالی ماشینی می گذشت، نیست. روابط او هم با آشنایان و همکارهاش و مادرش نیز دیگر آنی نخواهد بود که پیش از این داشته است. کوبو آبه در کنار پردازش و جاگذاری متناسب عنصر گوتیک، به خود شخصیت اصلی نیز به خوبی پرداخته و تحول آن را به شکل دقیقی به تصویر می کشد. « زن در ریگ روان » علاوه بر این که نمونه ای درخور توجه از به کارگیری عناصر گوتیک در داستان مدرن است، مثال خوبی از شخصیت پردازی در فضای هراس انگیز نیز هست.

دیواری که فروریخت

نگاهی به رمان «دیوار» نوشته ی علیرضا غلامی

داستان از زبان پسر نوجوان 14 ساله ای روایت می شود که شاهد حوادث بی رحمانه ای از جنگ است. لحن راوی خونسرد و خنثی است. شخصیت خاکستری است و نگاهش جانبدارانه و قضاوتگر نیست. زبان بی پروای راوی یادآور شخصیت هولدن کالفیلد است در ناتوردشت سلینجر و در نیمه ی دوم رمان شخصیت نوجوان فیلم مالنای تورناتوره را جلوی چشممان می آورد.

کشمکش های درونی راوی که با روایت جزئیات تصویری مکان ها، حوادث، دیالوگ ها و ظاهر آدم ها از یک سو و رفتارها و واکنش های ظاهراً سطحی او در برابر آنها از سوی دیگر نشان داده می شود، تعلیق قدرتمندی برای ادامه دادن داستان در ذهن مخاطب ایجاد می کند، با پیشروی در روایت، لایه های شخصیت بیشتر می شود و عمیق تر. انگار در مدت زمان محدود حوادثی که برای شخصیت اول و اطرافیانش رخ می دهد این لایه ها همزمان و موازی با خود راوی برای مخاطب نیز کشف می شود. به دنبال این کشف و پوست اندازی، بلوغی زودهنگام برای راوی رخ می دهد؛ با اینکه به گفته ی راوی کوچکترین جثه را بین هم سن و سال هایش دارد و از نظر جسمی هنوز به بلوغ کامل نرسیده، ما در عمق لایه های روح او نفوذ می کنیم و با او احساس نزدیکی می کنیم.

نثر رمان بسیار روان و ساده است ولی در عین خوش خوان بودن سهل ممتنع است؛ کلمات مانند چهره ها و شعارها و دروغ های شخصیت ها دورو دارند و معنای استعاری آنها در عین پیچیدگی قابل کشف و تامل است. در نهایت آنچه شخصیت درون خود می یابد انعکاسی است از چهره ی زشت و تاریک جنگ، ویرانی و اضمحلالش.

اتفاقات غیرقابل پیش بینی و با ریتمی تند رخ می دهند و مخاطب را مجبور می کنند به یک نفس خواندن داستان با لذت کشف و شهود...

یادداشتی بر مجموعه داستان "لیتیوم کربنات" نوشته ی بهاره ارشدریاحی

مجموعه داستان لیتیوم کربنات، نوشته بهاره ارشد ریاحی دوازده داستان کوتاه دارد که به نظر من یک روح در همه‌ی داستان‌ها موج می‌زند. این روحِ تنها همینطور که سراسر قصه‌ها را می‌پیماید ممکن است، بعضی جاها بیشتر یا کمتر توقف کند اما حضورش قطعی است، مثل مرگ. ضرباهنگ‌های مشترک همه به یک سمت نشانه گرفته اند.

 زنی که همه‌ی لوندی‌اش برای معشوق، مرور خاطرات بعد از مرگ و کفن و دفن‌اش است.« قبر»

 معمامله‌ای که سر جسد است. « لیوان یک بار مصرف...»

نمایشی که در پرده‌ی آخرش مرد کلت قدیمی را به شقیقه‌اش می‌چسباند.« ص ۳۵»

دختری که تنهایی‌اش  با قلب احیاء شده‌ی پیرزن همسایه پر می‌شود.« گفتین چند سالتونه؟»

 در تصویر موهوم بهاره ارشد ریاحی و تودرتوی تداخل راوی‌های متفاوت که قصه‌های درهم تنیده‌ی بی پایان را روایت می‌کنند.« ص ۶۱»

حتی در نیمرخ زنی که خاطره‌ای را برای پدربزرگ زنده می‌کند. برای پدربزرگی که دیگر نیست.

یا در خاطرات دختری که دیگر نیست.« مروارید کبود»

 یا در خونی که وارد فاضلاب می‌شود و امید مادر شدن را در زنی می‌کشد.« ص۹۶»

 قصه‌هایی بی زمان و مکان. قصه‌هایی که اصلاً قصه ندارند، شخصیت ندارند، حتی سروشکل معمول کتاب را ندارند( بعضی صفحه‌ها خط خورده اند یا ارجاع داده شده اند) این همه ساختار شکنی همه می‌خواهد بگوید ساختار انسان شکننده است و هیچ چیز قطعی وجود ندارد جز نیستی. همه چیز ابزار هدایت انسان است به سوی نبودن. قرص، تلفن،  خاطره، عشق، خواب، سیگار، سگ، موزیک... خونسردانه ماجراهای انسان‌ امروزی را روایت می‌کنند که در تله‌ی مرگ اسیرند. ماجراهایی هولناک و محتوم.

« سیل و طوفان، نیمی از دهکده را با خود برده‌آست و اجساد متحرک لابه‌لای گل‌ولای ویرانه‌ها به دنبال تکّه‌نانی می‌گردند... سگ خشمگینی استخوان بازوی کودکی را بین دندان گرفته و بزاق چسبنده‌اش روی زمین می‌چکد. سگ، پاهایش را روی زمین می‌ساید و با غرولند سعی می‌کند غنیمت خور را از بین دست‌های مشت کرده‌ی زن جوان ‌ژنده‌پوش بیرون آورد.

درمیانه‌ی میدان، سایه‌ی خمیده‌ی مرد عریانی با چشم‌های گود رفته و نگاه توخالی، بین تپّه‌ی بقایای اجساد قدم می‌زند و ملودی ترانه‌ی ناآشنایی را با سوت، زیر لب می‌نوازد. ص۴۳- پل معلق»

به نظرم همه‌ی داستان‌ها را باید بخوانیم، بعد کتاب را ببندیم و فکر کنیم. در همان لحظه‌هایی که سایه‌ی آدم‌های قصه‌ها را مرور می‌کنیم شاید تلفن‌مان زنگ بزند یا خاطره‌ای از جلو چشم‌مان بگذرد، خوابمان بگیرد یا نگیرد، موزیکی از جایی به گوشمان برسد، یادمان بیاید که قرص امروزمان را خورده ایم یا نه، هر چه که بشود، روح تنهای حکمرفا بر داستان‌ها بر ما چیره شده و حتماً داریم به آن سرنوشت محتوم بشر فکر می‌کنیم.

 

مولود قضات

روایتی از دغدغه زن متوسط شهری

یادداشتی بر رمان "روزهای ناکوک" نوشته ی مرضیه صادقی:

روایتی از دغدغه زن متوسط شهری

پویان مکاری  

 

"روزهای ناکوک" رمانی است که استخوان‌بندی خوبی دارد. روایت در کل داستان یک‌دست است، فراز و فرودهایش ملایم است و خواننده در خواندن آن مشکلی ندارد. این شرط لازم برای هر رمانی است تا هم خواننده بتواند با آن ارتباط برقرار کند و هم منتقدین و دیگر نویسندگان بتوانند به آن به دید رمانی قابل نقد نگاه کنند. اما در این روزهای ادبیات ایران، که این "شرط لازم" خود یک کیمیا است، این مساله برای روزهای ناکوک به یک امتیاز تبدیل شده است. به نظر می‌رسد مرضیه صادقی در نوشتن رمانش به این مساله توجه داشته، به همین دلیل است که سعی کرده هرچه بیشتر روایتش را به روزمرگی ما نزدیک کند و از اتفاقات شگفت‌انگیز و غافل‌گیر کننده دوری کند. همین باعث شده که تغییر فضا و شرایط در رمان به آهستگی و کندی صورت پذیرد. آهستگی و کندی که نمایان‌گر روزمرگی "زن متوسط شهری" در ایران است. تمام این ویژگی‌ها باعث می‌شوند که رمان "روزهای ناکوک" هرچه بیشتر طبیعی جلوه کند و زندگی این زن متوسط شهری را برای خواننده خود، باورپذیرتر کند.
طبیعی بودن و بالطبع قابل لمس بودن، این بزرگ‌ترین نقطه قوت رمان مرضیه صادقی است. اما همین نقطه قوت، پاشنه آشیل رمان نیز هست. به نظر می‌رسد همان عدم استفاده از اتفاقات عجیب و غافل‌گیر کننده در برخی مواقع به ضرر رمان تمام می‌شود. در نبود این دست اتفاقات، می‌شود از یک تکنیک جایگزین استفاده کرد. شاید عده‌ای معتقد باشند که این یکی از ویژگی‌های فرم رمان "روزهای ناکوک" است و این دست رمان‌ها نمی‌توانند کشش بیشتری برای خواننده ایجاد کنند. اما با نگاهی به ادبیات و سینمای جهان می‌توان نمونه‌های خوبی از این دست آثار پیدا کرد. مثلا فیلم "کودک با دوچرخه‌اش"* ساخته برادران داردن، یکی از نمونه‌های موفق از این دست آثار است که علاوه بر سادگی اتفاقات و طبیعی بودن آن‌ها، می‌تواند مخاطب را با استفاده از تعلیق داستان، تا آخرین لحظه همراه خود نگه دارد و هیچ حس ملال و خستگی در مخاطب ایجاد نکند. به نظر می‌رسد اگر مرضیه صادقی در رمانش از تعلیق بیشتری (به عنوان تکنیک جایگزین) در پیشبرد ماجراها استفاده می‌کرد، می‌توانست کشش بیشتری برای خواننده خود ایجاد کند.
از سوی دیگر، با وجود فضاسازی‌های زیاد و خوب، ما کمتر با تصویرهای ماندگار روبرو هستیم. تصویرهایی که ذهن را تا مدت‌ها با خود درگیر کنند و روزهای ناکوکی را برای ذهن مخاطب ایجاد کنند. بیشتر تصاویر مانند تصاویری هستند که در خیابان، در خانه، در اداره و در زندگی شهری می‌بینیم شاید همه این تصاویر زیبا باشند، اما لزوما ماندگار نیستند و در انتهای روز نیز هیچ یادآوری از آن‌ها نداریم. البته خلق تصاویر زیبا خود هنری است که در روزهای ناکوک از آن استفاده شدهاما همان‌طور که در روز با تصاویر ماندگار روبرو می‌شویم، در داستان‌هایی در این ژانر نیز می‌توانیم با تصاویر ماندگار روبرو شویم. باز هم با ارجاع به فیلم برادران داردن می‌توانیم مثال‌های خوبی پیدا کنیم. مانند صحنه‌‌ بازی پسربچه (نقش اصلی داستان) با شیر آب و لج‌بازی او در انجام این کار و یا صحنه‌ای که پسربچه با پیچیدن خود در پتوی تخت خوابگاه، خود را به خواب زده و سعی می‌کند از روبرو شدن با مدیر پرورشگاه دوری کند.
این عدم ماندگاری در شخصیت‌های داستان نیز خودنمایی می‌کند. شخصیت‌های داستان (به غیر از شخصیت‌ اصلی) کمتر دارای ویژگی‌های بارز و خاص هستند. شخصیت‌هایی که تخت نیستند، اما دارای پیچیدگی‌ها و ویژگی‌های خاص خود نیز نیستند، تا بتوانند در وجود ما ماندگار شوند. البته دلیل این مساله بیشتر به راوی داستان برمی‌گردد. رمان به سبک راوی اول شخص روایت می‌شود، راوی اول شخصی که از روزهای ناکوکش می‌گوید. از مشکلات همان زن متوسط شهری. یکی از بارزترین ویژگی‌های راوی اول شخص، همراه کردن مخاطب با خود است. راوی که حس همزادپنداری را در خواننده بیدار می‌کند. اما این ویژگی می‌تواند به صورت چاقویی دولبه عمل کند. بهتر است بگوییم این راوی علاوه بر نقاط قوت ذکر شده، می‌تواند نقاط ضعفی را هم به همراه می‌آورد. یکی از این نقاط ضعف دور شدن ما از دیگر شخصیت‌های داستان و همزادپنداری با راوی یا همان شخصیت اصلی است. پس حتی اگر شخصیت‌های داستان، دارای ویژگی‌های منحصر به فرد خود نیز باشند باز هم خواننده از آن‌ها دوری می‌کند.از سوی دیگر ما با قضاوت‌های شخصی راوی اول شخص همراه می‌شویم و قضاوت‌های او، قضاوت‌های ما می‌شود. این قضاوت به تنهایی نکته بدی نیست اما اگر این قضاوت از حد خود بیشتر شود، باعث می‌شود خواننده به روایت‌های راوی شک کند و در برابر آن‌ها موضع‌گیری کند. اتفاقی که در برخی مواقع در رمان مورد بحث ما می‌افتد و گاهی مخاطب (مخصوصا مخاطبی که زن متوسط شهری نیست) را با شک و تردید نسبت به روایت‎ها روبرو می‌کند.
در انتها به نظر می‌رسد مرضیه صادقی در روزهای ناکوک توانسته قدم خوبی بردارد. قدمی که برای هر نویسنده‌ای لازم است، مخصوصا برای نویسندگان زن ایرانی که می‌خواهند از دغدغه زن بودن و روزمرگی شهری‌ بنویسند. دغدغه‌ای که باید بیشتر از آن‌ نوشت و تعاریف جدید و البته راه‌‌حل‌های جدیدی برای آن‌ یافت. مگر رسالت نویسنده و رمانش چیزی غیر از این است؟

یادداشتی بر رمان " یخ در جهنم" نوشته ی نسترن هاشمی

سعیده امین زاده

در همان پاراگراف‌های اول رمان « یخ در جهنم » در کنار روایت اصلی داستان، به مراسم عروسی احمد شاه اشاره می‌شود و به خواننده خبر از خواندن داستانی می‌دهد که در اواخر دوره قاجار اتفاق می‌افتد. پیش‌تر که می‌رویم بیش‌تر حوادثدر خانه‌ای که مریم و خانواده‌اش زندگی می‌کنند و آشنایان آن‌ها از جمله بیگی خان اتفاق می‌افتد. پرسشی که این جا ممکن است پیش آید این است که آیا اصولا یخ در جهنم را می‌توان رمانی تاریخی دانست. بوئندیا در تعریف رمان تاریخی می‌گوید: «رمانی است که اتفاقات آن در گذشته رخ می‌دهند، شــخصیت‌های اصلی غیرواقعی هســتند و با ایــن حال، چهره‌های تاریخی و حوادث واقعی عنصر ثانوی داستان را شكل می‌بخشند. » از این لحاظ در رمان پیش رو حوادث تاریخی عنصری ثانوی اند. اما یک سوال دیگر هم می‌شود مطرح کرد که آیا اگر شخصیت‌ها و حوادث غیر واقعی داستان را از عناصر واقعی تاریخی جدا کنیم، باز هم معنی‌دار خواهند بود؟ یعنی مثلا مریم می‌تواند در زمان و مکان دیگری همین وقایع را از سر بگذراند؟ بیاییم به مجموعه ماجراهایی که برای مریم که شخصیت اصلی داستان است رخ می‌دهند نگاه کنیم؛ مریم برای پوشیدن لباس دخترانه مقاومت می‌کند، برای شنا کردن مثل برادرهاش، برای به مدرسه رفتن مثل آن‌ها آن قدر تلاش می‌کند تا پدر و مادرش را متقاعد کند. در برهه‌های بعدی زندگی‌اش هم برای انتخاب پوشش‌اش، انتخاب همسر، نحوه حضور در اجتماع مدام در حال مبارزه با شرایط و محیط خود است. چه چیزهایی او را باز می‌دارند از داشتن این‌ها؟ پاسخ شرایط تاریخی و موقعیت زمانی است که مریم در آن قرار گرفته. زنان در جامعه سنتی دوره قاجار و نیز پس از آن نمی‌توانند مانند مردان در جامعه حضور داشته باشند. در بعضی ابعاد که حتا مردها هم محدودیت‌هایی در این دوره دارند؛ مثلا موسیقی. بیگی خان که تار می‌نوازد از نظر بافت سنتی پیرامون اش همان قدر مذموم به نظر می‌آید که یک زن این کار را بکند. در بدو ورود مریم به خانه بیگی خان می‌بینیم که مریم از صدای ساز فرار می‌کند و از قول والدین‌اش می‌گوید که صدای ساز از جهنم می‌آید. از این گونه نمونه‌ها در متن زیاد می‌توان پیدا کرد. بنابراین قصه‌ی اصلی مریم، قصه‌ی مبارزه با مجموعه شرایط زمانی است که او را از داشتن زندگیی که مورد نظر اوست باز می‌دارند. جدا کردن این شرایط و اتفاقات واقعی از داستان با این که ثانوی‌اند آن را ابتر و بی معنا می‌کند. مثلا مریم نمی‌تواند زنی باشد که در دهه پنجاه شمسی، یا دهه هفتاد شمسی زندگی می‌کند، چون در آن صورت تلاش ها و مبارزه هاش بی معنا می‌شود. این جاست که این رمان با تعریف آلونسو از رمان تاریخی نیز مطابقت دارد که معتقد است : «رمان تاریخی فقط رمانی نیست كــه اتفاقات و موضوع هایی را روایــت كند كه رخ داده اند و یا وجود داشــته‌اند و حتی رمانی نیســت كه چیزهایی را در باره زندگــی عامه مردم بگوید، بلكه به طور ویژه، رمان تاریخی رمانی اســت كه بخواهد مسیر گذشــته زندگی را از نو بسازد و زندگی راهمچون گذشــته در زمان‌های خیلی دور به شکلی ارائه دهد كه حس ماندگاری و عظمت را در ما بیدار کند. »

در مرور این تعاریف و پاسخ به این سؤالات به یک نکته بر می‌خوریم که شاید بی‌توجهی به آن در نوشتن رمان تاریخی خطر پرت شدن به ورطه‌ای را پیش می‌آورد که در آن این گونه رمان‌ها می‌توانند یا آن قدر مقید به توصیف وقایع و خصوصیات تاریخی دوره‌ای خاص شوند که روح داستانی خود را از دست بدهند، یا این که آن قدر از بافت تاریخی که داستان و شخصیت‌ها را در برمی‌گیرند دور شوند که ارزش و اعتبار تاریخی خویش را دیگر نداشته باشند. در رمان یخ در جهنم این اتفاق نمی‌افتد. یعنی نویسنده کاملا به داستان پردازی و ساختن شخصیت‌ها و ماجراها مشغول می‌شود، اما در عین حال از وقایع و شرایط فرهنگی و تاریخی زمانه‌ای که شخصیت‌ها در آن زندگی می‌کنند غافل نمی‌شود. در جای جای داستان این دو عنصر حیاتی رمان تاریخی دوشادوش هم پیش می روند و همواره این مهم از نظر دور نمی‌ماند که گرچه مریم زنی است که در سال‌های پایان حکومت قاجار و آغاز پهلوی زندگی می‌کند، اما این داستان، داستان اوست. فردیت و هویت مریم به بهای روایت تاریخ و نمایندگی کردن دوره خاصی از تاریخ دچار خدشه و فراموشی نمی‌شود و از این جهت رمان نسترن هاشمی رمانی تاریخی است که مؤلفه های ضروری این ژانر را در خود دارد و در نوع خود اثری در خور توجه است.

 

نفی باورپذیر خشونت

 

 

 

درباره ی «حرفه: خرابکار»، نوشته ی مهدیه مطهر:

نفی باورپذیر خشونت

بهاره ارشدریاحی

این رمان چند وجه خلاقانه دارد که علاوه بر ایجاد تعلیق و کشش و جذابیت، باعث متمایز شدن اثر از آثار مشابه اش در ژانر جنایی می شود.

یکی از این وجوه استفاده از پل های تداعی بین سینما و ادبیات و شکل دهی یک رابطه ی بیناژانری بین این دو حوزه با استفاده از بینامتنیت واضح در درونمایه و اشارات مستقیم به فیلم های معروف و ارزشمند است.

کوتاه بودن فصول و انتخاب عناوین جذاب و چالش برانگیز برای فصول رمان یکی دیگر از این جنبه های جذاب است؛ عناوینی که عموماً طولانی، ترکیبی و حتی شاعرانه هستند و در تناقضات و پارادوکس هایی که در خود پنهان کرده اند، کدهای گره گشایی را هنرمندانه به ذهن مخاطب تزریق می کنند؛ ایماژهایی که حتی بدون درک لایه های عمیق مفهومی، در ناخودآگاه مخاطب باقی مانده و در یک سوم پایانی رمان ذهن او را برای ضربه و گره گشایی نهائی آماده می کند.

مهم ترین جاذبه ی این رمان پایان بندی و گره گشایی آن است که یادآور آثار فردریش دورنمات در رمان های پلیسی مدرنش از جمله «سوء ظن» و «قول» است. شاید قبل از تمام این تحلیل ها باید به فقر بارز ادبیات ژانر در ایران اشاره کنیم که مهدیه مطهر به خوبی توانسته هم گام با آثار مدرن جهانی این ژانر این اثر را خلق کند.

ویژگی دیگر این رمان شخصیت پردازی و جغرافیای خاص آن است. جنس برخورد شخصیت ها با هم و در تقابل با خودشان، به دغدغه های جهانی و الگوهای انسانی است نه بومی یا قومی. و جغرافیای داستان به نوعی ناکجاآبادی است که همان قدر که می تواند ایران باشد، می تواند در هر نقطه ای از جهان با تغییر در جزئیات جرایم، بی رحمی ها و قساوت ها اتفاق بیفتد.

رمان « حرفه: خرابکار » را نشر افق در 212 صفحه منتشر کرده است.

تاثیر زندگی واقعی ویکتور هوگو در نگارش رمان « بینوایان»

یادداشتی پیرامون تاثیر زندگی واقعی ویکتور هوگو در نگارش رمان « بینوایان»؛

سایه ی نویسنده در داستان

ویکتور ماری هوگو (۲۶ فوریه ۱۸۰۲م. - ۲۲ مه ۱۸۸۵م) شاعر، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس پیرو سبک رومانتیسم فرانسوی بود. او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی شهرت جهانی دارد. آثار او به بسیاری از اندیشه‌های سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره کرده و بازگو کننده تاریخ معاصر فرانسه است. از برجسته‌ترین آثار او می توان به «بینوایان»، «گوژپشت نتردام» و «مردی که می‌خندد»  اشاره کرد.

 

پدر رمانتیسم:

هوگو در سال ۱۸۲۱ با انتشار کتاب «گوژپشت نوتردام» که بعد از «بینوایان» بزرگترین اثر اوست شهرتی فراگیر یافت. در سال ۱۸۲۷ درام «کرمول» را نوشت و بر این کتاب مقدمه مفصلی نوشت که خود کتابی مستقل است و اهمیت آن به مراتب فراتر از خود درام است. این مقدمه را می‌توان مرامنامه مکتب رومانتیسم دانست و با همین مقدمه است که رومانتیسم به عنوان مکتبی مستقل آغاز می‌شود و بدین گونه هوگو مکتبی به نام رومانتیسم را بنیان می‌نهد.

 

کوزت و ماریوس؛ ویکتور و آدل:

«ویکتور هوگو» در سال ۱۸۲۲ با «آدل فوشر» دوست دوران کودکی خود ازدواج کرد. آدل دختری بود سبزه‌روی با موهای مشکی و ابروانی کمانی. او در ۱۶ سالگی بانویی خوش‌سیما و جذاب بود. آدل فوشر اولین عشق ویکتور هوگو بود و ویکتور او را بسیار تحسین می‌کرد. دوران نامزدی آدل و ویکتور را می‌توان به عنوان تراژدی عاشقانه توصیف کرد. ویکتور و آدل همدیگر را از بچگی می‌شناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم بسیار صمیمی بودند و بچه هایشان هم با هم بزرگ شدند. مادر ویکتور او را از این عشق منع کرد. او معتقد بود که پسرش باید با دختری از خانواده بهتر ازدواج کند. مخالفت خانواده‌های این دو دلداده در مورد ازدواجشان باعث بوجود آمدن شرایط تراژیکی شد. پدر آدل «پیر فوشر» در نهان از موفقیت رو به رشد ویکتور در ادبیات هیجان زده بود اما می‌ترسید که مادام هوگو، آدل را خوب و مناسب نداند. در نتیجه به آدل هشدار داد که ویکتور فردی مغرور، دمدمی‌مزاج و تن‌پرور است. با این وجود آن دو پنهانی با هم نامه رد و بدل می‌کردند. ویکتور بدون شک معتقد بود که ارتباط آنها به ازدواج ختم خواهد شد و آنقدر به این مسئله مطمئن بود که زیر نامه اولش را گستاخانه، با نام " همسر تو " امضا کرد. بعد از گذشت دوسال و ردو بدل شدن دویست نامه توسط دو دلداده ویکتور و آدل با هم ازدواج کردند و صاحب ۵ فرزند شدند. هوگو، آدل را از صمیم قلب و به شدت دوست داشت، در سالهای اول نامزدی‌شان وقتی مادر آدل بیرون از خانه بود، آدل بی معطلی و به طور پنهانی از مسیری تاریک می‌گذشت و به ملاقات ویکتور که زیر درخت شاه بلوط منتظر او بود می‌رفت مانند کوزت که پنهانی به دیدن ماریوس می‌رفت. ویکتور و آدل در ۲۶ آوریل ۱۸۱۹ درست زمانی که ویکتور ۱۹ سال و آدل ۱۶ سال داشت، آشکارا به یکدیگر ابراز علاقه کردند. آدل معتقد بود که هیچ چیز جز دخترکی فقیر با افراد طبقه بورژوا نیست و عقیده او در این باره کم و بیش درست بود. با وجود ظاهر نسبتاً خوبی که داشت اما چیز زیادی در مورد شخصیت او قابل ذکر نیست.

 

فعالیت سیاسی در اعتراض به بی عدالتی:

او در سال ۱۸۴۵ از طرف شاه به مجلس اعیان دعوت شد و یک پست سیاسی در حکومت وابسته به قانون اساسی شاه «لوئی فیلیپه»، قبول کرد. انتخاب وی اعتراضات چندی را برانگیخت که منجر به گوشه گیری او شد و هوگو در انزوای خود، شاهکار انسان‌دوستانه خود، بینوایان را به رشته تحریر درآورد. در سال ۱۸۴۸ بعد از وقوع انقلاب نماینده مردم شد و بعد از لوئی ناپلئون بناپارت، رئیس جمهور جمهوری دوم در فرانسه شد. او علیه اعدام و بی‌عدالتی اجتماعی سخن راند و بعدها در مجمع قانونگذاری و مجمع وابسته به قانون اساسی انتخاب شد.

 

خلق بینوایان در تبعید:

ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادی خواهانه و سوسیالیستی و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علی‌رغم فشارهایی چون سانسور، تهدید و تبعید هرگز از آرمان های بلند خود دست نکشید. او ابتدا به بروکسل و سپس به جزیره جرزی و در نهایت به جزیره گریزین که از جزایر دریایی مانش است، تبعید شد. در آنجا بود که به نوشتن درباره نکوهش اعمال ظالمانه حکومت فرانسه ادامه داد و درنتیجه مقالات مشهور او بر ضد ناپلئون سوم در فرانسه ممنوع شد. با این وجود این مقالات تأثیر زیادی از خود به جای گذاشت. هوگو در تبعید در زمینه نویسندگی به تکامل و پختگی رسید و نخستین اشعار حماسه برساخته خود را با نام «افسانه قرن‌ها»، کتاب «بینوایان»، کتاب جنجال‌برانگیز «ناپلئون صغیر» و بسیاری آثار دیگر را در این دوران نوشت.

 هوگو در باره نگارش رمان بینوایان گفته‌است: «من این کتاب را برای همه آزادی‌خواهان جهان نوشته‌ام.»

 

قهرمان ملی ژان والژان دوران:

 با وجود اینکه ناپلئون سوم در سال ۱۸۵۹ تمام تبعیدی‌های سیاسی را بخشود اما هوگو از پذیرش این عفو سرباز زد زیرا پذیرش بخشودگی بدین معنی بود که او دیگر نباید از دولت انتقاد کند. او پس از سرنگونی امپراتوری رم در سال ۱۸۷۰ به عنوان قهرمان ملی به پاریس بازگشت و عضو مجمع نمایندگان ملی و بعد به عنوان سناتور جمهوری سوم انتخاب شد.

دو دهه آخر زندگی هوگو به خاطر بستری شدن دخترش در آسایشگاه روانی، مرگ دو پسرش و نیز مرگ آدل در ۱۸۶۸ بسیار ناراحت‌کننده بود. هوگو با وجود لطمات روحی و روانی که بر او وارد شده بود همچنان به نوشتن ادامه داد و در سیاست هم تا سال ۱۸۷۸، که تندرستی‌اش رو به زوال گذاشت، فعال ماند. او در ۳۰ ژانویه ۱۸۷۶ در انتخاب مجلس سنا، که اخیراً تأسیس شده بود نیز انتخاب شد.

 

رژه ی سربازان با گردن آویزهای گندم:

در فوریه ۱۸۸۱ به پاس این حقیقت که هوگو وارد هشتادمین سال زندگی اش شده، یکی از بزرگترین مراسم بزرگداشت برای این نویسنده که در قید حیات بود، برگزار شد. مراسم جشن از روز بیست و پنجم فوریه با اهدای گلدان سور (نوعی چینی فرانسوی) به هوگو آغاز شد؛ این نوع گلدان هدیه‌ای سنتی برای مقام‌های بلندپایه بود که به ویکتور هوگو اهدا شد. روز ۲۷ فوریه بزرگترین رژه در تاریخ فرانسه برگزار شد. رژه کننده‌ها شش ساعت راهپیمایی کردند تا از مقابل هوگو که پشت پنجره اتاقش نشسته بود رد شوند. سربازان راهنما برای اشاره به ترانه کوزت در بینوایان گل‌های گندم به گردن خود آویخته بودند.

 

سوگ ملی در مرگ قهرمان:

هوگو در ۲۲ مه ۱۸۸۵ پس از یک دوره بیماری در هشتاد و سه سالگی در پاریس درگذشت. مرگ وی باعث سوگی ملی شد، بیش از دو میلیون نفر در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. هوگو تنها به خاطر شخصیت والای ادبی در ادبیات فرانسه مورد ستایش قرار نگرفت بلکه به عنوان سیاستمداری که به تشکیل و نگهداری جمهوری سوم و دموکراسی در فرانسه کمک کرد از او قدردانی به عمل آمد.

آرامگاه ویکتور هوگو در «پانتئون» نزدیک پارک لوگزامبورگ است.

 

اقتباس های سینمایی از بینوایان:

  1. بینوایان، کارگردان: آلبرتو کاپه‌لانی، فرانسه، ۱۹۱۲م.
  2. بینوایان، کارگردان: فرانک للوید، آمریکا، ۱۹۱۸م.
  3. بینوایان، کارگردان: هانری فسکور، فرانسه، ۱۹۲۵م.
  4. بینوایان، کارگردان: ریمون برنار، فرانسه، ۱۹۳۳م.
  5. بینوایان، کارگردان: ریچارد بولسلاوسکی، آمریکا، ۱۹۳۵م.
  6.  گاوروش، کارگردان: ت. لوکاته‌ویچ، شوروی، ۱۹۳۷م. بر اساس بینوایان
  7.  بینوایان، کارگردان: کمال سلیم، مصر، ۱۹۴۴م.
  8. بینوایان، کارگردان: فرناندو ریورو، مکزیک، ۱۹۴۴م.
  9. فراری از تبعیدگاه اعمال شاقه، کارگردان: ریکاردو فره‌را، ایتالیا، ۱۹۴۸م. بر اساس بینوایان
  10. بینوایان، ژان والژان، کارگردان: لویس مایلستون، آمریکا، ۱۹۵۲م.
  11. بینوایان، کارگردان: دایسوکه اتیو، ماساهیرو ماکینو، ژاپن، ۱۹۵۲م
  12. .ازاعی پادام پادو، کارگردان: رامنوت، هند/اندونزی، ۱۹۵۳م. بر اساس بینوایان
  13. بینوایان، کارگردان: ژان پل لوشانوآ، فرانسه، ۱۹۵۷م
  14. .بینوایان، کارگردان: گلن جردن، آمریکا/انگلستان، ۱۹۷۸م.
  15. بینوایان، کارگردان: روبر حسین، فرانسه، تلویزیون، ۱۹۸۲م.
  16. بینوایان، کارگردان: تام هوپر، انگلستان، ۲۰۱۲م.

بهاره ارشدریاحی

منتشر شده در خبرنامه شهرکتاب شماره ی هشتم، آذرماه 1394