دربارهی رمان «دریای خاکستری» نوشتهی مولود قضات

نسلهایی در پی هم
نسلها در پی هم روزگار میگذرانند. هر نسلی به طور معمول با سه نسل در طول زندگیش هم زمان است و رمان دریای خاکستری تقابل نسلی را از نگاه دختری به نام درنا بیان میکند. در این داستان، هر نسل ویژگیهای خودش را دارد که با عوامل مختلف محیطی، سیاسی، اجتماعی، و روابط بین نسلی به وجود میآید و باعث تشخص دادن و ارتباط ذهنی بین افراد آن نسل میشود. این تشخص با این که ویژگیهای یک نسل را روشن میکند و گاه همپوشانی با ویژگیهای نسل قبلی و بعدی دارد اما خود به تنهایی باعث جدایی و فاصله بین آنها میشود. مانند چیزی که در این داستان بین مادربزرگ، صدری، زری، و درنا موجود است. ابژههای هویت سازی که به هر کدام از این سه نسل معرفی شده متفاوت است.
مادربزرگ فرهنگی روستایی و طبقاتی دارد. در طول داستان مدام بین خانواده و دیگران مرز بندی میکند. هویت مادربزرگ به عنوان خانزاده و با این طبقهبندی شکل گرفته و خط کشیهایش خانواده را جدا و متمایز از دیگران میداند، خواه این بیگانه فامیل باشد یا مریم خانمِ، همسایه. در امتداد همین هویت است که آفریدون را در نوجوانی از خود میراند و با وجود حسرتی که از این موضوع دارد در ادامهی زندگی برای پسرش هم، بین پریچه و زری، زری را انتخاب میکند. این نگاه از گذشته به زمان حال میرسد و برای درنا هم کاظم را نمیپسندد و مدام به شکلهای مختلف این موضوع را تذکر میدهد.
جوانی صدری و زری جان با وقایع قبل از انقلاب هم زمان بوده. وقایعی که به شکلهای مختلف در این نسل ایده آل گرایی را گسترش داده. این ویژگی در زری جان حسی را به درنا منتقل میکند که به نظر میرسد زری جان شباهت بین خودش و او را کسر شان میداند. در مورد صدری چند جا این مطلب را به وضوح میشود دید، مثلا، در صحنهای که به دیوار اتاق دخترش پوستر ملکه زیبایی را میچسباند و از او انتظار مشابهت با آن را دارد یا جایی که از وضعیت مدرسه میگوید و حتی در زمانی که از وضعیت پریچه و ازدواجش با حسن حرف میزند.
هرچند ویژگیهای نسلی به هر نسل تشخص میدهد اما این ویژگیها در نسلهای قبلی و بعدی نه به صورت غالب ولی به هر حال ادامه مییابد. مثلا نگاه صدری و زری جان به بانو و خانوادهاش که از نوع نگاه مادربزرگ است یا پنهان کاری مادربزرگ دربارهی داشتن بیماری صرعش که مثل نگاه صدری و زری جان انگار حاضر نیست نقصی را بپذیرد، هر چند به قیمت عذاب وجدان دائمی پسرش باشد. این ایدهال گرایی در درنا هم هست، به این صورت که مشکل بزرگی با پای سید سالم دارد و هویت او را تحت سیطرهی این پا میبیند. هر کدام از این ویژگیها با وجود حضور دائمی به نسبت زمان زندگی شدت و ضعف میگیرند. مثلاً، مادربزرگ در مواجهه با بیماری درنا پذیرندهتر از زری جان و صدری است یا درنا نسبت به پذیرش پای سید سالم حاضر است با دیدن این نقص آن را بپذیرد.
در تمام طول این داستان تا زمانی که صحبت از هویت نسلهای دیگر است مشکل خاصی ایجاد نمیشود اما نوبت که به درنا میرسد با این که او مدام در حال صحبت از همه چیز است و ما میبینیم که به شکلهای مختلف مادربزرگ، صدری، زری جان، و حتی افراد غریبه را معرفی میکند اما جایی که مربوط به معرفی هویت نسل خودش میرسد سکوت میکند، چرا که تمام مشکل درنا با اطرافیانش سر همین موضوع است. درنا شناختی از هم نسلانش ندارد. در کودکی جلوی بازی او با هم سالانش گرفته اند و این ارتباط قطع شده. در محیط مدرسه درنا به دلیل بیماری خود به خود از سمت دیگران کنار گذاشته میشده و پدر و مادرش هم در این کنار گذاشته شدن مدام نقش داشته اند. این جدایی باعث شده درنا شناخت چندانی از همسالانش نداشته باشد و در طول داستان هم هیچ دوستی برایش نمیبینیم. حرف زدن با امیرعلی برای درنا جالب است و تنها راه برای آشنایی با همنسلانش است اما این ارتباط هم مدام از سمت امیرعلی پس زده میشود. این موضوعات او را به کسانی همچون بانو و مریم خانم نزدیک میکند، افرادی از نسلهای قبلی که به دلیل ارتباط با مادر و پدر و مادربزرگ برایش شناخته شدهتر هستند. درنا از این تسلط و دوری مدام عصبانی است. دلیل فرارش از خانه، شاید، نه فقط عشق به کاظم که فرار از این تسلط خانواده است. این تسلط نه فقط از طرف صدری و زری جان که از طرف مادربزرگ هم اعمال میشود. در نتیجه زمانی که مادربزرگ فوت میشود ما بیتابیای را که انتظار داریم، و حتی خود درنا انتظار دارد، از او نمیبینیم. این موضوع در مواجهه با بیماری زری جان هم صادق است. در مطب دکتر، تمام توجه درنا نه به بیماری مادر که به اشارهی دکتر به وجود تشابه بین خودش و زری جان است. در اواخر داستان هم، همین موضوع را در رابطه با بیماری صدری در رفتار درنا میبینیم. انگار، هر کدام از این وقایع در ناخودآگاه درنا راهی است که او را از سلطهی خانواده میرهاند و میتواند روزنهای باشد برای آشنایی تازه و ساختن هویت مشترک با نسل خودش.
نویسنده به خوبی با ساختن شخصیت درنا مشکل هویت جمعی را در نسلی که کودکی خود را در جنگ گذراندهاند بازسازی کرده است. نسل بعد از انقلاب یک شکاف درون نسلی به دلیل جنگ دارد و یک شکاف هم با نسل قبلی. بیماری جنگ، مانند بیماری صرع درنا، در کودکی و نوجوانی آنها شکلی از نامتعارف بودن و نیاز به حمایت را در آنها ایجاد کرده است. حمایتی که گاه ناخواسته ولی از روی عادت به این نسل تحمیل میشود. نگاه کودکان بعد از جنگ هم به این نسل بیگانه است و به شکلی پذیرای آنها نیست. نسل درنا، و به طور کلی کودکانی که درگیر جنگ بودهاند، نیاز به ساختن هویت خود را نه در روابط که در اشیا پیدا کردهاند. امروزه هم با گذشت زمان، همچنان علاقه به اشیای نوستالوژیکال در بین این نسل به شدت دیده میشود که مشابه همان علاقهی افراطی درنا به ضبط صداها روی نوار و یا عکسهای قدیمی است. اشیایی که باید یادآور هویت جمعی یک نسل باشد، خود به هویت یا به کالایی تبدیل شده که میتواند تصاویر، موقعیتها، و صدای افراد مطمئن گذشته را یادآوری کند و کمکم به جای گذشته تبدیل به بخشی از زمان حال شود.
با گذشت زمان و پیر شدن نسل قبل از انقلاب و حمایت کننده، مشابهانِ درنا در تلاش برای پیدا کردن راه و روش اجتماعی شدن هستند و برای این منظور به دنبال کشف دوبارهی زندگی با همنسلان و همینطور متولدین سالهای بعد میشوند؛ البته اگر بتوانند بندهایی را که به گذشته وصلشان کرده تا حدودی پاره کنند.
سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی