سیلویا پلات

۲۴۴ صفحه

بهترین ساعت روز در یک ماه گذشته، ساعتی بود که توی قطار صندلی خالی گیرم می‌آمد، می‌نشستم و می‌خواندم. برای من که خرافاتی‌ام، خواندن «حباب شیشه»‌ی «سیلویا پلات» در «بوستون»، شهری که در آن متولد شده، تجربه‌ی عجیبی بود. به این دلیل که هر لحظه بیش‌تر خودم را به جای شخصیت قصه یعنی «استر گرین‌وود» می‌گذاشتم. وقتی از خیابان کامن‌ولث می‌گفت، وقتی از رود چارلز حرف می‌زد یا اسم کمبریج را می‌آورد. غریب است که تو توی تمام مکان‌هایی که نویسنده ازشان یاد می‌کند، زندگی کرده باشی و به قدر «استر گرین‌وود» در آن‌ها به مرگ فکر نکرده باشی. 

«استر گرین‌وود» به ظاهر همه چیز دارد. دختر نوزده‌ ساله‌ی باهوشی که داستانش برنده‌ی جایزه شده و حالا در نیویورک با چند دختر دیگر مشغول گذراندن تابستان است، شعر می‌نویسد، هوای نوشتن و گرفتن بورسیه‌های دیگر در سر دارد. پر از تمناست، تمنای چیزهای تازه‌ای که به شاخه‌های درخت انجیری می‌مانند که «استر» را برای انتخاب دچار سرگردانی می‌کند. 

«استر» که باکره است، شانس خوبی ندارد برای آشنایی با مردها. خواستگارش «بادی ویلرد» وقتی توزرد از آب در می‌آید که از تجربه‌ی هم‌خوابگی‌اش با یک پرستار به «استر» می‌گوید و «استر» نفرت را با تمام وجود در مورد او حس می‌کند. «استر گرین‌وود» در «حباب شیشه‌» پس از بازگشت به بوستون، می‌خواهد بنویسد اما نمی‌تواند، می‌خواهد بخوابد اما نمی‌تواند. برای همین تصمیم به خودکشی می‌گیرد. شاید پس از گذشت یک چهارم ابتدای کتاب است که فضای داستان از یک فضای شلوغ و مدرن شهری به فضای خلوت اما پرازدحام ذهنی «استر» جا به جا می‌شود. این‌جاست که خواننده کمی گارد می‌گیرد. این‌جاست که از خودت سوال می‌کنی که چرا. چه مرگش است این «استر گرین‌وود» لعنتی نوزده ساله؟ بهش بورسیه‌ی آن دوره‌ی نویسندگی خلاقه را نداده‌اند و حالا نوشتن براش کمی سخت شده و مردی توی زندگی‌اش ندارد. اما این که دلیل نمی‌شود بخواهد خودش را بکشد. می‌شود؟ این سوال‌ها با هر چه جلو رفتن داستان، کم‌رنگ‌تر می‌شود و راستش آن آخرها ممکن است به این نتیجه برسی که چه‌قدر «استر گرین‌وود» بیچاره‌ی ما حق دارد برای از بین بردن خودش. که وقتی به بیمارستان روانی منتقلش می‌کنند و بهش شوک الکتریکی می‌دهند، یک جورهایی بهش حق می‌دهی که مدام به فکر زدن رگ دست و غرق کردن خودش در آب و حلق‌آویز کردن و قرص خوردن بوده. چرا؟ شاید چون دیوانگی خیلی چیزی عجیبی نباشد. این فرو رفتن در ژرفنای خود. این حباب شیشه‌ای که «استر گرین‌وود» توش گیر کرده و زیر آن حباب، هوا برای نفس کشیدن کم است. خیلی کم.

هر چند «استر» سرانجام با باکرگی‌اش که ازش به عنوان یک «بار» یاد می‌کند، رو به رو می‌شود و با اولین مردی که به نظر باهوش و باتجربه‌ است، از دستش خلاص می‌شود، هر چند از بیمارستان در آخر قصه بیرون می‌آید و گویا زنده می‌ماند، اما خواننده را توی هوا رها می‌کند آن وقتی که می‌گوید معلوم نیست کجا، یک جایی این‌جا یا توی اروپا ممکن است دوباره حباب شیشه‌ای پایین بیاید، با اعوجاج فلج‌کننده‌اش و دوباره همه چیز سخت شود. 

جدای این‌که «حباب شیشه‌» به وضوح با زندگی «پلات» انطباق زیادی دارد، جدای این‌که تو می‌دانی او خیلی از این روزها را از سر گذرانده، این شوک‌های الکتریکی را به خودش دیده و به جسم و جانش، به مرگ فکر کرده، میان نوشتن و ننوشتن دست و پا زده، میان آدم‌ها جدا مانده،جدای همه‌ی این‌ها که به ظاهر آسان می‌آید نوشتن ازشان، به این نقطه هم می‌رسی که نوشتن از تجربه‌های شخصی، آن هم تجربه‌هایی این همه عمیق و تلخ، این همه فراموش ناشدنی، چه‌قدر شجاعت می‌خواهد. چرا که اگر خراب کنی، اگر غرق تجربه‌هات بشوی و درست نتوانی آن‌چه را بر تو گذشته برای کسی که نمی‌داند چی به چیست بیان کنی، ممکن است چیزی که می‌نویسی مزخرف محض از آب در بیاید. چرا که نوشتن از خود و تجربه‌های شخصی در مکان و زمانی که خودت توش زیسته‌ای، ممکن است باعث شود دست از تخیل برداری و صرفن خاطره‌نویسی کنی. اما چیزی که «سیلویا پلات» به خوبی از پسش برآمده همین است که توانسته با تخیل، با داستان تو را پاگیر کند. که نخواسته «سیلویا پلات» را بنویسد. خواسته «استر گرین‌وود» را در جامعه‌ی متمدن آمریکا، در روزهای بلوغ روشن‌فکری و مدرنیسم، تنهای تنها نشانت بدهد. که حتا حاضر به تحمل ملاقات‌های مادرش در بیمارستان نیست. که دلش بچه نمی‌خواهد. که حتا برای گرفتن یک عکس دسته جمعی با دخترهای مجله‌ی مد، نمی‌تواند خوب ژست بگیرد و می‌زند زیر گریه. آن‌قدر که با تمام تفاوت‌های جغرافیایی و فرهنگی،«استر گرین‌وود» برای تو آشنا می‌شود. آن‌قدر آشنا که دیگر فرقی نمی‌کند مثل من در بوستون زندگی کنی یا در تهران یا اروپا. که همه چیز این تنهایی عظیم که باعث می‌شود «استر» بگوید خود را در چشم یک گردباد و همان‌قدر خالی می‌بیند، به تو هم القا شود. که بعد از تمام شدن کتاب به قدری سنگین شده باشی که بخواهی زودی چیزی ازش بنویسی و از تمام فکر و خیال‌هاش خلاص شوی، رها شوی و بعد یک جورهایی دلخور باشی از خانم «پلات» که این همه زود تصمیم به رفتن گرفته و رمان‌های بیش‌تری ازش در دست نیست.