جمجمه ات را قرض بده برادر

مرتضی کربلاییلو
عصر داستان
چاپ 1391
228 صفحه
8500 تومان
نویسندهی میهمان: زری نعیمی
«تق تق تق. تق تق حالا دیگر نزدیک میزد. خیلی نزدیک. تق تقهای دیگری هم از سوی آب شروع شده بود و نزدیک میآمد. یک عالمه تق تق تشدیدشونده از همه سو. تق تق. چشم باز کرد. تق تق. سیاهیها را دید که میلرزند. تق تق تق. میلرزیدند و دندانهایشان به هم میخورد: تق تق و تنها چشمهاشان بود که حرف داشت. باقی بدن کرخت بود. تق تق. مصطفی یک آن به خودش آمد. خم شد و پنجه انداخت و در حلب عسل را کند و انداخت آن سو. چهار انگشتش را کرد توی عسل سفت ... با دست چپ چانهی غواص را گرفت و فشار داد پایین... زور زد دهان غواص را باز کرد و انگشتانش را چپاند توی دهانش...»
مصطفی مأمور عسل است. نشسته بر ساحل اروند و منتظر شنیدن تق تق دندانها. شاید هم بر دروازهی بهشت ایستاده باشد تا غواصانی را که از مرگ به زندگی بازگشتهاند عسلی کند. اینها گروه 1 + 6 هستند. «یک» همان مأمور عسل است که بر دروازهی بهشت زندگی ایستاده است و شش نفر دیگر: هلال، سلیم، نورالله، هادی، کاظم، حسین. این 6 نفر یک گروه کاملاً مخفیاند. حتی نیروهای خودی آن منطقه از نوع عملیات آنها خبر ندارند. مأمور شناساییاند در رود اروند. آن هم در زمستان. مصطفی کنار اروند میماند تا همهی امکانات لازم را برای این مأموریت و غواصانش فراهم کند. از خوردن عسل تا حمام کردن و نظافت و گرم کردن کرسی: «فرمانده به مصطفی فقط یک کار سپرده بود، رسیدگی به غواصهایی که از شناسایی برمیگردند.» تنها عضو ناسازگار این گروه سلیم است. در میانه آن همه تق تق و لرز و سرما، او خوردن عسل را پس میزند تا هر چه را خورده بالا بیاورد. دهان و رودههایش پر از لای و لجن شده و نمیتواند عسل زورچپان را طاقت بیاورد.
در میانه دست و پنجه نرم کردن با مرگ و خطر، و روبهرو شدن با صحنههایی هولناک و برهنه و بیرحم از زندگی، طنزهای زیر پوستی کربلاییلو جایگاه ویژهای دارند. آن جا که در میانهی آن همه تق تق، کاظم صورتش را با دو دست گرفته. دندان درد دمار از روزگارش درآورده. رود اروند با آن همه سرما و مرگآوریاش نتوانسته او را به زانو درآورد و به ناله؛ دندان درد اما به زمین سرد میزندش. در جایی دیگر کربلاییلو طنز و مرگ را به هم میآمیزد. انگار که مرگ یک شوخی بزرگ است. آن قدر بزرگ که نمیشود باورش کرد. کربلاییلو در نشان دادن این لحظات دشوار پر تناقض، خیلی زیرکانه حرکت میکند. مثل صحنهی مرگ کاظم. کاظم عاشق چای خوردن است. محال است چایش را بدون قند بخورد. در اوج جنگ و حملات کشنده و مخرب دشمن، زیر رگبار انفجارهای پی در پی، کاظم دربهدر به دنبال چای است: «یکی میگوید توی این حیص و بیص چای خوردنت گرفته.» کاظم گفت: «جنگ همین است دیگر. به خاطر جنگ از چای خوردن بیفتم؟ از شانس بد من این عراقیها هم چای را با شکر میخورند. یادم رفت با خودم قند بردارم.» کاظم چای به دست درست بعد از این گفتار و صدای پرت شدنها و شکستن استخوانها: «دو سه متری آن طرفتر. غبار که خوابید خندهشان گرفت و کاظم را دیدند. سفیدی مغز سرش پیدا بود. روی زانو مانده بود تا ابد انگار لیوان به دست.»
در متن شناسایی اروند توسط غواصان، داستان وارد شناسایی تکتک این گروه 1 + 6 میشود. در هر گوشه از داستان که فرصت پیدا میکند وارد زندگی، ذهن و اوهام مذهبی این گروه میشود. هر کدام از این افراد برای خودشان به جای یک سیستم یا یک دستگاه از باورهای ایمانی، یک سیستم پیچیده از اوهام مذهبی دارند. نویسنده خیلی ماهرانه وارد ساختمان ذهنی آنها میشود. ساختمان ذهن هیچ کدام از آن ها بر مبنای خرد و واقعگرایی استوار نیست. برعکس فردگریزند و ضد آن. واقعیتگریزند و جدا افتاده از هر نوع واقعیتی. بیشتر از آن که بر ایمان دینی تکیه کنند که ریشههایش در عقل و خرد و منطق و واقعیت است، بر اوهام ذهنی تکیه میکنند که شباهتهای بسیاری با جنون مذهبی دارد نه ایمان و اعتقادات مذهبی. گویی کربلاییلو در داستانش به نوعی وضعیت اجتماعی را تبدیل به وضعیت داستانی کرده است. با این دستگاههای ذهنی مبتنی بر اوهام و مالیخولیاهای مذهبی و بیگانه با هر نوع واقعیتی، ناآشنا نیستیم. کربلاییلو خیلی خوب این سیستمهای اعتقادی را در تکتک این افراد نشانمان میدهد. یکی از آنها را در گفتوگوهای عاشقانهی نورالله و هادی میخوانیم. این دو از جمجمهها میگویند و از قرض دادن جمجمههایشان به خدا. در یک گودال شبیه قبر خوابیدهاند و برای هم نهجالبلاغه میخوانند و تفسیر میکنند. هادی فریاد میزند: «بگذار کمی غلیظترش کنم. اصل حرف این است که هیچ کس توی میدان تیر نمیخورد.» (در صورت قرض دادن جمجمه) نوراله میپرسد: «این حرفها اندازهی دهن تو نیست. جواب مرا بده. این همه جنازه را چه میگویی پس؟ هادی گفت: کدام جنازه پسر؟ وقتی جمجمهات را قرض دادی جنازهای در کار نیست. برای تو نیست. برای دیگران هست که بنشینند و به سرشان بزنند و زر زر گریه کنند.» نوراله ذوقزده از حرفهای او دستهایش را دور گردن هادی حلقه میکند. او را میکشد توی آن گودال و پیشانیاش را میبوسد. میگوید تو بعضی وقتها معرکهای هادی: «دوستت دارم.» حتماً کربلاییلو هم جمجمهاش را به خدا قرض داده که همهی این چیزهایی هنجار و ناهنجار اخلاقی را مینویسد و هیچ تیری به او نمیخورد. احتمالاً او تمام امدادهای غیبی را یک جا دریافت کرده و میکند.
هر جا میرویم ماجرای امدادهای غیبی است. این جا، در گفتوگوی هلال و مصطفی. مصطفی دربارهی ماجرای طبس میپرسد: «یک طرف ماجرا میگوید شنها لشکر خدا بوند. یک طرف میگوید همیشه در طبس از این توفانها هست. منتها این بار مقارن شده بود با ورود هواپیماهای آمریکایی.» هلال جواب میدهد: «من هنوز طرف امداد غیبیام. میگویم اگر پایبند امداد غیبیای چرا آن را تا تهاش نمیروی. چرا نمیگویی خود آن معادلهی سیاسی هم یک جور امداد غیبی است.»
بدون شک و بیاغراق استعداد داستانی کربلاییلو بر لبه یا آستانهی نبوغ قرار گرفته. ذهن او یک پایش در نبوغ داستانی گیر کرده و پای دیگرش در جنون مذهبی. هر دو را میتوان به وفور در آثارش دید و خواند. در جمجمه این هر دو پا به پای هم پیش میروند.
سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی