تا به خودم بیایم، وسط صفحه‌ها ایستاده بودم و به جنازه‌ی جعفرخشتمال نگاه می‌کردم، با زبان ورم‌کرده، آویزان از طناب دار. مگر چندساله بودم؟ بلورخانم جای تسمه‌ها را به خالد نشان داد و گفت:"دست بزن، ببین." و دست مادر به وقت بغل‌کردن خالد رفت روی جای شلاق‌ها. خالد دم بر نیاورد که مادر نفهمد. من به جاش گفتم آخ. فقر، جهل، بدبختی، آدم‌ها را به ترتیب دور حیاط چید و شد: "هم‌سایه‌ها". نوشته‌ی:"احمد محمود".


هم‌سایه‌ها

احمد محمود

انتشارات امیرکبیر

چاپ اول: 1353

لازم نبود سن زیادی داشته باشم که بتوانم کتاب را بخوانم. همین که می‌دانستم آفتاب از خاک جنوب طلوع می‌کند و گرمای بلند شده از آسفالت، تمام آدم‌ها و خاطرات و خانه‌ها را موج می‌اندازد، برای زخمی‌شدن از هم‌سایه‌ها کافی بود. بعدها که خالد قد کشید و پشت لب‌اش سبز شد، صنعت‌نفت ماه‌ها بود که ملی شده بود و مردم ماه‌ها بود که به این شادی رقصیده بودند، اما شهری هنوز شلاق می‌زد و ناپلئون هنوز توی زندان تریاک پخش می‌کرد و ناصرابدی هنوز کنار تل نان‌های سیاه به خاک می‌افتاد و خون از کتف چپش فواره می‌زد.

هم‌سایه‌ها همان هم‌سایه‌ها ماندند. مادر آواز گرداند:

"ساربون غم کجاست، غم‌مه کنه بار

سرنشین‌ش مو بووم، گردُم کیچه بازار"