مارگریت دوراس
ترجمه ی رضا سید حسینی
انتشارات نیلوفر
144 صفحه
چاپ سوم: 1387
2800 تومان


برخلاف روال کتاب خوانی این روزهام، یک شبه خواندم اش. بعد از تمام شدن اش، تصویر شهری می آمد توی ذهن ام که کنار دریا بود، نور شفق مدام توش کم رنگ و پررنگ می شد، هوا آن قدر خوب و عالی بود که به تعبیر مردمان اش خیلی زودرس بود. هوای خوبی که نشان از یک بی نظمی می داد، شکل آرامش پیش از طوفان.
مدراتو کانتابیله با یک قتل شروع می شود. مردی معشوقه اش را می کشد. اما قصه، قصه ی این دو نیست. این دو تنها بهانه ای هستند برای دگرگونی که در وجود آن دبارد رخنه می کند. آن دبارد که از طبقه ی اشراف است و هر جمعه پسرش را برای آموزش پیانو به سمت دیگری از شهر می برد. همان جا که یک روز قتل رخ می دهد.
آن دبارد و بعدتر شوون که از کارگران اخراجی کارخانه ی همسر آن است، توی کافه ای که قتل رخ داده با هم حرف می زنند. اما چه حرف زدنی! خیلی وقت ها این دو حرف خودشان را می زنند. آن یک چیزی راجع به قتل می گوید و شوون از آخرین باری که آن را در میهمانی خانه اش دیده حرف می زند. بازی با حالت های چهره  و دست های لرزان آن در فضایی کاملن نامتعارف برای یک زن از طبقه ی اشراف، که شراب می نوشد و تا سرحد مستی می رود و دوست دارد سر از علت قتل در بیاورد، بازی با نور خورشید که هنگام غروب توی کافه می آید، اشاره های مدام به بازی های سرخوشانه ی پسر آن که آن بیرون توی ساحل می چرخد، به قدری میان گفتگوها تکرار می شود که گمان ام حالت های شخصیت ها، اشیا و نور و فضای اطراف را به قدر کلمات با اهمیت می کند. کاری که تمام رمان نویی ها کرده اند. اما این جا توی این داستان، به هیچ وجه آن کسالت و سنگینی غالب داستان های رمان نویی احساس نمی شود. لااقل من احساس اش نکردم.
اوج دگرگونی و فاصله گرفتن آن زمانی است که او کم کم به شوون نزدیک می شود. این دگرگونی هم در فصل میهمانی که در خانه ی مجلل آن برگزار شده، به نمایش در می آید. آن مست است و میهمان ها همه راجع به او حرف می زنند. مدعوی که دیرتر از همه به میهمانی آمده. دوراس به قدری خوب و غیرمستقیم این پریشانی و بی تحملی آن را نشان می دهد که من این فصل را همان شب دوبار خواندم. استفاده اش از غذاها، ماهی ها و مرغابی هایی که در میهمانی سرو می شود و از آن ها به عنوان قربانیانی یاد کردن که هر لحظه تکه ای از گوشت آنها گوشت تن زنان میهمانی می شود که شوهران شان آنها را غرق جواهر کرده اند، همه و همه می شد در غالب دو یا سه خط به شکلی کاملن تکراری و عادی گفته شود. اما دوراس کار سخت تر را انجام داده. آن به هیچ وجه حال اش خوب نیست. حالت تهوع دارد. نمی تواند چیزی بخورد و دل اش فقط شراب می خواهد. او دیگر آن آدم گذشته نیست. روایت میهمانی مدام با روایت مردی که در اطراف خانه پرسه می زند و کمی بعد روی شن های ساحل دراز می کشد پیوند می خورد.
برای من مدارتو کانتابیله حکایت عشق های نافرجام و اشتباهی بود. قصه ی آدم هایی که اشتباهی کنار هم قرار می گیرند و بعدها تازه می فهمند کی هستند، مال کدام طبقه هستند و می خواهند با کی بمانند. اما آن وقت دیگر دیر شده است. و مرگ انگار تنها راه رهایی است. چه مرگی که در ابتدای داستان رخ می دهد، چه مرگی که درون آن دبارد شکل می گیرد و او را تسخیر می کند.

 پی نوشت: طرح روی جلد انتشارات نیلوفر را دوست نداشتم. پس یک عکس دیگر گذاشتم برای این پست.