خانم «زری نعیمی» در هر شماره از نشریهی «جهان کتاب» به مرور چند کتاب داستانی میپردازند. «پرسه» از ایشان درخواست کرده در صورت موافقت، تعدادی از یادداشتهاشان را در وبلاگ، بازنشر کند.ایشان هم لطف کردهاند و تعدادی از یادداشتهاشان را که در نشریهی «جهان کتاب» منتشر شده، در اختیار «پرسه» قرار دادهاند.
نخستین یادداشت در بارهی «یک روز ارس گردم» نوشتهی فاطمه باباخانی است.

فاطمه باباخانی
نشر افراز
سال چاپ: 1391
112 صفحه
3800 تومان
نویسندهی میهمان: زری نعیمی
داستانها پر از احتمالاتاند. راوی شاید هفتاد ساله باشد. «هفتاد سالهام.» شاید هم بیست ساله. موهایی بافته دارد روی تراس. شاید زیر روسری، سوراخی روی گردنش داشته باشد. سوراخی که بوی سرب و باروت میدهد. راوی دارد فکر میکند: «ماتم برده بود. یک هو فکر کردم شکمم بالا آمده، یک هو سالها بعد رسیده بود و من باید هم چنان موهایم را میبافتم و زیر روسری قایم میکردم. شیوهی روایت راویان، به داستانها بعد و عمق داده و آنها را چندوجهی نموده است. ابهام فضای داستانها را پر میکند. نه ابهامی گیجکننده و تحمیلی. ابهامی که از دل روایت و زبان شکل میگیرد و پراکنده میشود. ذهن راویان مغشوش و درهم است. زبان به خوبی بار این اغتشاش را بر عهده گرفته است. نویسنده تواناییهایی از خود نشان داده که در میان طیف نویسندگان جدید به ندرت دیده میشود. جزء نویسندگان سهلانگار و سادهپندار نیست. بر داستانهایش تا آن جا که امکان داشته و در حیطهی تواناییهایش بوده سخت گرفته. روی تکتک داستانها اگر نگویم وسواس، دقت و ظرافت فکری و عملی به خرج داده. داستانهایش خالی از تفکر داستانی، تاریخی و اجتماعی نیستند. برای همین کوتوله نماندهاند، اندکی قد کشیده و میدرخشند. هر داستان ترکیبی هماهنگ از واقعیت و ذهنیت راویان است، بیآن که بتوان آنها را از هم تفکیک نمود. این ترکیب، زیبایی خاصی به داستانها داده که نمیشود آن را نادیده گرفت. مثل داستان «من گرگ نبودم» گونهای روایت از سرنوشت تاریخی و اجتماعی زن. در روایت خاص یک زن سرگشته از خودش: «گردنم را نشان دادم که سوراخ بود اندازهی یک گلوله و بوی سرب میداد، بوی خوابآلودگی سربازی که من را با موهای بافتهی بلند بدون روسری، توی گرگ و میش اول صبح لب سیمهای خاردار مرز، به جای گرگ زده بود.»
«گورستان زیر رختخواب» داستان زیبا و عمیقی است. راوی از پدربزرگش میگوید: «وقتی اولین گلولهی برنوی پدربزرگ، هنگام ورود به شهر، شلیک شد، کسی فکرش را نمیکرد که یک قرن بعد هیچ طور نشود لکهی خون سربازها را از کف خانه پاک کرد!» اسم این پدربزرگ، سردار سپه است. و این خون زیر رختخواب او، گورستان آن سربازان است. زمانی که پدربزرگ از آن حرف میزند زمان ماجراهای کمپانی رژی است. او میگوید: «من ماشهی زمانهام بودم.» این پدربزرگ آن سردار سپه نیست. روایت درهم تنیدهی نویسنده واقعیت و ذهنیت را درهم میکند.
داستانها و روایتها، نشانههای امیدبخشی هستند از بانوی جوان داستانگویی که تفکر تاریخی، اجتماعی را پیوندی درونی زده با تفکر فردی در تکتک شخصیتهایش. تا بنویسد در داستانش که: «شاید اگر سربازهاش میفهمیدند آن همه شورش و غارت به خاطر یک مغول اصیل و خالص بوده، هرگز پدربزرگ را سردارسپه نمیکردند.» در میان انبوه نویسندگان تهیمایه از اندیشه و دانش، حضور بانویی جوان با این ویژگیهای خاص، کمی خشنودی با خود میآورد، در هجوم این همه ناخوشیهای ادبیات داستانیمان.
«بوتههای خرزهره»، روایت حسرتآلود زنان است و حاج آقای چایفروش. یک زن علیل به نام اشرف که تمام زندگیاش در حسرت میسوزد و دائم نگاهش به بالاست. خانهی اعظم، زن دیگر حاج آقا. بعد از مرگ اشرف، نوشین که در آن خانه کار میکرده و از اشرف هم پرستاری میکرده، زن صیغهای مرد میشود. حاج آقا روایت دیگری دارند: «این آخرت منه» و «آخرتش را سوار تاکسی کرده برده بود.» زن فکر کرد: «مرد به همه نشانام داد و گفت والله این زن آخرتمه. اما همان شب اول، نصف شب آمده بود زیر لحاف من و بیآن که چیزی بگوید و حرفی بزنم، آخرتش را لکهدار کرده بود.» داستانها زیبایند و تأثیرگذار و هر کدام تشخصهایی قابل اعتنا دارند، اما همهی آن ها عین هم روایت میشوند. روایان مختلف زبانهای متنوع ندارند. یک شکل از روایت و زبان در همهی آنها دیده میشود. جملهبندیها، ساختار مفاهیم، شکل بهکارگیری واژهها و روند زبان، همه یک شکل است. نوشین خانم، سرهنگ، دختر روستایی، و... همه عین هم حرف میزنند.
«یک روز ارس گردم» را دختری به نام خاتون روایت میکند. فضا و مکان روستا است. «خاتون با دستهایی که همیشه بوی خمیر و نان تازه داشت» در میانهی دو مرد، یکی رفیع و دیگری یحیی قرار دارد. یحیی سرباز است و مدام میخواند: «یک روز ارس گردم... اطراف تو را گردم.» از لحاظ زبان بین این داستان و دیگر داستانها تفاوتی نیست.
تنها یک داستان در این مجموعه جایگاه زبانی ویژهی خود را یافته است. و برای همین میتواند یکی از بهترینهای این مجموعه باشد. «هنوز چشمهای عسلیاش را دارد» زبان و شکل روایت با فضا و شخصیتها تناسب دارد. روایت زن و مردی است در ساختار یک قصه و لابهلای سطرهای آن. زن و مردی که به شدت همدیگر را دوست دارند اما سطرهای قصه به آنها اجازهی با هم بودن را نمیدهد: «قصه هم همین قدر او را میشناسد، نه بیشتر هم میشناسد. اما همه چیز را هم که نمیشود گفت. مرد از سطری که توی آن نوشته شده بلند شد، آمد، و تمام سطرها را به دنبال زن گشت.» پایانبندی درخشان داستان باز هم نشانههایی دارند از نگاه و اندیشهی انتقادی نویسندهی جوانش: «وقتی که مرد به سطری میرسد که دیالوگ اوست مرد گفت: «...» و فاصلهی گفت و دو نقطه را پاک کرد تا زن را بغل کند و تمام فاصلهی چند سطر بالا و پایین را هم پاک کرد تا تمام زنهای قصه را بغل کند.»
داستان از طریق داستان با فرهنگ سانسور و حذف میجنگد و آن را افشا میکند یا انتقام داستانی میگیرد: «انگشتهای کوچک گرمش را گرفت چسباند به خودش. سرش را برد کنار سر زن و توی گوشش گفت: از این قصه فرار کنیم.»