مسی که طلا نشد.

امیرحسین شربیانی
نشر چشمه
لیلی مجیدی
در طلابازی شاهد هفده روز از زندگی پیمان هستیم، راویای که در این هفده روز شاید پرتلاطمترین و پیشبینیناپذیرترین اتفاقات را از سر میگذراند. یک جا که آن آخر داستان پدر از او میپرسد آیا دلخوشیای دارد یا نه، پیمان هنوز درست نمیداند. شاید چون با خودش روراست نیست. دلخوشی بزرگ او و دغدغهاش اما بازگشت به گذشته است، آن چیزی که در زمان حال گم شده و جایش خالی است. پیمان عاشق بازار است و وقتهایی که در بازار قدم میزند، روایتش بینقص، تجسمپذیر و زنده میشود. انگار تو هم به عنوان خواننده عاشق آن مکان آرمانی و رؤیایی میشوی که پیمان ازش حرف میزند. او به قول خودش در همین بازار بزرگ شده و دوست دارد موقعیت و داشتههایش را شبیه به وقتی بکند که با وجود باباجیلی، پدربزرگش، برو و بیایی داشتهاند، بنزی و رانندهای و شکوهی. همه چیز اما درست بر خلاف خواستهی پیمان پیش میرود، هیچ کس انگار او را نمیبیند، نه شاگرد مغازه که هر روز آقا پیمان آقا پیمان میکند، نه مادر که دوستش دارد و بیتوجه به او دست به فروش مغازهی طلافروشی میزند و نه پدر که با وجود کاستیها و سیاهیهای این سالها دیگر ازش انتظاری نمیشود داشت و کمی آنطرفتر اشکان و زهرا که پیمان خیلی زود بهش دل میبازد.
در این هفده روز، پیمان درست بر خلاف مسیری که همیشه آرزوش را داشته پیش میرود؛ یعنی درست بر عکس به جای اینکه شبیه باباجیلی شود و از تصویر قمارباز و بازندهی پدر فاصله بگیرد، ناخودآگاه چشم باز میکند و میبیند که بیشتر از همیشه به پدر شبیه شده و کلاهبرداری شده ابزارش برای اینکه سوار بنز محبوبش بشود تا دختر محبوبش را سوار آن کند. پیمان مدام چشمش به جواهرات و سنگهای قیمتی و تزیینی آدمهاست، به این توجه میکند که اصلاند یا بدلی. شاکی است از اینکه دخترهای این دوره و زمانه نمیدانند اصل چیست، غافل از اینکه خودش قلابیترین زرافشان است، که شاید در عرض چند روز چهرهای از خودش نشان میدهد که ثابت میکند او از باباجیلی فاصلهی زیادی دارد.
میان شخصیتهای طلابازی که در روایت پیمان جان میگیرند، علاوه بر پدر و مادر و باباجیلی، که حضوری در زمان حال ندارد، یکی اشکان است و دیگری زهراست که به واسطهی اشکان وارد زندگی پیمان میشود. اشکان قرار است آن شخصیت رمزآلود قصه باشد که هم تعلیق ایجاد کند و هم یک جور کششی که آدم بخواهد دوستش داشته باشد. اشکان اما از نظر من خوب و کامل ساخته نمیشود. فارغالتحصیل جامعهشناسی است، بهظاهر پولدار است و اشاره کند، دخترها برایش سر و دست میشکنند. بیخیال و خوش است و همیشه دور و برش با دخترها شلوغ است. ساعت اصل رولکسش آن اول داستان چشم پیمان را میگیرد و بعد ارتباطی که قرار است به نقطهی خاصی برسد. اشکان علاقهی خاصی به پیمان دارد، از عکسهای پیمان که توی کامپیوترش دارد، توجه بیدلیلش به مغازه و جایگاه طلافروشی پیمان در بازار تا خیلی وقتها شکل حرفزدنش، حالتهای بدنش و چگونگی لمسکردن پیمان و در نهایت آن جملات آخر که بهش میگوید بیا با هم زندگی کنیم، همه و همه نشان میدهد که پیمان چیز بخصوصی برای اشکان دارد. همهی اینها اما، چون در ذهن پیمان پررنگ و سؤالبرانگیز نمیشود، به داستان لطمه میزند؛ چون یک جا ممکن است ما فکر کنیم پیمان احمق است یا اینکه این چیزها را میبیند و بیخیال از کنارشان میگذرد. این فرضیات نمیتوانند درست باشند؛ چون ذهن پیمان بهشدت به جزئیات دقت میکند، گاهی حتی فیلسوفانه حرف میزند و نمیتواند این چیزها را نادیده بگیرد. بهنظر میرسد پیمان در همین مدت کوتاه که از آشناییشان میگذرد، گاهی از اشکان توی ذهنش نقلقول میکند و همین نشان میدهد که اشکان برای پیمان مهم است و نمیتواند رفتارهای اشکان با خودش را درست نبیند. او حتی در مورد عکسها از اشکان سؤال هم نمیکند. پس، اشکان به شکل یک علامت سؤال بزرگ باقی میماند.
زهرا شخصیت دیگری است که پیمان از طریق اشکان باهاش آشنا میشود: دختری با ظاهری متفاوت با دخترهای جمع، شبیه کولیها و عاشق خلبانی. دختری که پر از رمز و راز است و به قول پیمان حتی جملات تکراری دیگر دخترها را بهزبان نمیآورد، دختری که آن اول برای پیمان جذابیت نداشته و بعد ناگهان جایگاهش بهکل عوض میشود. زهرا هم همانقدر که برای پیمان پررمز و راز است، برای خواننده هم ناشناخته باقی میماند، از خانوادهای با ویژگیهای خاص آمده، برایش خیلی چیزهای عادی زندگی مهم نیستند و سر آخر از ایران میرود و تازه بعدتر میفهمیم یک سال زندانی بوده. چگونگی علاقهمندشدن پیمان به زهرا در داستان شاید به علت شباهتی باشد که پیمان میان او و زیبا خانم، آن زن تفنگبهدست توی عکس میبیند. دلیل دیگری شاید نمیشود برای این علاقه توی این مدت کوتاه پیدا کرد. شاید اینجا هم پیمان میخواهد زهرا را با اصل چیزی مثل زیبا خانم یکی کند و او را به گذشتهای پیوند بدهد که باباجیلی بخشی ازش بوده. اما زهرا هر چقدر هم که ناشناخته باشد، در راستای همان آدمهایی قدم برمیدارد که پیمان را تنها میگذارند و او را نادیده میگیرند. شاید رفتن زهرا برای پیمان حکم تیر خلاص را دارد که باور میکند چیزی برای ازدستدادن ندارد.
جذابیت طلابازی، جدا از ذهن پرگو و فعال راویاش، از آنجا بیشتر میشود که پدر از آن تصویر سیاه و ظالم کمی فاصله میگیرد. این فاصله البته خیلی کم است و ای کاش ما پدر را بیشتر میدیدیم در قالب خودش و در روزهای بهترش، که کمی خاکستری باشد. اما آنجا که کمکم پیمان کنجکاو است بداند پدر دارد چهکار میکند و چه بلایی سر خودش آورده، داستان ریتم خوبی میگیرد و بهنظر میرسد پیمان از آن سرگردانی و نوسان میان گذشته و حال بیرون میآید و تمرکزش روی زمان حال قرار میگیرد. آنجا که با یک تعلیق خوب وارد باشگاه بیلیارد میشود و روایت خیلی زیرکانه به سمتی میرود که پیمان پدر را از نیمرخ میبیند که غرق بدهی است و باز بازی میکند و باز میبازد. قشنگی ماجرا به این است که در ادامه میفهمیم تورج هم متوجه حضور پسرش در آن اتاق بوده که شاهد باخت چندبارهی پدر است. بعدتر که پدر دچار توهم میشود، پیمان دیگر فراموش میکند این همان تورج سابق است که همه چیز، همهی بدبختیها را تا به حال به پای او مینوشته. آن بخشهای طلابازی که مربوط به تغییر رابطهی پدر و پسر است خیلی خوب درآمده، بهخصوص بخش آخر که بازی تختهنرد این دو است خیلی دلنشین است، شاید انگار خواننده نفس راحتی میکشد و کمی از تنهاییها و حسرتهای پیمان جدا میشود. در این بخش، تورج مشکلش را در حرفزدن ندارد که البته دلیلش مشخص نیست و مثل پدری معمولی که درگیر مواد و توهم و باخت و بدهکاری نیست، با پسرش درددل میکند و از شکوهی میگوید که همیشه ازش بیزار بوده و از جایگاهی در خانوادهی پدرش حرف میزند که هیچ وقت جایگاه او نبوده. بخش آخر پیوند پیمان و تورج است، پیمانی که تا توانسته از تورج فرار کرده و بیزار بوده و حالا مثل او بازنده است و دلش یک دست بازی دیگر میخواهد. شاید حالاست که کمکم میفهمد کیمیاگرها برای تبدیل مس به طلا، هیچ گاه کار سادهای پیش رو نداشتهاند.
منبع: انجمن 51 رمان







سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی