كاجهاي مورب

علي چنگيزي
نشر چشمه
107 صفحه
چاپ اول: بهار 1391
3800 تومان
نوشتن دربارهي مجموعه داستان كار سختتري است تا يك رمان يا يك داستان بلند. لااقل براي من اينطور است. به خصوص اگر داستانها در فضاها و با ماجراهاي متفاوتي كنار هم قرار گرفته باشند. براي همين به چند داستان اين مجموعه اشارههايي ميكنم.
«كاجهاي مورب» از معدود مجموعه داستانهايي است كه توي يك سال گذشته دست گرفتم و تا آخر خواندماش. شايد چون كمتر مجموعه داستان ميخوانم و هر چه شروع كردهام، تا نيمههاي راه رها شده.
«كاجهاي مورب» شامل هفت داستان كوتاه است كه دو داستان اول، داستانهاي محبوب من هستند.
اولين داستان يا همان «كاجهاي مورب» در دو خط روايي اتفاق ميافتد. يكي در زماني مثل حال و با اول شخص كه همان جواد است و ديگري در گذشته كه سوم شخص محدود به ذهن جواد است. ماجرا در زمان حال، ماجراي همراهي سه دوست قديمي دانشگاه است: جواد و زناش و محمد. اين سه نفر ميروند تا قبرستان، سر قبر دوستشان جليل. در واقع جليل بهانهي روايت اين داستان است. چه در زمان حال كه اين سه نفر مدام راجع بهاش حرف ميزنند و چه در گذشته كه تنها جواد در آن حضور دارد. داستان از اين جهت خوب است كه معماي مرگ جليل ذره ذره و نه از طريق اعترافات جواد بلكه از يادآوريهاي ذهني او در فلشبكهاي پادگان و همراهياش با جليل حل ميشود. معمايي كه در ظاهر او از همه پنهان كرده. حتا از زناش كه همه فكر ميكنند بعد از جواب رد دادن به جليل، زندگي جليل را تغيير داده است. اين ميان خودداري سهيلا زن جواد، از او شخصيتي جذاب ميسازد. خوددارياش براي ابراز احساساش نسبت به جليل و گذشته و اينكه دوست دارد تا حرف عشق و عاشقي جليل و او جواد ميشود، حرف را عوض كند. يك بيزماني و بيمكاني خوبي توي داستان است كه من ميتوانم به هر شكلي كه دوست دارم توي ذهن بسازماش.
ديگري داستان دوم است: چال يخچال. محور اصلي داستان به گمان من فقر است. فقط و بيسرپناهي توي حادثهاي ويرانگر مثل جنگ. داستان شخصيتها و اسمهاي زيادي دارد. اما اين داريوش است كه شخصيت اصلي است. داريوش كه با زن و دو بچهاش حالا به خاطر وضع اسفبار خوزستان، نقل مكان كردهاند به خانهي پدري يكي از اقوام. به گمانم اين داستان از همان دسته داستانهايي است كه ما در ادبيات جنگ يا اصلن همان ادبيات به صورت عام، كم داريم. چرا؟ چون خيلي وقتها حاشيههاي يك اتفاق از خود آن اتفاق مهمترند. مهمتر و فاجعهبارتر. براي من هميشه زندگي آنها كه در زمان جنگ آواره شدند و به خانهي دوست و آشنا پناه آوردند، كنجكاوي برانگيز بوده. چون پتانسيلهاي زيادي براي نوشتن دارند. و از همه مهمتر آنقدر واقعي و بيشمارند كه بايد نوشته شوند. چه آنها كه آواره شدند چه آنها كه مثل دايي داريوش حواسشان به طلاهاي مغازهشان بوده كه قبل از غارت، بار و بنديلشان را ببندند. فقر و بيچارگيئي كه توي داستان است، تاثيرگذار است. بيچارگيئي كه به دزديدن بنزين از باكهاي ماشينهاي اطراف كشيده ميشود تا دزدي خود ماشينها و درگير شدن با آدمها، با هموطنها نه دشمن كه به خاك كشور تجاوز كرده. ماجراهايي كه تهشان نميداني به كدام طرف بايد حق بدهي، نميداني كداميك مقصرند. من اما فكر ميكنم كه اين موضوع و اين برهه از زمان در داستان هنوز خيلي جاي كار دارد. يعني ميشود هر تكه از اين داستان كوتاه، تبديل به يك داستان كوتاه ديگر شود. با تمركز و دقت بيشتر روي آدمها و سرنوشتشان پس از تمام این حوادث و نه حتا در حین آنها.
داستان ديگر يا همان «مرمت» از همان شخصيتهاي غريبي دارد كه شبيهاش را شايد مثلن توي بيگانه ديدهايم. از آن شخصيتها كه بيتفاوت به نظر ميآيند اما در عین حال جذاب هستند.بيتفاوت و یا حتا منزجر نسبت به چيزهايي مثل خانواده و خانه. اينجا شخصيت اصلي يك مرمتكار است. اما در بازگشت كوتاهي كه به خانه و خانواده دارد، در مرمت روابطاش با آدمهايي كه خيلي وقت ازشان دور بوده، ناموفق است. انگاري خودش هم هنوز تكليفاش روشن نيست. نميداند كه قرار است بماند و باززندهسازي كند اين خاطرات را يا نه. مهمترين چيزي كه باعث ميشد داستان به داستان محبوب من توی این مجموعه تبدیل نشود،بياتفاق بودناش است. يعني هيچ ماجراي به خصوصي توي داستان نيست كه بگوييم آدهاش يعني همين شخصيت اصلي و خانوادهاش توي آن در برابر هم قرار ميگيرند. هر چند يادآوريهاي شخصيت از پدر و مادرش و روابط آن دو خیلی جالب است، اما براي ساختن اين شخصيت كافي نيست. يعني ما نميدانيم چرا اين شخصيت اينقدر با انزجار و اشمئزاز مادر و خواهرش را توصيف ميكند. درد شخصيت معلوم است، اما معلوم نيست از كجا آب ميخورد. چيزي كه در داستاني مثل «خوشتيپ» هم خودش را نشان ميدهد. داستان با اتفاق شروع ميشود. حتا نويسنده خواسته در راستاي تجربه كردن فضاها و تكنيكهاي مختلف در اين مجموعه با راوي اول شخص جمع، داستان را به داستاني تبديل كند كه پر از ابهام است و اين تعليق خواننده را با خودش جلو ميبرد. اما وقتي معلوم ميشود دغدغهي شخصيت كه همنام خود داستان هم هست، چه بوده، توي ذوق خواننده ميخورد. مسالهي شخصيت خوب ساخته نميشود.اين حالت غيرمعمولي كه توي شخصيت «خوشتيپ» است، اين رقابتي كه براي رسيدن به زن همكار دارد، خوب توي داستان نمينشيند. آدم نميفهمد مسالهاش واقعن آن زن بوده يا به كل شكست خوردن در يك رقابت را برنميتابد. داستان با يك اتفاق خوب و جذاب آغاز ميشود و سرآخر خيلي دم دستي، تكليف آدم را مشخص ميكند.
چنگيزي يك جا از زبان يك بچهي كم سن و سال مينويسد. در «گربه در زيرزمين» مشكلي كه من با داستان داشتم، اين بود كه مدام ميان سن راوي در نوسان بودم. يك جا فكر ميكردم يك نوجوان هفده هجده سالهي ناقصالعقل است، يك جا فكر ميكردم يازده دوازده سال دارد و يك جاهايي هم جملات به قدري دور از حرف زدن يك بچه بود كه خيال ميكردم طرف چهل سالاش است.
البته كه در نوشتن يك يادداشت بيشتر كمبودها و ايرادهاست كه پررنگ ميشوند. يا شايد حداقل من اينطوري مينويسم. اما بيانصافي است اگر نخواهم بگويم كه اين مجموعه با تمام چيزهايي كه نوشتم، نشان دهندهي شجاعت نويسنده بود كه با تجربه كردن ماجراها و آدمهاي مختلف در داستانهاش، از اداها و فضاهاي مرسوم ميان بيشتر داستانهايي كه اين سالها نوشته شدهاند فاصله گرفته و خواسته تا ميتواند در خدمت داستان باشد. در خدمت داستان و آدمهايي كه بخش اصلي اين سرزمين را ساختهاند. آدمهايي كه ما كمتر حواسمان بهشان هست. اما به قدري دردناك است قصهي زندگيشان كه در يك مجموعه هم نميگنجد.

سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی