مسی که طلا نشد.

امیرحسین شربیانی

نشر چشمه

لیلی مجیدی

در طلابازی شاهد هفده روز از زندگی پیمان هستیم، راوی‌ای که در این هفده روز شاید پرتلاطم‌ترین و پیش‌بینی‌ناپذیر‌ترین اتفاقات را از سر می‌گذراند. یک جا که آن آخر داستان پدر از او می‌پرسد آیا دل‌خوشی‌ای دارد یا نه، پیمان هنوز درست نمی‌داند. شاید چون با خودش روراست نیست. دل‌خوشی بزرگ او و دغدغه‌اش اما بازگشت به گذشته است، آن چیزی که در زمان حال گم شده و جایش خالی است. پیمان عاشق بازار است و وقت‌هایی که در بازار قدم می‌زند، روایتش بی‌نقص، تجسم‌پذیر و زنده می‌شود. انگار تو هم به عنوان خواننده عاشق آن مکان آرمانی و رؤیایی می‌شوی که پیمان ازش حرف می‌زند. او به قول خودش در همین بازار بزرگ شده و دوست دارد موقعیت و داشته‌هایش را شبیه به وقتی بکند که با وجود باباجیلی، پدربزرگش، برو و بیایی داشته‌اند، بنزی و راننده‌ای و شکوهی. همه چیز اما درست بر خلاف خواسته‌ی پیمان پیش می‌رود، هیچ کس انگار او را نمی‌بیند، نه شاگرد مغازه که هر روز آقا پیمان آقا پیمان می‌کند، نه مادر که دوستش دارد و بی‌توجه به او دست به فروش مغازه‌ی طلافروشی می‌زند و نه پدر که با وجود کاستی‌ها و سیاهی‌های این سال‌ها دیگر ازش انتظاری نمی‌شود داشت و کمی آن‌طرف‌تر اشکان و زهرا که پیمان خیلی زود بهش دل می‌بازد.

در این هفده روز، پیمان درست بر خلاف مسیری که همیشه آرزوش را داشته پیش می‌رود؛ یعنی درست بر عکس به جای این‌که شبیه باباجیلی شود و از تصویر قمارباز و بازنده‌ی پدر فاصله بگیرد، ناخودآگاه چشم باز می‌کند و می‌بیند که بیش‌تر از همیشه به پدر شبیه شده و کلاه‌برداری شده ابزارش برای این‌که سوار بنز محبوبش بشود تا دختر محبوبش را سوار آن کند. پیمان مدام چشمش به جواهرات و سنگ‌های قیمتی و تزیینی‌ آدم‌هاست، به این توجه می‌کند که اصل‌اند یا بدلی. شاکی ا‌ست از این‌که دخترهای این دوره‌ و زمانه نمی‌دانند اصل چیست، غافل از این‌که خودش قلابی‌ترین زرافشان است، که شاید در عرض چند روز چهره‌ای از خودش نشان می‌دهد که ثابت می‌کند او از باباجیلی فاصله‌ی زیادی دارد.

میان شخصیت‌های طلابازی که در روایت پیمان جان می‌گیرند، علاوه بر پدر و مادر و باباجیلی، که حضوری در زمان حال ندارد، یکی اشکان است و دیگری زهراست که به واسطه‌ی اشکان وارد زندگی پیمان می‌شود. اشکان قرار است آن شخصیت رمزآلود قصه باشد که هم تعلیق ایجاد کند و هم یک جور کششی که آدم بخواهد دوستش داشته باشد. اشکان اما از نظر من خوب و کامل ساخته نمی‌شود. فارغ‌التحصیل جامعه‌شناسی است، به‌ظاهر پول‌دار است و اشاره کند، دخترها برایش سر و دست می‌شکنند. بی‌خیال و خوش است و همیشه دور و برش با دخترها شلوغ است. ساعت اصل رولکسش آن اول داستان چشم پیمان را می‌گیرد و بعد ارتباطی که قرار است به نقطه‌ی خاصی برسد. اشکان علاقه‌ی خاصی به پیمان دارد، از عکس‌های پیمان که توی کامپیوترش دارد، توجه بی‌دلیلش به مغازه و جایگاه طلافروشی پیمان در بازار تا خیلی وقت‌ها شکل حرف‌زدنش، حالت‌های بدنش و چگونگی لمس‌کردن پیمان و در نهایت آن جملات آخر که بهش می‌گوید بیا با هم زندگی کنیم، همه و همه نشان می‌دهد که پیمان چیز بخصوصی برای اشکان دارد. همه‌ی این‌ها اما، چون در ذهن پیمان پررنگ و سؤال‌برانگیز نمی‌شود، به داستان لطمه می‌زند؛ چون یک جا ممکن است ما فکر کنیم پیمان احمق است یا این‌که این چیزها را می‌بیند و بی‌خیال از کنارشان می‌گذرد. این فرضیات نمی‌توانند درست باشند؛ چون ذهن پیمان به‌شدت به جزئیات دقت می‌کند، گاهی حتی فیلسوفانه حرف می‌زند و نمی‌تواند این چیزها را نادیده بگیرد. به‌نظر می‌رسد پیمان در همین مدت کوتاه که از آشنایی‌شان می‌گذرد، گاهی از اشکان توی ذهنش نقل‌قول می‌کند و همین نشان می‌دهد که اشکان برای پیمان مهم است و نمی‌تواند رفتارهای اشکان با خودش را درست نبیند. او حتی در مورد عکس‌ها از اشکان سؤال هم نمی‌کند. پس، اشکان به شکل یک علامت سؤال بزرگ باقی می‌ماند.

زهرا شخصیت دیگری است که پیمان از طریق اشکان باهاش آشنا می‌شود: دختری با ظاهری متفاوت با دخترهای جمع، شبیه کولی‌ها و عاشق خلبانی. دختری که پر از رمز و راز است و به قول پیمان حتی جملات تکراری دیگر دخترها را به‌زبان نمی‌آورد، دختری که آن اول برای پیمان جذابیت نداشته و بعد ناگهان جایگاهش به‌کل عوض می‌شود. زهرا هم همان‌قدر که برای پیمان پررمز و راز است، برای خواننده هم ناشناخته باقی می‌ماند، از خانواده‌ای با ویژگی‌های خاص آمده، برایش خیلی چیزهای عادی زندگی مهم نیستند و سر آخر از ایران می‌رود و تازه بعدتر می‌فهمیم یک سال زندانی بوده. چگونگی علاقه‌‌مندشدن پیمان به زهرا در داستان شاید به علت شباهتی باشد که پیمان میان او و زیبا خانم، آن زن تفنگ‌به‌دست توی عکس می‌بیند. دلیل دیگری شاید نمی‌شود برای این علاقه‌ توی این مدت کوتاه پیدا کرد. شاید این‌جا هم پیمان می‌خواهد زهرا را با اصل چیزی مثل زیبا خانم یکی کند و او را به گذشته‌ای پیوند بدهد که باباجیلی بخشی ازش بوده. اما زهرا هر چقدر هم که ناشناخته باشد، در راستای همان آدم‌هایی قدم برمی‌دارد که پیمان را تنها می‌گذارند و او را نادیده می‌گیرند. شاید رفتن زهرا برای پیمان حکم تیر خلاص را دارد که باور می‌کند چیزی برای ازدست‌دادن ندارد.

جذابیت طلابازی، جدا از ذهن پرگو و فعال راوی‌اش، از آن‌جا بیش‌تر می‌شود که پدر از آن تصویر سیاه و ظالم کمی فاصله می‌گیرد. این فاصله البته خیلی کم است و ای کاش ما پدر را بیش‌تر می‌دیدیم در قالب خودش و در روزهای بهترش، که کمی خاکستری باشد. اما آن‌جا که کم‌کم پیمان کنجکاو است بداند پدر دارد چه‌کار می‌کند و چه بلایی سر خودش آورده، داستان ریتم خوبی می‌گیرد و به‌نظر می‌رسد پیمان از آن سرگردانی و نوسان میان گذشته و حال بیرون می‌آید و تمرکزش روی زمان حال قرار می‌گیرد. آن‌جا که با یک تعلیق خوب وارد باشگاه بیلیارد می‌شود و روایت خیلی زیرکانه به سمتی می‌رود که پیمان پدر را از نیم‌رخ می‌بیند که غرق بدهی ا‌ست و باز بازی می‌کند و باز می‌بازد. قشنگی ماجرا به این است که در ادامه می‌فهمیم تورج هم متوجه حضور پسرش در آن اتاق بوده که شاهد باخت چندباره‌ی پدر است. بعدتر که پدر دچار توهم می‌شود، پیمان دیگر فراموش می‌کند این همان تورج سابق است که همه چیز، همه‌ی بدبختی‌ها را تا به حال به پای او می‌نوشته. آن بخش‌های طلابازی که مربوط به تغییر رابطه‌ی پدر و پسر است خیلی خوب درآمده، به‌خصوص بخش آخر که بازی تخته‌نرد این دو است خیلی دلنشین است، شاید انگار خواننده نفس راحتی می‌کشد و کمی از تنهایی‌ها و حسرت‌های پیمان جدا می‌شود. در این بخش، تورج مشکلش را در حرف‌زدن ندارد که البته دلیلش مشخص نیست و مثل پدری معمولی که درگیر مواد و توهم و باخت و بدهکاری نیست، با پسرش درددل می‌کند و از شکوهی می‌گوید که همیشه ازش بیزار بوده و از جایگاهی در خانواده‌ی پدرش حرف می‌زند که هیچ وقت جایگاه او نبوده. بخش آخر پیوند پیمان و تورج است، پیمانی که تا توانسته از تورج فرار کرده و بیزار بوده و حالا مثل او بازنده است و دلش یک دست بازی دیگر می‌خواهد. شاید حالاست که کم‌کم می‌فهمد کیمیاگرها برای تبدیل مس به طلا، هیچ گاه کار ساده‌ای پیش رو نداشته‌اند.

منبع: انجمن 51 رمان

این دود‌‌ِ سرگردان

حسین سناپور
نشر چشمه
160 صفحه
9000 تومان

«حسام»، راوی «دود» با شرح پریشانی‌هاش آغاز می‌کند به حرف زدن. آن‌چه در ذهن «حسام» توی همان  برخورد  اول به چشم می‌آید، تنها تردید نیست، پریشانی‌ای است که انگار از دل حجم بزرگی از کارهای نکرده و حرف‌های ناگفته در طول سالیان برمی‌آید، در قبال کسانی که براش مهم بوده‌اند و هستند. پریشانی‌ای که جای خود را به حسرت، عذاب وجدان و ملامت خود می‌دهد. او خود می‌گوید که از همه‌ی کارها فقط حرف‌زدن‌اش را بلد است. «حسام» اما فراموش کرده که حتا در حرف زدن هم عاجز است که حتا نمی‌تواند با «درسا» دختر کوچک‌اش که تنها دوشنبه‌ها پیش اوست، حرف بزند.

در همان سه صفحه‌ی اول «دود»، حضور چهار زن در زندگی «حسام» دیده می‌شود. یکی «مهتاب»، زن سابق «حسام»، یکی «لادن»، زنی که «حسام» او را در گذشته دوست داشته، یکی «زهره»، زنی که به ازدواج با «حسام» فکر می‌کند و دیگری «درسا» دختر کوچک‌اش. از این میان، در ابتدای رمان حضور فیزیکی «درسا» را می‌بنیم و کمی بعدتر مکالمه‌ی تلفنی «لادن» را می‌شنویم. یکی دخترکی‌ست که «حسام» هنوز انگار امید دارد برای بازسازی رابطه‌‌اش با او و دیگری زنی‌ست که بعد از فروریختن آوار رابطه، یکهو سر و کله‌اش پیدا شده، رابطه‌ای که به بازسازی‌اش امیدی نیست. این تضاد میان این دو شکل از رابطه، نمایش خوبی از دو نقش «حسام»، یکی پدر بودن و دیگری یار بودن اوست. دو نقشی که «حسام» در ایفاشان، شکست خورده است.

«حسام» با همه‌ی تردیدها، سردرگمی‌هاش و خاطراتی که در گذشته و حتا کودکی با برادرش داشته، نشان از مردی منفعل می‌دهد که زمانی اسیر دود بوده، دانشگاه را نیمه‌تمام گذاشته، دوستی را در درگیری‌های سیاسی مشغول کتک خوردن دیده و مثل مجسمه ایستاده، یک بار حتا به خودکشی و پریدن از بام فکر کرده و به جای تمام کردن کار، نشسته و یک بسته سیگار کشیده، سرانجام از زن‌اش جدا شده، شاعری که حالا تنهاست و مشغول ویراستاری برای دیگران. همین «حسام» اما در ابتدای رمان با یک تلفن «لادن»، وارد بازی می‌شود. یکی انگار بهش می‌گوید:« حالا بلند شو و ببین که چه کاری از دست‌ات ساخته است.» «لادن» بعد از چند وقت بهش زنگ زده و گفته که خودکشی کرده. این تنها «حسام» است که از ماجرا خبر دارد و انفعال این‌جا نمی‌تواند واکنش همیشگی او باشد. او برخلاف این‌که به ظاهر نشان می‌دهد، هنوز چیزهایی براش مهم است. نه مثل «مظفر» و «فرشید» و دار و دسته‌شان که «لادن» دیگر براشان تمام شده، وجود ندارد، چه مرده باشد و چه نه. «حسام» تنها آدم معمولی میان آدم‌های درگیر پولی‌ست که دور «لادن» را گرفته‌اند. برای همین است که «لادن» دوباره به او پناه می‌برد.هنوز اما برای «حسام» زود است که به یک پناه‌گاه تمام‌عیار تبدیل شود. تا یک قدمیِ نجاتِ «لادن» می‌رود. «درسا» را با خودش می‌برد به خانه‌ی «لادن» که حتا نشانی‌اش را نمی‌دانسته و توی آن موقعیت بالاخره به او می‌رسد. نگاه ریزبین «حسام» در توصیف وضعیت فیزیکی «لادن»، اشیای خانه‌ و اتاق خواب او، نقب‌هایی که به واسطه‌ی آن اشیا به گذشته می‌زند، یادداشت قبل از خودکشی «لادن» و حضور فیزیکی «درسا» در آن صحنه، هم وضعیت بحرانی آن فصل را خوب می‌سازد و هم «لادن» و قصه‌اش را واضح و واضح‌تر می‌کند. شاید برای همین درگیری خوب خواننده در فضاست که وقتی «حسام»، «لادن» را نیمه‌جان رها می‌کند، خواننده که انگار خودش توی خانه‌ی «لادن» بوده، نمی‌تواند متعجبانه نپرسد که :«آخر چرا؟»

عذاب وجدان کم بود توی زندگی‌اش؟ حسرت کم بود؟ حالا عذاب وجدانی بزرگ‌تر بهش اضافه می‌شود. و او به جای این‌که دست به به‌تر کردن وضعیت بزند، شب را در خانه‌ی «زهره» می‌گذراند و بی‌هوا به او هم قول‌هایی برای همراهی‌اش در قراری که در دادگستری دارد، می‌دهد. «زهره» هم شاید انگار می‌داند که پناه «حسام» برای او قابل اعتماد نیست اما او هم مثل «لادن» دوست دارد به «حسام» تکیه کند.  

خبر خودکشی موفقیت آمیز «لادن» را هم «مهتاب»، زن سابق «حسام»، به او می‌دهد، واضح است گره‌خوردگی خوبی که زن‌های زندگی «حسام» و ماجراهاشان به یکدیگر پیدا می‌کنند، جوری فکر شده اجرا می‌شود که انگار این زن‌های «دود» هستند که قصه‌ی مرد «دود» را پیش می‌برند. ذهن پریشان «حسام» از حالا پریشان‌تر می‌شود در روایت و بیش‌تر میان گذشته و حال رفت و آمد می‌کند. روایت ذهنیِ پریشان و گاه شاعرانه‌ی «حسام»، تصویرسازی‌هاش از آدم‌ها وقتی در خیابان‌ها سرگردان است، یا سوار تاکسی و متروست، با نشان دادن آشفتگی شهر و شلوغی‌اش، کامل می‌شود.

آن‌چه در ادامه‌ی رمان، خواننده با آن رو به روست، انفعالی‌ست که کم‌کم انگیزه‌هایی برای از بین رفتن‌اش پیدا می‌شود. «حسام»ی که هیچ امیدی به‌اش نمی‌شد داشت، کم‌کم به انگیزه‌ی کشتن« مظفر»، که به خیال «حسام» عامل بدبختی و مرگ «لادن» است، از جای خود بلند می‌شود. به شیوه‌ی خودش کمین می‌کند، به «فرشید» و دار و دسته‌ی «مظفر» نزدیک‌تر می‌شود تا بتواند در فرصت مناسب با چاقویی که در انتخاب یا استفاده‌اش ناشی‌ست، کار را تمام کند. خودش که می‌گوید می‌خواهد کاری بکند فقط. خودش که حتا وقتی چاقو را تصادفن می‌خرد، باور ندارد که می‌خواهد «مظفر» را بکشد.

از آن بخش از داستان  که «حسام» تصمیم می‌گیرد به «مظفر»ی که هنوز سر و کله‌اش پیدا نشده، نزدیک شود، رگه‌های آشنایی از داستان «دل تاریکی» جوزف کنراد و مشهورترین اقتباس سینمایی او  «اینک آخرالزمان» فرانسیس فورد کوپولا دیده می‌شود. انگیزه‌ها با هم خیلی متفاوت است اما در چیزهایی با هم اشتراک‌ دارند. راوی پریشانی که انگار بی که بخواهد، درگیر بازی خطرناکی شده، راوی‌ای که درگیری‌های شخصی بسیار دارد و پریشان است، نزدیک شدن  او به مقر آدم‌بده‌ی اسرارآمیز، آشنایی با عقاید و شیوه‌های غیرانسانی او، نفوذ در دستگاه و سپس کشتن او. «مظفر» هم مانند «آقای کورتز» یا «کلنل کورتز» توی فیلم، آن انتها در میان هواداران و یا جیره‌خواران‌اش،  از پشت پرده بیرون می‌آید، مثل «کلنل کورتز» حرف‌های گاهن فلسفی می‌زند که نمایانگر نوع ویژه‌ی نگاه او به جهان است که نشان می‌دهد زندانیِ سیاسیِ گذشته‌ها، آن سردسته‌‌ی کلیشه‌ای آدم‌بدها نیست شاید، حتا مانند «کلنل کورتز»، ترس به خصوصی از حضور فردی که نقشه‌ی قتل او را کشیده، احساس نمی‌کند. اما تفاوتی که «مظفر» «دود» با «کلنکل کورتز» «اینک آخرالزمان» دارد این است که خواننده یا حتا خود «حسام»، چیز زیادی از «مظفر» نمی‌دانند و وقتی «مظفر» در آن میهمانی که بی‌شک به‌ترین و درخشان‌ترین فصل رمان است، درست در چند صفحه‌ی پایانی داستان پیداش می‌شود، وقتی قدم‌زنان با «حسام» حرف می‌زند، باز شبیه پرهیبی‌ می‌ماند که پر از ابهام و سوال است برای مخاطب، در حالی که در «اینک آخرالزمان»، راوی به مرور از شنیده‌ها، مدارک در دست‌اش، آن‌چه در طول سفرش می‌بیند و سرآخر با حرف زدن با خودِ مردِ پشتِ پرده، هیولای داستان را تمام و کمال می‌سازد و سوال‌های باقی‌مانده را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. طوری که مخاطب می‌تواند حرف‌های «کلنل کورتز» را درک کند حتا اگر با آن‌ها موافق نباشد.

«حسام» به مظفر چاقو می‌زند، «حسام»ی که دوباره به ناتوانی‌اش پیش «مظفر»  اعتراف می‌کند که حتا عرضه‌ی گرفتن حق‌اش از یک سیگارفروش را ندارد. «حسام» ضربه را می‌زند و درست مثل خواننده، خود تا چند لحظه بعد هنوز شک دارد که آیا این کار را کرده یا نه. اما درست کمی بعد، دیده شدنِ خونِ روی دست‌ «حسام» و شنیده شدنِ سر و صدای توی حیاط آن خانه، نشان از تمام کردن کار دارد یا همان «فقط کاری کردن».

آیا «دود» قصه‌ی نسل به خصوصی‌ست؟ آیا «دود» نمایانگر نمادینِ نسلِ زخم‌دیده،سرکوب‌شده‌ و حالا کاملن منفعل‌شده‌‌ای‌ست که زیر فشار قدرت و پول، له شده است؟ به گمان من «دود» با شخصیت‌ اصلی (حسام) و شخصیت‌های فرعی پررنگی که برای «حسام» در زمان حال، با اهمیت هستند، (لادن، ، مهتاب، زهره و درسا)، قصه‌ی تکرار چرخه‌ی روابط نیم‌بندی‌ست که آدم‌هاش پر از سرگردانی‌اند، آدم‌هایی که یا منفعلانه نظاره‌گر محض‌اند یا حاضر به انجام هر کاری هستند برای رسیدن به زندگی به‌تر، یا رابطه‌ی ویران‌شده را به ظاهر تمام می‌کنند  اما سایه‌ی رابطه‌ی قبلی هم‌چنان روی زندگی‌شان هست، یا خودشان را گول می‌زنند که امیدی در راه است و می‌شود به دیگری تکیه کرد و از تنهایی درآمد، و یا در نهایت از همان کودکی سکوت پیشه می‌کنند. در میان همه‌ی این آدم‌های سرگردان اما یک جایی، یک زمانی هست که ممکن است یکی پیدا بشود که ناگهانی، از این همه سرگردانی خسته بشود تا ناخودآگاه دست به کاری بزند، کاری که در نهایت زندگی همه‌ی آدم‌های آن چرخه را هم تحت‌الشعاع قرار دهد. سرانجامِ «دود» کاری کردن است، کاری که خودکشی نیست، کاری که حذف از بازی نیست،  کاری که نمود و اثر بیرونی دارد و انگار بازی‌های بیش‌تری را خلق می‌کند. پایانی که حتا می‌تواند از مرگ هم ترسناک‌تر باشد. اما هر چه هست، سرانجامِ آن مجموعه از آدم‌ها و پریشانی‌هاشان چیزی جز انفعال است، چیزی جد تردید و سرگردانی ابدی‌ست.

پ.ن: این یادداشت در شماره‌ي چهل و پنجم فصل‌نامه‌ی «سینما و ادبیات» منتشر شده است.

 

سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارت‌اش

 

هاروکی موراکامی

۳۸۶ صفحه

«داستان در این یادداشت، به طور کامل لو می‌رود!»

کتاب شروع فوق‌العاده‌ای دارد. و منظور من از شروع، حتا پیش از خواندن است. وقتی که کتاب را دست می‌گیری و به طرح روی جلد هوشمندانه‌ای نگاه می‌کنی که در لحظه‌ی اول، معنای به خصوصی ندارد، کف دستی را با چهار انگشت رنگارنگ نشان می‌دهد و یکی‌اش که بی‌رنگ است و زیر همان انگشت بی‌رنگ، چیزی‌ پیداست. وقتی جلد کاغذی کتاب را از خود کتاب جدا می‌کنی، روی جلد سفت کتاب، نقشه‌ی راه‌آهن توکیو را می‌بینی، ریز ریز و توی هم با اسامی ایستگاه‌ها که به ژاپنی نوشته شده‌اند. بی‌شک طرح روی جلد این کتاب، یکی از محبوب‌ترین‌هاست برای من.
و اما خود داستان:
سوکورو تازاکی مهندسی‌ست ساکن توکیو، در سال‌های میانی سی‌ سالگی، شاغل در شرکتی که ایستگاه راه‌آهن می‌سازد. معمای اصلی قصه، آن محرکی که نمی‌گذارد کتاب را تا نیمه‌ها زمین بگذاری، به گذشته‌ی سوکورو برمی‌گردد. وقتی که هنوز دبیرستانی بوده، در شهر کوچک محل تولدش ناگویا، با دو دختر و دو پسر دیگر، گروهی داشتند جدایی‌ناپذیر، رفیق بودند و همراه. اما یک تفاوت به ظاهر کوچک میان‌شان بود. همه‌ی آن‌های دیگر اسامی‌ای داشتند که به معنای رنگ خاصی بود یا رنگ خاصی را شامل می‌شد به جز سوکورو که اسم‌اش به ژاپنی یعنی:«خلق کردن». سوکورو از همان وقت‌ها احساس «بی‌رنگی» و جداافتادگی می‌کرد. خیال می‌کرد چیز به خصوصی برای عرضه کردن ندارد، با وجود این‌که باهوش بود و خوش‌قیافه. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این‌که سوکورو وارد دانشگاه شد و به توکیو رفت. همیشه وقت تعطیلات به سرزمین مادری برمی‌گشت و با دوستان همیشگی‌اش وقت می‌گذارند تا این‌که در یک تعطیلات تابستان، دیگر خبری از دوستان‌اش نشد. به طرزی معماگونه آن چهار نفر دیگر، سوکورو را طرد کردند. او تلاشی برای دانستن حقیقت نکرد. چرا که وقتی زنگ زد به یکی از پسرها و علت را جویا شد، او گفت که دیگر دوست ندارند سوکورو را ببینند و او خودش می‌داند که چرا.
همین یک اتفاق، سوکورو تازاکی بی‌رنگ را تا مرز مرگ پیش برد. درمانده و پر از سوال، به توکیو برگشت. چیزی نمی‌خورد و داشت برای همیشه از دست می‌رفت و شاهد اضمحلال خودش بود. هر چه فکر کرده بود به جایی نرسیده بود و در عین حال منفعلانه نیازی نمی‌دید برای پرسیدن دوباره که چرا.
می‌بینید؟ می‌بینید چه تعلیق خوبی می‌تواند باشد برای یک داستان؟ حالا این را بگذارید کنار کلمات خوب و وصف درخشان از تنهایی، از جداماندگی، از بی‌نیازی به آدم‌ها، به رها شدگی. همه‌ی این‌ها را می‌توانید به عنوان استتوس فیس‌بوک‌تان استفاده کنید بس که خوب‌اند. شک نکنید. زیاده از حد لایک می‌خورد. بس که شاعرانه‌ است تصاویر.
بعد از مدتی که سوکورو حال و روزش به‌تر می‌شود و کم‌کم خودش را پیدا می‌کند، با مرد جوانی آشنا می‌شود که دوستی‌شان یادآور همان دوستی از دست رفته است. این یکی هم اما اسمی دارد با رنگ، اسم‌اش «هایدا»ست که یعنی «خاکستری». «هایدا» داستانی از پدرش برای سوکورو نقل می‌کند. درباره‌ی پیانیستی که یک طورهایی در یک داستان عرفانی، در می‌یابد که با به جان خریدن مرگ است که به دانش حقیقی دست می‌یابد.
یکی دیگر از بخش‌های عجیب جهان داستانی موراکامی آن‌جاست که یک شب سوکورو وقتی در اتاق خواب‌اش دراز کشیده روی تخت، احساس می‌کند کسی یا همان «هایدا» در اتاق در تاریکی ایستاده و او را نگاه می‌کند، و بعد در خواب، خواب شیرو و کورو را می‌بیند، همان دو دختری که در آن گروه پنج نفره با سوکورو دوست بودند. با آن‌ها عشق‌بازی می‌کند و در نهایت عشق‌بازی‌اش به رابطه‌ی جنسی با «هایدا» ختم می‌شود و همین‌جاست که سوکورو از خواب می‌پرد، در تردید این‌که آیا آن بخش آخر خواب بود یا نه، گیج و مبهوت بیدار می‌شود. و هایدا پس از آن برای همیشه از زندگی سوکورو محو می‌شود.
سوکورو در زمان حال داستان، با دختری به نام سارا آشنا می‌شود. دختری که بعد از شنیدن ماجرای گروه پنج نفره از سوکورو می‌خواهد به دنبال دلیل باشد که چرا از گروه طرد شده. سارا کمک می‌کند آن گروه پنج نفره را دوباره پیدا کند. این میان اما شیرو، دختر جذاب پیانیست گروه، مرده است و دختر دیگر، کورو، ساکن فنلاند است. سوکورو به شهر کودکی‌هاش می‌رود و بعد از پیدا کردن دو پسر دیگر گروه، متوجه می‌شود که چرا از گروه طرد شده است. شیرو ادعا کرده بود که سوکورو در توکیو به او تجاوز کرده است. شیرو که حامله شده، بچه را سقط می‌کند و به طرز مشکوکی می‌میرد. مرگی که مشکوک به قتل است. دوستان سوکورو با وجود این‌که به پاکی او آگاه‌اند، اعتراف می‌کنند که شیرو طوری راجع به قصه‌ی تجاوز حرف زده است که آن‌ها هم باورشان شده و چیزی نگفته‌اند. سوکورو سرانجام برای دیدن کورو به فنلاند می‌رود و او را در کنار خانواده‌‌اش ملاقات می‌کند.
داستان موراکامی تا نیمه‌ها درست تا زمانی که سوکورو ماجرای تجاوز را در نیافته، جذاب است، پر از تعلیق و راز است. آن‌طوری که تنهایی و جداافتادگی سوکورو تصویر می‌شود، تو به عنوان خواننده بیش‌تر از همیشه در عطش دانستن می‌مانی. اما وقتی ماجرا گفته می‌شود، انگار همه چیز غیرقابل توجیه‌تر از آن است که بشود باورش کرد. یکی از مشکلاتی که موراکامی در این کتاب داشته این بوده که گذشته‌ی این پنج دوست، به خصوص شیرو دختری که انگار بی‌جهت تا مرز نابود کردن زندگی سوکورو رفته، نشان داده نمی‌شود. ما نمی‌دانیم این‌ها در مقابل هم چه‌طور رفتار می‌کردند، شیرو چه‌طور دختری بوده و آیا این رفتار از او برمی‌آمده یا نه. و حتا بعدتر نمی‌دانیم دقیقن چه بر سر شیرو می‌آید. از نیمه‌ی کتاب تا به انتها، تو تنها با معماهایی رو‌به‌رویی که یکی پس از دیگری رها می‌شوند و بی‌پاسخ گذاشته می‌شوند. تو تا آن انتها توجیه نمی‌شوی که چرا آن پنج دوست سوکورو را رها می‌کنند. شاید چون با هم بودن‌شان خوب تصویر نشده و تو خیلی هم نمی‌توانی با سوکورو هم‌ذات‌پنداری کنی، هر چند کتاب پر از جملات زیبا و خواندنی باشد.
این تنها ایرادی نیست که می‌شود به کتاب گرفت، یا به‌تر است بگویم تنها سوالی نیست که بی‌جواب می‌ماند. «هایدا» چه می‌شود؟چرا یکهو محو می‌شود؟ چرا آن داستان جانبی در مورد پدر «هایدا» گفته می‌شود؟ چه استفاده‌‌ای جز استفاده‌ی معنایی می‌شود ازش کرد در داستان؟ اگر استفاده‌ی دیگری ازش شده، حتمن من متوجه‌اش نشدم یا سوادش را نداشتم که بدانم.سوال دیگر، چرا سوکورو «هایدا» را در کنار دو دختر و در خواب و در رابطه‌ی جنسی با خود می‌بیند؟ آیا «هایدا» بعد از محو شدن‌اش، چیزی را از وجود سوکورو با خود می‌برد؟ آیا نشان می‌دهد که «هایدا» جور دیگری جز دوستی معمولی از رابطه‌اش با سوکورو می‌خواسته؟ در واقع چیزی که من در بعضی داستان‌کوتاه‌های موراکامی هم، آن‌ها که در سال گذشته در نیویورکر منتشر شده‌اند، دیده‌ام و نمی‌فهمیدم‌اش تأکید زیاد روی رابطه‌ی جنسی و بیان جزئیات‌اش بوده و هنوز هم راستش کارکردش را نمی‌دانم. کتاب برای من خیلی فراتر از مسأله‌ی کمبود رابطه‌ی فیزیکی‌ست برای شخصیت، کتاب شرح تنهایی سوکوروست و این‌که چه‌گونه تنهایی می‌تواند آدم را تا مرگ ببرد و البته از آن نقطه به بعد انگار بی‌نیازی‌ست.
سوکورو در انتها به عادت همیشگی خود، در ایستگاه قطار توکیو به تماشای مردم و قطارها می‌نشیند. این بار اما جور دیگری به آن‌ها نگاه می‌کند. احساس می‌کند جز توکیو جای دیگری نرفته‌ است. از خودش می‌پرسد این همه آدم از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند؟ چرا او آن شهرها را ندیده است؟ چیزی در او عوض می‌شود. میلی برای دیدن در او بیدار می‌شود. داستان با دانسته شدن این تغییر دوست‌داشتنی در سوکورو و اما مبهم گذاشتن آینده‌ی رابطه‌ي او و سارا تمام می‌شود.
دنیای رویاگونه‌ی سوکورو اما در این داستان، بی‌منطق است. دو سه معما در داستان رها شده‌اند و از جایی که تعلیق اصلی داستان رفع می‌شود، میل به خواندن و ادامه‌ی داستان هم کم و کم‌تر می‌شود. موراکامی هنوز هم نویسنده‌ی محبوب من است. نویسنده‌ای که با این داستان، نشانم داد نوشتن چه‌قدر می‌تواند سخت باشد، و یک جاهایی کوزه‌گر را در کوزه بیاندازد.
حرف آخر این‌که نمی‌دانم چه‌قدر از کتاب در ترجمه حذف شده است به خاطر مسائل نشر. اما امیدوارم داستان به کل خراب نشده باشد. چرا که بخشی از مسائل اصلی و کلیدی داستان حول رابطه‌ی جنسی می‌چرخد.

پ.ن: کتاب با عنوان همین پست، با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت و توسط نشر چشمه منتشر شده است.

مرگ ایوان ایلیچ

لئون تولستوی

ترجمه‌ی صالح حسینی

انتشارات نیلوفر

در سفر اخیرم به وطن، کتاب را خریدم. دنبال ترجمه‌ی سروش حبیبی می‌گشتم که آقای کتاب‌فروش گفت گویا دیگر چاپ نشده. بیش‌تر به خاطر «پله‌ی آخر» مصفا، کنج‌کاو بودم تشابهات و تفاوت‌های فیلم و «مرگ ایوان ایلیچ» و «مردگان» جیمز جویس، برام پررنگ شوند. بعد از خواندن هر دو، باید بگویم شباهت پلات اصلی فیلم‌نامه بیش‌تر به «مردگان»‌است و جزئیات شخصیت‌پردازی مرد قصه‌ي پله‌ی آخر و محوریت مرگ و سایه‌ی سنگین‌اش بر زندگانی شخصیت، حاصل نگاهی هوش‌مندانه به «مرگ ایوان ایلیچ».

این‌که «ایوان ایلیچ» چه کسی‌ست خیلی مهم نیست. تولستوی با مقدمه‌ای کوتاه ما را با او آشنا می‌کند. خیلی خلاصه کودکی، جوانی و زمینه‌های شغلی او بررسی می‌شود تا زمانی که شخصیت قصه بیمار می‌شود. بیماری‌ای علاج‌ناپذیر. این‌جاست که طبقه‌‌ای که «ایوان ایلیچ» به آن متعلق است مهم می‌شود. طبقه‌ی اجتماعی بورژوایی که امثال «ایوان ایلیچ» با چنگ و دندان خودشان را تا آن‌جا بالا کشیده‌اند و حالا در کمال ناباوری، باید ترکش کنند. 

به گمانم یکی از خوف‌آورترین قصه‌هایی بود که تا به حال خوانده‌ام. تولستوی با بی‌رحمی کامل، بی هیچ واسطه‌ای، وضعیت جسمانی شخصیت را که دراز به دراز توی خانه افتاده و مدتی طولانی و تمام‌نشدنی به انتظار مرگ است و سربار دیگران، به تصویر می‌کشد. قصه ابتدا با مرگ او آغاز می‌شود و ما به گذشته برمی‌گردیم و حجم بیش‌تر قصه، همان انتظار لعنتی برای مرگ است. توی این انتظار، «ایوان ایلیچ» تنهاست، خیلی تنها. به قدری که از زن و بچه‌هاش دور می‌شود. آن‌ها به زندگی‌ معمولی خود، به میهمانی‌ها و اتفاقات فرهنگی روزانه‌ی خود و دغدغه‌های سطحی طبقه‌ی خودشان می‌پردازند و او در سکوت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند.دیگر براشان عادی شده وجود مرد غرغروی گنده دماغ  بیمار توی خانه. دکترها هم در کار او مانده‌اند. نه می‌دانند که علاج چیست و نه می‌دانند کی قرار است خلاص شوند از این بیماری که طاقت‌اش طاق شده و مدام آن‌ها را سرزنش می‌کند. 

«ایوان ایلیچ» در حساسیت‌ها و وسواس‌های عجیب و غریب‌اش برای شکل قرار گرفتن اشیا و سر جای خود بودن پرده‌ها و اجزای خانه به مرد «پله‌ی آخر» شباهت دارد. پرده‌اي که مثل همان پله در «پله‌ی آخر» که ارتفاع درست خود را ندارد و به ظاهر عامل و منشأ مرگ می‌شود. اما در واقع چه کسی دقیقن می‌داند این مرگ از کجا سایه انداخته بر زندگی مردهای قصه؟ مرگی خودخواسته یا مرگی ناخوانده که شکاف عظیم میان آدم و نزدیکان‌اش را نشان می‌دهد. 

با خواندن کتاب، با یک نفس خواندن‌اش قطعن ملال و سنگینی مرگ را تجربه می‌کنید. این ترس از مرگ، این وحشتی که «ایوان ایلیچ» را در برمی‌گیرد، این مغاک آن‌قدر طولانی و عمیق می‌شود که سرآخر او خود، با تمام وجود در آغوشش می‌گیرد. جوری که در انتها وقتی «ایوان ایلیچ»‌ می‌میرد و سبک می‌شود، شما هم نفس راحتی می‌کشید و به خودتان می‌گویید«این بود؟ مرگ این بود؟ چه‌قدر خوب بود مرگ!»

من از جزئیات قصه چیز بیش‌تری ننوشتم و البته از شباهت‌های کوچک دیگر «پله‌ی آخر» و رمان. چرا که فکر می‌کنم به‌تر است هم فیلم را تماشا کنید و هم کتاب را بخوانید، اگر هیچ‌کدام را در برنامه‌تان نداشته‌اید تا به حال. و شما بگویید مگر تولستوی، معرفی و پیشنهاد می‌خواهد؟

حباب شیشه

سیلویا پلات

۲۴۴ صفحه

بهترین ساعت روز در یک ماه گذشته، ساعتی بود که توی قطار صندلی خالی گیرم می‌آمد، می‌نشستم و می‌خواندم. برای من که خرافاتی‌ام، خواندن «حباب شیشه»‌ی «سیلویا پلات» در «بوستون»، شهری که در آن متولد شده، تجربه‌ی عجیبی بود. به این دلیل که هر لحظه بیش‌تر خودم را به جای شخصیت قصه یعنی «استر گرین‌وود» می‌گذاشتم. وقتی از خیابان کامن‌ولث می‌گفت، وقتی از رود چارلز حرف می‌زد یا اسم کمبریج را می‌آورد. غریب است که تو توی تمام مکان‌هایی که نویسنده ازشان یاد می‌کند، زندگی کرده باشی و به قدر «استر گرین‌وود» در آن‌ها به مرگ فکر نکرده باشی. 

«استر گرین‌وود» به ظاهر همه چیز دارد. دختر نوزده‌ ساله‌ی باهوشی که داستانش برنده‌ی جایزه شده و حالا در نیویورک با چند دختر دیگر مشغول گذراندن تابستان است، شعر می‌نویسد، هوای نوشتن و گرفتن بورسیه‌های دیگر در سر دارد. پر از تمناست، تمنای چیزهای تازه‌ای که به شاخه‌های درخت انجیری می‌مانند که «استر» را برای انتخاب دچار سرگردانی می‌کند. 

«استر» که باکره است، شانس خوبی ندارد برای آشنایی با مردها. خواستگارش «بادی ویلرد» وقتی توزرد از آب در می‌آید که از تجربه‌ی هم‌خوابگی‌اش با یک پرستار به «استر» می‌گوید و «استر» نفرت را با تمام وجود در مورد او حس می‌کند. «استر گرین‌وود» در «حباب شیشه‌» پس از بازگشت به بوستون، می‌خواهد بنویسد اما نمی‌تواند، می‌خواهد بخوابد اما نمی‌تواند. برای همین تصمیم به خودکشی می‌گیرد. شاید پس از گذشت یک چهارم ابتدای کتاب است که فضای داستان از یک فضای شلوغ و مدرن شهری به فضای خلوت اما پرازدحام ذهنی «استر» جا به جا می‌شود. این‌جاست که خواننده کمی گارد می‌گیرد. این‌جاست که از خودت سوال می‌کنی که چرا. چه مرگش است این «استر گرین‌وود» لعنتی نوزده ساله؟ بهش بورسیه‌ی آن دوره‌ی نویسندگی خلاقه را نداده‌اند و حالا نوشتن براش کمی سخت شده و مردی توی زندگی‌اش ندارد. اما این که دلیل نمی‌شود بخواهد خودش را بکشد. می‌شود؟ این سوال‌ها با هر چه جلو رفتن داستان، کم‌رنگ‌تر می‌شود و راستش آن آخرها ممکن است به این نتیجه برسی که چه‌قدر «استر گرین‌وود» بیچاره‌ی ما حق دارد برای از بین بردن خودش. که وقتی به بیمارستان روانی منتقلش می‌کنند و بهش شوک الکتریکی می‌دهند، یک جورهایی بهش حق می‌دهی که مدام به فکر زدن رگ دست و غرق کردن خودش در آب و حلق‌آویز کردن و قرص خوردن بوده. چرا؟ شاید چون دیوانگی خیلی چیزی عجیبی نباشد. این فرو رفتن در ژرفنای خود. این حباب شیشه‌ای که «استر گرین‌وود» توش گیر کرده و زیر آن حباب، هوا برای نفس کشیدن کم است. خیلی کم.

هر چند «استر» سرانجام با باکرگی‌اش که ازش به عنوان یک «بار» یاد می‌کند، رو به رو می‌شود و با اولین مردی که به نظر باهوش و باتجربه‌ است، از دستش خلاص می‌شود، هر چند از بیمارستان در آخر قصه بیرون می‌آید و گویا زنده می‌ماند، اما خواننده را توی هوا رها می‌کند آن وقتی که می‌گوید معلوم نیست کجا، یک جایی این‌جا یا توی اروپا ممکن است دوباره حباب شیشه‌ای پایین بیاید، با اعوجاج فلج‌کننده‌اش و دوباره همه چیز سخت شود. 

جدای این‌که «حباب شیشه‌» به وضوح با زندگی «پلات» انطباق زیادی دارد، جدای این‌که تو می‌دانی او خیلی از این روزها را از سر گذرانده، این شوک‌های الکتریکی را به خودش دیده و به جسم و جانش، به مرگ فکر کرده، میان نوشتن و ننوشتن دست و پا زده، میان آدم‌ها جدا مانده،جدای همه‌ی این‌ها که به ظاهر آسان می‌آید نوشتن ازشان، به این نقطه هم می‌رسی که نوشتن از تجربه‌های شخصی، آن هم تجربه‌هایی این همه عمیق و تلخ، این همه فراموش ناشدنی، چه‌قدر شجاعت می‌خواهد. چرا که اگر خراب کنی، اگر غرق تجربه‌هات بشوی و درست نتوانی آن‌چه را بر تو گذشته برای کسی که نمی‌داند چی به چیست بیان کنی، ممکن است چیزی که می‌نویسی مزخرف محض از آب در بیاید. چرا که نوشتن از خود و تجربه‌های شخصی در مکان و زمانی که خودت توش زیسته‌ای، ممکن است باعث شود دست از تخیل برداری و صرفن خاطره‌نویسی کنی. اما چیزی که «سیلویا پلات» به خوبی از پسش برآمده همین است که توانسته با تخیل، با داستان تو را پاگیر کند. که نخواسته «سیلویا پلات» را بنویسد. خواسته «استر گرین‌وود» را در جامعه‌ی متمدن آمریکا، در روزهای بلوغ روشن‌فکری و مدرنیسم، تنهای تنها نشانت بدهد. که حتا حاضر به تحمل ملاقات‌های مادرش در بیمارستان نیست. که دلش بچه نمی‌خواهد. که حتا برای گرفتن یک عکس دسته جمعی با دخترهای مجله‌ی مد، نمی‌تواند خوب ژست بگیرد و می‌زند زیر گریه. آن‌قدر که با تمام تفاوت‌های جغرافیایی و فرهنگی،«استر گرین‌وود» برای تو آشنا می‌شود. آن‌قدر آشنا که دیگر فرقی نمی‌کند مثل من در بوستون زندگی کنی یا در تهران یا اروپا. که همه چیز این تنهایی عظیم که باعث می‌شود «استر» بگوید خود را در چشم یک گردباد و همان‌قدر خالی می‌بیند، به تو هم القا شود. که بعد از تمام شدن کتاب به قدری سنگین شده باشی که بخواهی زودی چیزی ازش بنویسی و از تمام فکر و خیال‌هاش خلاص شوی، رها شوی و بعد یک جورهایی دلخور باشی از خانم «پلات» که این همه زود تصمیم به رفتن گرفته و رمان‌های بیش‌تری ازش در دست نیست. 

The things they carried

اولین کتابی بود که از جناب «ابراین» می‌خواندم و البته اولین داستان در باره‌ي جنگ ویتنام. روی جلدش نوشته‌ شده که نه تنها داستان خوب می‌خوانید در این کتاب، بلکه برای آن‌ها که نوشتن و چه‌گونه نوشتن دغدغه‌شان است، راهنمای خوبی‌ست. چرا؟ می‌گویم براتان.

«آن‌چه آن‌ها حمل کردند» که البته بیشتر یک ترجمه‌ی تحت‌اللفظی‌ست، مجموعه‌ای از چندین داستان نسبتن کوتاه به هم پیوسته است. آدم‌های داستان‌ها یا همان هم‌سنگرهای راوی در طول کتاب، مدام سر و کله‌شان پیدا می‌شود. یک جاهایی گفته‌ها نقض می‌شود و یک جاهایی دوباره تکرار می‌شوند. راوی قصه خود آقای «ابراین» است که از تجربه‌اش در جنگ ویتنام می‌نویسد. به عنوان جوانی که همان ابتدا برای نجنگیدن و کشته نشدن، از سرزمین مادری به سمت مرز آمریکا و کانادا می‌گریزد اما سرانجام با سرنوشت محتوم کنار می‌آید و به جنگ می‌رود. آدمی که به قول نویسنده می‌خواسته برود دانشگاه و چیزی از مردن و جنگ نمی‌دانسته و نمی‌خواسته بداند.

چیز تازه‌ای که این کتاب برای من داشت، شکل روایتش بود. یک جاهایی می‌دیدی میان روایت قصه، آقای «ابراین» دارد از چه‌گونه نوشتن حرف می‌زند. از چه‌گونه قصه گفتن. یک جاهایی به خودت می‌آیی و می‌بینی او دارد از تکنیک‌های داستان‌نویسی میان قصه‌های جنگ حرف می‌زند. توی داستان «چگونه‌ یک داستان جنگ بگوییم» می‌گوید که هر داستانی مربوط به جنگ که آمیخته با ارزش‌های والای انسانی و درس اخلاق باشد، دروغ محض است! جنگ خشن‌تر، کثیف‌تر و حتا بامزه‌تر از آن است که درس اخلاق به شما بدهد و باعث ترقی ارزش‌های انسانی بشود. یک لحظه به خودمان و سینمای جنگ فکر کردم. راستش وحشت کردم از حجم دروغ‌های محتملی که می‌شد شنیده یا دیده باشم. سرانجام در این قصه به این نتیجه می‌رسد که داستان حتا اگر دروغ باشد مهم نیست، مسأله چیزی‌ست که داستان به شما می‌گوید و این‌که اگر بخواهیم، می‌توانیم با داستان ثابت کنیم وحشیانه‌ترین و کثیف‌ترین دروغ عالم، حقیقتی‌ست برای خودش.  یک جایی حتا از یکی از هم‌سنگرهاش کمک می‌گیرد که می‌خواهد ماجرایی تعریف کند و بس که او میان تعریف کردن قصه، ابراز احساسات می‌کند و دخالت می‌کند، حوصله‌ی یکی از شنوندگان سر می‌رود. که آدم‌ها به این جا می‌رسند که هر چه دوست راوی می‌گوید دروغ است. چرا که زیادی خودش را آورده توی داستان. این‌طوری‌ست که «ابراین» جدای تعریف کردن ماجراهای ریز و درشت و غریب جنگ، خیلی ساده به شما درس نوشتن می‌دهد.

مهم‌ترین ویژگی این کتاب، به هم پیوستگی دروغ و حقیقت است. به هم پیوستگی اتفاقاتی که واقعن برای «ابراین» رخ داده‌اند و اتفاقاتی که ساخته‌ي ذهن او هستند. تکنیکی که مدام تو را متعجب می‌کند. چرا که توی هر فصل بخشی از اطلاعاتی که در بخش‌های قبلی داده شده، زیر سوال می‌رود یا «ابراین» خیلی راحت به شما می‌گوید که خواسته این‌طوری بگوید، چون داستان اگر وحشتناک‌تر باشد، توجه ما را بیش‌تر جلب می‌کرده و بیش‌تر باورمان می‌شده. 

این سرگردانی میان این‌که واقعن کدام ماجرا حقیقت داشته و کدام ماجرا ساختگی بوده، بعد از تمام شدن داستان می‌ماند توی ذهنت. یک جورهایی آزاردهنده است و یک جورهایی هم از تصور این‌که آن ماجراها رخ نداده، خوشحال می‌شوی حتا. که چه‌طور می‌شود این همه ویرانی و ترس را باور کرد.

یک جا «ابراین» از دختر جوانش می‌نویسد که حالا توی این زمانه به او خرده می‌گیرد که چرا از زندگی «تینیجر»های آمریکایی نمی‌نویسد و آیا بس نیست این همه از جنگ نوشتن؟ او در جواب می‌گوید که جنگ و آن بخش از بیست سالگی‌اش آن‌قدر بزرگ و پررنگ بوده که دیگر نمی‌تواند ذهنش را معطوف موضوعی دیگر کند. انگار زمان براش ایستاده باشد و نتواند جلوتر بیاید. این درگیری با گذشته را «ابراین» آن‌قدر خوب می‌نویسد که احساس می‌کنی از زبان خودت است. او می‌گوید که تنها با نوشتن است که می‌شود از گذشته خلاص شد و کسی که می‌نویسد باید با گذشته‌اش زندگی کند. بی‌گذشته‌اش چیزی برای تعریف کردن ندارد. آرام گرفته بودم با این جملات، شاید چون با وجود تغییر جغرافیا و دوری از سرزمینم بیش‌تر از همیشه با گذشته‌ام زندگی می‌کنم. 

زبان کتاب، انگلیسی سخت و سنگینی ندارد. اگر اهل نوشتن هستید و یا اصلن دوست دارید قصه‌های تازه و دور از کلیشه‌‌های جنگ بخوانید، حتمن امتحانش کنید. پشیمان نخواهید شد.


خدای چیزهای کوچک

آرونداتی روی

۳۲۱ صفحه 

«خدای چیزهای کوچک» در سطحی‌ترین خلاصه‌ای که می‌شود ازش گفت، قصه‌ی «راهل و استا»، دوقلوهای ناهمسانی  است که کودکی ویژه‌ای داشته‌اند، طوری که این کودکی زندگی‌هاشان را تا به حالا که سی و یک ساله‌اند، تحت تأثیر خود قرار داده. 

«خدای چیزهای کوچک» اما در نگاهی دقیق‌تر، پر از چیزهای کوچکی است که کنار هم گذاشته شده‌اند تا پیچیدگی زندگی این دو کودک را به شیوه‌‌ای ماهرانه به نمایش بگذارند. پیچیدگی‌هایی که چیزهای کوچک و به ظاهر عادی زندگانی می‌سازند. می‌توانند عمری زندگی‌ات را بکشانند توی هاله‌ای از تباهی، نفرت، دورافتادگی و حسرت. 

«خدای چیزهای کوچک» که برنده‌ی جایزه‌ی بوکر سال 1997 شده، بی‌شک یکی از به‌ترین رمان‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام. یک جاهایی از قدرت خانم «روی» در تصویرسازی‌های کم‌نظیرش که با شاعرانگی‌های توأمان همراه بود، مات‌ام می‌برد. یک جاهایی یا به دلیل ضعفم در خواندن انگلیسی‌ نسبتن سنگینی که زبان داستان داشت، یا به دلیل استفاده‌ي تعمدی از کلماتی که اغلب اوقات شاید در جملات شکسپیر یا نویسندگان کلاسیک دیده می‌شود، مقهور کتاب می‌شدم. خیال می‌کردم آن‌قدر کوچک و ناتوانم که نمی‌توانم هرگز خودم را به عنوان نویسنده در نقطه‌ای ببینم که بتوانم این‌گونه از حس و حال دو کودک شش ساله، یک زن سی ساله، مادربزرگ پیرشان، دایی‌ چهل‌ساله‌شان، عمه‌ي عقده‌‌ای و ترشیده‌شان و دیگر شخصیت‌هایی که خیلی تنوع رفتاری و طبقاتی دارند، بنویسم. 

بازی با زمان قصه در «خدای چیزهای کوچک» به ظاهر شاید همان فلش‌بک خودمان باشد. یعنی کتاب از انتهای قصه شروع می‌شود، از مرگ «سوفی» شش ساله، دختردایی انگلیسی دوقلوها که از بخت‌برگشتگی آن‌ها، دو هفته بعد از این‌که با مادرش به هند آمده،‌می‌میرد و برای همیشه مرگ او می‌شود آن نقطه‌ي تاریک زندگی دوقلوها و آدم‌های زندگی‌شان. چرا که آن‌ها پیش از غرق شدن «سوفی» در رودخانه، با او روی یک قایق بوده‌اند. کتاب در جایی میان قصه تمام می‌شود. اما این‌که هر فصل از چه زمانی آغاز شود، چه‌طور ختم شود و هر چند فصل یک بار نقب بزنیم به زمان حال که «راهل و استا» پس از سال‌ها دوباره‌ برگشته‌اند به روستای محل زندگی‌شان، مهارت خودش را می‌خواهد که به گمانم با هیچ کدام از یادداشت‌هایی که من می‌توانم بنویسم، نمی‌شود توضیحش داد.

یک بخشی از این ناشناختگی و جذابیت داستان شاید به ناشناخته بودن سرزمینی مثل هند برگردد و این‌که ما اغلب دانش‌مان محدود شده به یک مجموعه فیلم‌های هندی بند تنبانی و البته داستان‌هایی که جومپا لاهیری نوشته که در بیش‌ترشان ما هند را به معنای واقعی کلمه ندیده‌ایم. که این‌جا یک خانواده‌ی مرفه را در روستایی در هند می‌بینیم که به اصطلاح نویسنده، «غیر قابل لمس» هستند. یعنی طبقات پایین‌تر یک جورهایی نجس‌اند و نمی‌توانند آن‌ها را لمس کنند. که این‌جا ما آن برهه از هند را می‌بینیم که طبقه‌ی کارگر و به اصطلاح نویسنده همان «نجس‌»ها درگیر عقاید و فعالیت‌های مارکسیستی می‌شود و می‌خواهد حق‌اش را بگیرد. ما درگیر آن «هند»‌ی هستیم که آدم‌های اصلی قصه‌اش، می‌روند سینما و «اشک‌ها و لبخندها» می‌بینند. با هم انگلیسی صحبت می‌کنند، بچه‌ها شکسپیر می‌خوانند و خب، لااقل این‌ها هیچ کدام آن «هند»ی نیست که من می‌شناختم. یک هند تازه است با همان طبیعت وحشی و زیباش.

شک ندارم که بخش اعظمی از کتاب در ترجمه‌ی فارسی سانسور شده و جای حسرت و تأسف دارد اگر نتوانید آن بخش‌ها را بخوانید. چرا که خیلی از آن بخش‌های حذف شده، تأثیر زیادی روی شکل‌گیری شخصیت این دو کودک و توجیه رفتار آدم‌ها دارند. برای مثال سوء استفاده‌ي جنسی‌ای که از «استا» توی بوفه‌ي سالن سینما می‌شود، توی ترجمه آمده؟ نمی‌دانم.  چون کابوس «استا» از آن مرد شربت‌‌فروش و آن ترسی که توی دل یک پسربچه‌ی شش ساله می‌نشیند و هیچ کس جز نویسنده ازش باخبر نمی‌شود، آن‌قدر توی داستان پررنگ هست که نشود به راحتی ازش گذشت. یا برای مثال، فصل آخر کتاب، بخشی که به هم‌خوابگی مادر دوقلوها و «ولوتا» یکی از طبقه‌ي «نجس‌ها» در کنار رودخانه می‌پردازد، نه تنها مهم‌ترین عامل بی‌چارگی و فروپاشی خانواده است، نه تنها به مرگ «ولوتا» که به نوعی به شکل «خدای چیزهای کوچک» تجلی یافته، می‌انجامد، بلکه به قدری درخشان نوشته شده که با نمایش نگاه تازه‌ی نویسنده به رابطه‌ی جنسی این دو نفر، کاملن با تلقی‌های کلیشه شده‌ی ما از هم‌خوابگی یک زن و مرد منافات دارد.منظورم تلقی‌های ما از برخوردهای متفاوت‌مان در سینما و ادبیات است. چرا که «روی» با شاعرانگی زبانش و اشاره‌ی بی‌پروا به جزئیات ظاهری و ذهنی شخصیت‌ها در هر فصل، هر کنش و واکنشی را کنش و واکنشی پررنگ و حائز اهمیت جلوه می‌دهد. جوری که از مخاطب می‌خواهد با شکل دیگری به آن تصویر همیشگی نگاه کند. جوری که احساس کند چیزهایی که خودش تا به حال تجربه کرده، چه‌‌قدر مهم بوده‌اند یا «چیزهای کوچک» ی که ازشان در لحظات مختلف زندگی عبور می‌کرده، چه عمق و چه حجم عظیم رویا یا کابوس‌گونه‌ای دارند.

برای من «عیش مدام» بود خواندن «خدای چیزهای کوچک». آن‌قدر که فکر می‌کنم چه خوب است زندگی، تا وقتی کتاب‌ها و داستان‌هایی مثل این هست و نوشته می‌شود. 


نگران نباش

 

مهسا محب‌علی

نشر چشمه

چاپ یازدهم:پاییز ۱۳۹۰

۱۴۷ صفحه

۳۵۰۰ تومان

کتاب را با بی‌میلی برداشتم. شاید چون آن‌قدر که باید، مرورهای خوب و کنج‌کاوی ‌برانگیز ازش نخوانده بودم یا به‌تر است بگویم توی سال‌های اخیر، کتاب‌هایی که برنده‌ي جوایزی مثل جایزه‌ي گلشیری بودند، اغلب انتظاراتم را برآورده نکرده بودند.

از «محب‌علی»، تنها «عاشقیت در پاورقی» را خوانده بودم و همان موقع دوست‌اش داشتم و حتا همین حالا طرح یک یا دو داستان از آن مجموعه هنوز توی خاطرم مانده.

و خب «نگران نباش»، خیلی ساده و کوتاه درباره‌ي دختری است معتاد از به اصطلاح یک خانواده‌ي بالاشهری تهران که در یک روز غیرعادی به دنبال مواد و ساقی به جاهای مختلف شهر می‌رود و با آدم‌ها و ماجراهای متفاوتی رو به رو می‌شود. چرا غیرعادی؟ توی آن روز به خصوص که داستان توش می‌گذرد، در تهران زلزله می‌آید. زلزله‌های شدید پی‌در‌پی. جوری که مردم شهر اغلب تهران را ترک کرده‌اند و خیلی‌ها در حال ترک شهر هستند و تعداد زیادی هم آواره‌ي کوچه و خیابان شده‌اند.

«شادی»، شخصیت اول قصه است که خود راوی داستان است. داستان در فصل‌های نسبتن کوتاه پیش می‌رود و دو فصل اول به خانه‌ي شادی و آشنایی با مادر، دو برادر او بابک و آرش، مامان ملوک، مادر بزرگ شادی و خدمتکار خانه می‌پردازد. از همان ابتدا در می‌یابیم که «شادی» متعلق به خانه‌ای به اصطلاح اعیانی است و حال خوشی هم ندارد. خانواده یعنی مادر و بابک قصد دارند هر چه زودتر شهر را ترک کنند و نگران «شادی» هستند که در آخرین اوردوزش رفته بالای درخت و خودش هم چیز زیادی از آن ماجرا به یاد ندارد.

روایت به شکل جریان سیال و با تک‌گویی‌های درونی پراکنده اما منسجمی در ذهن «شادی» پای خواننده را سفت می‌کند روی زمین. یک جورهایی این تک‌گویی‌ها به گمان من بهترین بخش روایت‌ هستند. شاید چون بی که اشاره‌ي مستقیم به وقایع و آدم‌ها داشته باشد، هم راجع به آدم‌های قصه اطلاعات می‌دهند و هم حال و هوای آشفته‌ي شادی را در نیازش به مواد توجیه می‌کنند. یک جاهایی هم به شکل دیالوگ‌هایی ذهنی خطاب به آدم‌هایی که کنار شادی هستند، در می‌آیند که خیلی خوب توی فرم روایی قصه می‌نشیند.

 «شادی» گویا دانشجوی موسیقی بوده و این توجه‌اش به اصوات و موسیقی‌هایی که می‌شنود برای همین است شاید. اما جوری از نویسنده‌ها و فیلسوف‌ها اسم می‌برد و حرف می‌زند که به نظر من زیادی شده. یعنی من ترجیح می‌دادم شخصیت اول قصه این همه تلاش برای چپاندن خودش میان روشنفکران یا هر چه شما اسم‌اش را می‌گذارید، نداشت.

«شادی» که وارد خیابان‌ها می‌شود، وضعیت آشفته است. وضعیتی که البته برای من تا حدودی ناملموس است. نه این‌که بگویم تهران را در زمان زلزله دیده‌ام و می‌دانم چه‌طوری می‌شود. اما حضور خاص آدم‌ها در خیابان، حضور نیروهای ویژه، باتوم خوردن مردم توسط پلیس، و حضور جوانانی با چهره‌های نامتعارف در اطراف «شادی» بیش‌تر یک تصویر اغراق‌شده و یا شاید فانتزی از وضعیتی آشوب‌گونه است که تا حدی زیاد از رئال بودن داستان کم می‌کند. راستش خودم هم نمی‌دانم که این خوب است یا بد. اما شاید دلم می‌خواست آدم‌های معمولی‌تر، واقعی‌تر و ملموس‌تر هم در این جریان دیده می‌شدند. شاید هستند، اما کافی نیستند به گمان من.

بعد از این‌که با آشفتگی خیابان‌ها رو به رو می‌شود، «شادی» پسر یکی از دوست‌های مادرش را به نام «اشکان» که گویا هفته‌ای دو یا سه بار خودکشی می‌کند، از مرگ نجات می‌دهد. شخصیت‌های فرعی خوبی توی این فصل یعنی زن همسایه و شوهر و بچه‌‌ی کوچک‌شان خیلی خوب روایت را تعدیل و گاهی بامزه می‌کنند،‌اما به گمان من خیلی خوب ازشان استفاده نشده. شاید چون خیلی به ما اطلاعات نمی‌دهند در مورد شخصیت‌های اصلی‌تر و قصه‌ی خودشان هم خیلی زود فراموش می‌شود.

 این میان شادی سوار موتور پسری می‌شود  که به قول شادی که اغلب دوست دارد با طنز و گوشه و کنایه حرف بزند، وقت عاشق شدن و این جور کارها را در آن روز به خصوص با او ندارد. اما از چشم‌های مهربان پسر می‌گوید و خیلی زود او هم به دیار شخصیت‌های فرعی فراموش شده می‌پیوندد. بعدتر به خانه‌‌ای در درکه می‌رود که به خیال خودش ساقی‌ها آن‌جا هستند. اما ترسوها فرار کرده‌اند و مانده‌اند چند نفر آدم‌های غریبی که توی آن خانه مانده‌اند و سارا دوست دوران دبستان شادی که مادربزرگش او را بزرگ کرده و حالا پسری به نام سیامک را دوست دارد. می‌بینید؟ قصه پر از اسم است و شخصیت، اما شخصیت‌های فرعی که پررنگ نمی‌شوند. نمی‌دانم چرا این‌جا از حسادت شادی به سیامک، اعلام انزجارش نسبت به او، یا چگونگی توصیف احساسش به سارا، حالتی که کنار هم دراز می‌کشند و مواد می‌کشند، خیال کردم شادی هم‌جنس‌گرا هم هست. اما نمی‌دانم چه‌قدراین در داستان اصلی وجود داشته یا من به خاطر محیطی که حالا توش زندگی می‌کنم، خیلی زود به این شکل از روابط برچسب می‌زنم. هر چه هست، این‌‌طور القا شده به من.

«شادی» بعد از دیدن و برخورد با این همه مکان و آدم سرآخر با کراسوس سگی که توی خانه‌ي اشکان زندگی می‌کرده، همراه می‌شود و شبی را توی خیابان می‌گذراند و روز بعد،تلاش می‌کند توی آن آشفتگی خودش را جا بدهد و دیگر مثل اول داستان، نظاره‌گری نباشد که مدام دارد همه را مسخره می‌کند و از بالا بقیه را دید می‌زند.سرآخر هم که گویا راضی به مرگ است و موقع مصرف مواد، داستان تمام می‌شود. 

خودم می‌دانم که چیزهایی که از قصه نوشته‌ام، خیلی پراکنده است. قصه پر از اسم و شخصیت‌های فرعی است و اگر می خواستم با جزئیات بنویسم، آن‌قدر طولانی می‌شد که شما حتمن نمی‌خواندید. همین‌قدر بگویم که ماجراها و فضاهای «نگران نباش» در ادبیات داستانی خودمان در این سال‌های اخیر، برای من تازگی داشت. یک جاهایی از چاپ شدن بعضی دیالوگ‌ها و حالت‌ها تعجب می‌کردم و با وجود این‌که از قصه‌هایی حول موضوعی مثل اعتیاد اشباع شدم بودم، «نگران نباش» را داستان یا روایتی تازه دیدم از یک شخصیت معتاد.

 آشفتگی، تم اصلی این داستان بود، سرگردانی و پوچی‌ای که یا توی خودکشی کردن آدم‌هاش بود یا توی بی‌انگیزگی‌شان، یا حتا ترس فجیع‌شان یا دیوانگی‌شان و از خود بیخود شدن‌هاشان. 

«نگران نباش» از تصور و انتظارم بهتر بود. خیلی خوب و راحت خواندمش. شاید برای این بود که مدتی است کتاب فارسی نخوانده‌ام و حالا با زبان مادری احساس راحتی بیش‌تری می‌کردم یا به خاطر این‌که روایت «محب‌علی» روان بود و در عین حال بالا و پایین‌های ذهنی شخصیت را خوب در آورده بود. 

شاید تا به حال خوانده باشیدش. اما اگر نخواندید، گمانم پشیمان نمی‌شوید از خواندنش. 


مرد سوم

گراهام گرین
به فارسیِ محسن آزرم
نشر چشمه
چاپ اول: زمستان 90
4200 تومان

و خوب که بهش فکر کنیم، همه‌ی ما آدم‌های بیچاره‌ای هستیم.

«مرد سوم» قصه‌ي فروریختن همان دیوار بلند و مستحکمی است که آدم‌ خیال می‌کند قرار است تا ابد سر جای خودش بماند. معرف حضورتان هست، دیوار اعتماد را می‌گویم. اعتمادی که در ابتدای داستان شاید حتا با ستایش و تحسینی بی قید و بند همراه است. ستایش انسانی که حالا به جای دیدارش، شرکت در مراسم تدفین سوت و کورش در سرمای فوریه‌ی وین، نصیب آدم می‌شود. دوستی که احتمال خیانت‌اش، گناه‌اش و تو بگو کوچک‌ترین خدشه‌ در تصویر همیشه‌گی‌اش ناممکن می‌نماید.
«رولو مارتینز» داستان‌نویسی است که قصه‌ی دوست قدیمی و یار غارش را جور دیگری شروع می‌کند به نوشتن. داستان‌نویسی که شبیه داستان‌نویس‌های کلیشه‌ای توی ذهن ما نیست. بیش‌تر شبیه کارآگاهی است که آمده به خودش و نه تنها به کارآگاهی که راوی قصه است و ما، ثابت کند که مرگ دوست‌اش به همین سادگی‌ها اتفاق نیفتاده که همه می‌گویند. همان شاهدانی که انگار یکی یکی از سر راه برداشته می‌شوند تا شهادت‌شان بازگو نشود. به قول معروف با توپ پُر آمده و هیچ جوری توی کَت‌اش نمی‌شود که دوست‌اش توی کار قاچاق و فروش داروی تقلبی بوده و در واقع یک جانی است. آمده تکه‌های پازل را کنار هم بگذارد تا هر جور که می‌شود آجرها سر جاشان بمانند، تا دیوار فرو نریزد.
اما چه می‌شود کرد؟ یافتن مرد سومی که در صحنه‌ي تصادف و لحظه‌ی مرگ «هری لایم» توسط شاهدان دیده شده، دوست مرده‌ی «مارتینز» را از زیر خاک بیرون می‌کشد. «هری لایم» هرگز نمرده است و «مارتینز» این بار مشغول بازخوانی یکی از داستان‌های دم دستی پلیسی‌اش نیست که یک وقتی نوشته. این قصه‌ی زندگانی خود اوست و تصویر تازه‌ای از یک دوست که پس از مدت‌ها در آن شهربازی متروک می‌بیندش. آدمی که هیچ شباهتی به بت دوست‌داشتنی او ندارد. آدمی که به آدم‌های پایین آن چرخ و فلک، جوری خیره می‌شود انگار به یک مشت مگس سیاه نگاه می‌کند.
«مرد سوم» روایت ساده اما هوشمندانه‌ای دارد. ماجرا را همان کارآگاهی روایت می‌کند که نقش خاصی توی قصه ندارد. اما انگار تکه‌های پازل را او کنار هم ریخته روی زمین و به «مارتینز» می‌گوید بگذاردشان سر جای خودشان. راوی‌ای که برای خودش لحن دارد و کم کم به گمان من تا انتهای داستان شخصیت می‌گیرد و ساخته می‌شود. یک جورهایی انگار تا انتهای داستان، او هم متحول می‌شود. یک جورهایی او هم به همان پوچی و بی‌سرانجامی‌ای می‌رسد که «مارتینز» وقت کشف حقیقت بهش رسیده بود. حضور این راوی، نه تنها «مارتینز» و «هری» را با کمی فاصله برای ما می‌سازد، بلکه با نقل‌قول‌های غیرمستقیمی که از طرف «مارتینز» برای شرح ماجرا دارد، همان تعلیق درست و حسابی و پیچیدگی‌ای را که یک قصه‌ی پلیسی و معمایی نیاز دارد، به مخاطب القا می‌کند و همین پیچیدگی روایت، آن‌‌قدر نامحسوس و روان توی قصه می‌نشیند که تو وقت خواندن «مرد سوم» می‌روی به وین، همراه شخصیت‌ها حرکت می‌کنی و انگار همراه‌شان باشی، توی نقطه‌ی اوج رها می‌شوی میان زمین و آسمان، و بس که دست‌هات مثل «مارتینز» به هیچ جا بند نیست، همراه او سقوط می‌کنی.
«مرد سوم» در عین سادگی، به مفاهیم و نمادهای مذهبی‌ای اشاره دارد که «گرین» به خاطر گرایش‌های مذهبی‌اش  از آن‌ها استفاده کرده و البته برای خود من این کاربرد، خیلی محسوس نبود. شاید چون اطلاعات درستی از آن اشاره‌های مذهبی نداشتم. به جز ماجرای مسیح و خیانت یهودا که همه‌مان چیزهایی ازش می‌دانیم.

قصه را که شروع کنی، خودت هم باید تمام‌اش کنی. خودت اگر وهمی را ساخته‌ای، برای خلاصی ازش، باید خودت خراب‌اش کنی. خودت باید تصویری را که ساخته‌ای، ویران کنی. «مارتینز» هم آن وقتی که به دوست‌اش شلیک می‌کند، تنها زمان را به عقب یعنی ابتدای داستان برمی‌گرداند. «هری» را در آن سیاهی و تاریکی زیر زمین می‌کشد. چرا که دوستی‌اش، گذشته‌اش با او به مغاک رفته و چه کسی است که بتواند به او خرده بگیرد؟ انگار که تنها حقی که از تمام این زندگانی داشته همان یک لحظه‌‌ای بوده که شلیک می‌کند. دیوار که فروبریزد، دیگر فرو ریخته. تو بگو هزار سال هم که بگذرد، خاطره‌ی درد و جراحتی که جاش مانده، با آدم می‌ماند.

آخر این‌که، «مرد سوم» با ترجمه‌ی روان دوست خوبم، محسن آزرم، از آن دست رمان‌هایی است که گمانم نباید به راحتی ازش بگذرید.

 

فرنی و زويی


اولین بار فرنی و زویی را از پری ٍ مهرجویی شناختم. یعنی کنجکاو شدم ببینم این سه داستانی که مهرجویی آن هم در عنوان‌بندی پایانی فیلم به برداشت آزاد ازشان اشاره‌ای کرده، چی هستند.

قدیم‌تر ترجمه‌اش را خوانده بودم. اما راستش خواندن همان چند خط تصادفی از انگلیسی ٍ سلینجر، باعث شد دوباره کتاب را به انگلیسی بخوانم. و باید بگویم که شگفت‌زده‌ام از این همه تفاوت که حس کردم. آن‌قدر که انگار داستان تازه‌ای خوانده‌ام.

خیلی از ماها حتمن با خانواده‌ی گلس که سلینجر فرزندان‌اش را به تصویر کشیده، آشناییم. با نبوغ خارق‌العاده‌ی این بچه‌ها، تمایزشان با آدم‌های اطراف، غریبی و تازگی رفتارها و اندیشه‌هاشان. با سیمور،بادی و این‌جا فرنی و زویی

فرنی و زویی دو تکه است. اولی خیلی کوتاه‌تر از دومی که لازم است به همین ترتیب خوانده شوند. اصلن ماجرا همه‌اش یک قصه است یا قصه همه‌اش یک ماجراست. ماجرای تغییر حال و روز فرنی گلس، کوچک‌ترین عضو این خانواده، پس از خواندن کتابی درباره‌ی چگونگی بی‌وقفه نیایش کردن. که چه‌طور می‌شود با تکرار مداوم یک جمله از نیایش‌های مسیح، این الوهیت را در واقع از جسم به روح و جان منتقل کرد. ماجرا، ماجرای فروپاشی فرنی گلس است. فروپاشی جسم‌اش حتا و سرآخر اندیشه‌ها و باورهاش نسبت به دنیای پیرامون‌اش و تمام متعلقات آن.

سلینجر به گمان من خیلی خوب داستان را با دوست‌‌پسر فرنی آغاز می‌کند. کسی که کم‌ترین اهمیتی در کتاب نخواهد داشت. از طریق او و از طریق نامه‌ای که در دست دارد و فرنی براش نوشته، فرنی را می‌شناسیم. اما فرنی‌ای که به ایستگاه قطار می‌آید با چیزی که توی ذهن ماست تفاوت زیادی دارد. به همه چیز بدبین شده، همه چیز را بی‌فایده می‌داند، درس و دانشگاه و بازی کردن در نمایش دانشگاه، روابط معمول میان آدم‌ها، تمام رفتارها حتا غذا خوردن.

در بخش دوم یعنی زویی، باز هم با یک نامه طرف می‌شویم. نامه‌ای که برادر بزرگ‌تر،بادی، برای زویی نوشته و حالا او در حمام مشغول خواندن‌اش است. نامه‌ای که به گمان من خودش تصویر خوب و کاملی از آد‌م‌هایی را می‌دهد که فرنی و زویی به‌شان وابسته بودند و تقریبن می‌شود گفت راه و روش زندگی و نیایش و اندیشیدن را ازشان آموخته‌اند. یعنی برادرهای بزرگ‌تر. بادی و سیمور که این دومی خودش را کشته است. خودکشی‌ای که به همه به خصوص به فرنی و زویی بدجوری ضربه زده است.

سلینجر خیلی خوب مکالمه‌ی خانم گلس،مادر خانواده، را در حمام با زویی پیش می‌برد. چندین صفحه مکالمه می‌خوانیم توی دو وجب جا، با ذکر ریزترین تصاویر از اشیای توی حمام، لباس‌ها و حالات چهره‌ی این دو نفر مبنی بر این‌که خانم گلس نگران دخترش است و از زویی می‌خواهد کاری بکند. زویی اما به ظاهر به هیچ جاش نیست. مادر را احمق خطاب می‌کند و یک جاهایی تمام تلاش‌اش را می‌کند که زن بیچاره را از حمام بیرون کند. 

سرآخر هم همین زویی بداخلاق و به ظاهر بی‌خیال به داد فرنی می‌رسد. اوست که فهمیده این‌طور نیایش کردن بی پیر و مراد و راهنما فایده ندارد. که باید زندگی کرد.حتا مثل آدم‌های معمولی. اوست که فهمیده آن‌چه بر چند نسل فرزندان این خاندان گذشته، وجود کسانی مثل سیمور و بادی از فرنی و زویی دو دیوانه ساخته که حتا توانایی اتمام یک مکالمه‌ی ساده با آدم‌های معمولی آن بیرون را ندارند. سرآخر اوست که می‌تواند فرنی را آرام کند و به‌اش بفهماند که با این اداها آدم به جایی نمی‌رسد.

فرنی و زویی را بیش‌تر دوست داشتم این بار. چرا؟ چون کلمات جناب سلینجر خوب سر جای خودشان قرار گرفته. چون توصیف دقیق اشیای اتاق تا نوری که از پنجره آمده و خودش را روی قالی کف اتاق پهن کرده، همه و همه با فکر آورده شده‌اند. چرا که بی همه‌ي این‌ها آشفتگی دیوانه‌خانه‌ي گلس، و ترکیب این آشفتگی و شلوغی با آشفتگی و سرگشتگی آدم‌هاش و حالا ذهن فرنی خوب ساخته نمی‌شد. 

کتاب از آن دست کتاب‌هاست که هر چند صفحه یک بار بتوانی جمله‌هاش را انتخاب کنی برای به اشتراک گذاشتن توی فیس‌بوک‌ات یا توی بلاگ‌ات و بگذاری همه بخوانند و لذت ببرند. کتاب پر است از انتقادهای آدم‌ها به خصوص فرنی و زویی از تلقی‌هایی که از هنر و مذهب وجود دارد. از آدم‌هایی که در مدارس و دانشگاه‌ها مشغول تدریس این مباحث هستند. از آدم‌هایی که مشغول تحصیل در این رشته‌ها هستند. از تمام کلیشه‌هایی که به ظاهر در ذهن ما درست‌اند اما وقتی به‌شان خوب دقیق می‌شوی می‌بینی چه جنایتی کرده‌اند در حق‌مان.

جدای پری، به شکل ایرانی این انتقادها که نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم اگر فرنی و زویی توی ایران زندگی می‌کردند، حتمن مثل  سیمور خودشان را می‌کشتند. شاید چون آن‌چه توی کتاب از نیایش تنها برای خدا، از دانش تنها برای خدا و حتا زندگی کردن تنها برای خدا در ذهن ما ساخته می‌شود با تصویری که حالا و سالیان گذشته در ایران وجود داشته و دارد، فرسنگ‌ها فاصله دارد. 

سرآخر که: خواندن کتاب را پیشنهاد می‌:کنم؟ البته. خواندن کتاب به انگلیسی را پیشنهاد می‌کنم؟ صد البته!