دشمنان : یک داستان عاشقانه

 

دشمنان : یک داستان عاشقانه

نویسنده : آیساک باشویس سینگر

 مترجم : احمد پوری

 ناشر : باغ نو

سال چاپ : 1393

تعداد صفحات:264

 

"دشمنان"آقای باشویس سینگر حکایت زندگی بازماندگان  هولوکاست است و با زبانی عصبی و تلخ این فاجعه راکه از سر تک‌تک شخصیت‌های قصه  گذشته با جزییات و با دیدی داستان‌گونه و جذاب به ما نشان می‌دهد. زندگی کنونی شخصیت‌ها پس از مهاجرت از لهستان به آمریکا در آمیخته با  تجربه‌‌های تکان دهنده آنها از واقعه، چیزی‌ست که ما در این کتاب با آن مواجه‌ایم.

 همان سطرهای اولیه کتاب کافی‌ست که خواننده متوجه شود چه‌طور با یک روایت معرکه سروکار دارد، برخوردی سرراست و یک‌دست با آدم‌هایی با تجربه‌هایی بکر و بی نقص ،که قرار است قصه را پیش  ببرند.آدم هایی با ذهن‌هایی بیمار که هیچ راه نجاتی برای فرار از خاطراتی که لحظه‌به‌لحظه با آن‌ها زندگی می‌کنند، ندارند. وقتی از خاطرات شخصیت‌ها در کشتار یهودیان توسط نازی‌ها در لهستان‌و کوچ اجباری‌شان به آمریکا و از همه‌ی عناصری که کم‌و‌بیش شکل‌دهنده‌ی هویت این آدم‌های روان‌مریض است‌بگذریم،  توجه ما  درگیر  جای‌گیری درست اتفاقات کنار هم و چیدمان معقول‌ و ریتم درست و مرتب و حساب شده‌ی ماجراها و خرده‌روایت‌ها در خلال روزمره‌گی شخصیت اصلی می‌شود و قصد نویسنده در بازپروری این فاجعه و تاثیرش برروان و زندگی و سرنوشت قربانیان، از زاویه‌ای بدیع  و نگاهی نو به قصه‌ی جنگ و تبعات آن ،روشن می‌شود.

قصه سرراست با قهرمان‌ش یعنی هرمان برودرآغاز می‌شود. بازمانده‌ی فاجعه‌ی کشتار لهستانی‌ها که بعد از سه سال زندگی مخفیانه و بدوی در یک کاهدانی موفق به فرار از دست نازی‌ها و رسیدن به آمریکاشده است.دختری روستایی به نام‌یاودیگا که قبلن کلفت خانوده‌اش بوده در این سه سال  اسارت در انبار کاه‌ها در نهایت فداکاری و شجاعت و دور از چشم خانواده و نازی‌ها هرمان را ترو خشک کرده است.هرمان بعد از فرار به آمریکا با این ناجی و پرستار روزهای اسارت در کاهدانی، ازدواج می‌کند، درحالی که هنوز لحظه به لحظه خاطرات مهیب زندگی در کاهدانی را با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. هرمان برای یک خاخام ثروتمند مقیم آمریکا ،متن سخنرانی و تحقیق می نویسد و با حداقل درآمد زندگی می‌کند.لایه‌ی اول قصه به ظاهر ساده و یک‌دست پیش می‌رود تا آنجایی که با شخصیت پیچیده‌ی هرمان روبه رو می شویم،درغگویی تمام عیار با نگاهی فلسفی،که همه را با زیرکی و به سادگی می‌فریبد. به خاخامی که برایش کار می کند دروغ می گوید و زنش و معشوقه اش ماشا- و  زن سابقش –تامارا-  را در نهایت خونسردی و بی‌قیدی می‌فریبد.تامارا،همسر سابق هرمان که  در ابتدای رمان با داستان مرگ او مواجه می‌شویم  بعدها با پیچش داستانی بی نظیری زنده و سرحال وارد قصه می‌شود و بعد تازه ای به زندگی فریبکارانه و آشفته‌ی هرمان می‌دهد.بی اعتمادی هرمان به همه چیز  و همه کس چنان در قصه جا می‌افتد که مارا باآدمی بدون اعتقاد و بریده از همه چیز و ناامید روبه‌رو می‌کند و تا آخر قصه پیچیده‌گی‌ها و عکس العمل های دور از انتظار شخصیت  آن‌قدر لایه به لایه و نرم نرم تغییر جهت می‌دهد که در آخر نمی‌فهمیم با چه شخصیتی روبه رو هستم. گیر افتادن هرمان در مثلث عشقی همسر غیر یهودی و کنونی‌اش  یادویگا و معشوقه‌اش ماشا و همسر اولش،  رمان را در اواسط ماجراها به اوج می رساند.جایی که هرمان زندگی می کند یعنی امریکا قواعد و مقررات سختی برای داشتن همزمان چند زن دارد.ولی هرمان که از طرفی مدیون به یادویگاس و از طرفی شیفته‌ی شخصیت ماشا وهمچنین نمی تواند از همسر اولش دست بردارد قادر به انتخاب نیست. در کنار این مثلث عشقی، هرمان مجبور است  گرفتاری‌های خود را با یهودیتی که دیگر به آن اعتقاد درستی ندارد،با مادر معشوقه اش، صاحب کارش و همسایگان فضولش رفع و رجوع کند. گرفتاری‌های هایی که بالاخره او را به اوج استیصال و بریدن هر چه بیشتر از زندگی می رساند..

ذهن نه چندان پیچیده‌ی شخصیت‌ها که به طرز غریبی سرنوشت همه‌شان به‌هم گره خورده و همه تجربیات مهیب خود را از گذشته به دوش می‌کشند شدیدن کنترل شده و حساب شده‌‌است وشکل گفتگوی‌های فیلسوف مآبانه آن‌ها آدم‌هایی را به تصویر می کشد که از شدت اندوه و بیزاری قادر به ادامه زندگی نیستند. تصویرهای رمان چنان واقعی ترسیم شده که اگربتوان به خوبی با قصه همراه شد از صحنه‌های ساخته شده از اردوگاه‌ها و زجرها و شکنجه‌ها بیزار می شویم.یک جاهایی می‌بینیم راوی چه‌قدر نزدیک‌مان نشسته و در لابه لای قصه دچار قضاوت می‌شویم و بعد با به چالش کشیدن قضاوت مواجه می‌شویم وبعد شخصیت پیچیده‌ی آدم‌ها با عاشقیت های نچسب و زیادی خوب جا می افتد می بینیم صحنه‌ها چه قدر نایاب و گرم و واقعی‌ست و روایت رابطه‌ی پیچیده و در هم تنیده ی آدم ها چه حال و هوای جاافتاده و مطلوبی دارد. همین هاست که باعث می‌شود خواننده پای بند بشود و دل بدهد به ماجرا و قصه برایش بشود واقعیت، و بعد آن طور، پایان داستان، پایان رویایی داستان، پایان عجیب و دوست داشتنی داستان، آدم را میخکوب کند و تا مدت‌ها رها نکند.از دیگر آثار این نویسنده‌ی لهستانی یهودی تبار و برنده جایزه نوبل ادبی سال 1978 می توان  به  : خانواده مسكات ٬ ملك اربابي ٬ شيطان در گوراي ٬ جادوگر لوبلين ٬ برده ٬ مدرك اشاره کرد.

گزارشی از نقد و بررسی رمان «دود» قسمت دوم

 

صحبت‌های دکتر «حاتم قادری» در جلسه‌ی نقد و بررسی رمان «دود»

 

دکتر «حاتم قادری» با تفکیک برداشت شخصی و تفسیر، درباره‌ی رمان «دود» گفت: «من با تحصیل در یک رشته‌ی دیگر قرار است درباره‌ی این کتاب صحبت کنم، با این حال با ادبیات بیگانه نیستم. فکر کردم شرکت در این جلسه به تقویت برخی مباحث میان‌رشته‌ای کمک می‌کند. من رشته‌ام علوم سیاسی و فلسفه‌ی سیاسی‌ست با این حال رمان چیزی‌ست که هر شب با آن می‌خوابم.

در ابتدای بحث‌، تفکیکی بین تفسیر و برداشت شخصی قائل می‌شوم. برداشت شخصی این است که وقتی رمانی را می‌خوانیم حس و درک خودمان را درباره‌ی آن بگوییم. در واقع برداشت شخصی، حیطه‌ی محدودی را به خود اختصاص می‌دهد و اگر کسی از ما بپرسد به چه دلیل این حرف را می‌زنید لازم نیست که ما دلیل را برایش توضیح بدهیم. ولی وقتی می‌گوییم "تفسیر می‌کنم" موضوعی را بر اساس یک سری استنادات و ادله بیان می‌کنیم که می‌توانیم اثرش را در عالم بیرون و در فضای رمان نشان بدهیم. پس یک تفاوت جدی بین برداشت شخصی و تفسیر وجود دارد. من در صحبت‌هایم هم برداشت‌های شخصی را می‌گویم، هم تفسیر را. وقتی درباره‌ی تفسیر حرف می‌زنیم درست است که تفسیر بر نوشته‌ی نویسنده‌ متکی است اما مستقل از آن حرف می‌زند. چه بسا که من نظر خود را در تفسیر بگنجانم؛ در حالی که نویسنده با آن موافق نباشد و نه تنها موافق نباشد، بلکه مخالف هم باشد و بگوید من چنین ذهنیتی نداشتم. ولی تفسیر تا جایی که بتواند به شواهد، استنادات و نشانه‌هایی که در رمان برجسته است، متکی باشد اعتبار خودش را دارد. ما می‌توانیم تفاسیرمختلفی از یک رمان داشته باشیم، البته تا جایی که نقش مفسر هم در آن حضور داشته باشد. با توجه به این شکاف و تفاوت بین "برداشت" و "تفسیر"، به نظر من دو پاراگراف اول و آخر رمان دو نقطه‌ی مناسب برای بررسی‌اند. یعنی اگر این موضوع را در نظر بگیریم که رمانی قرار است حرفی داشته باشد و بگوید بین ساختار و محتوای رمان ارتباط تنگاتنگی باید وجود داشته باشد. منظورم از ساختار تکنیک روایت نیست، بلکه نوع ورود، نوع برجسته کردن و نوعی‌ست که بخواهد محتوا را نمایندگی کند، که تکنیک را هم شامل می‌شود و خاص تکنیک روایت نیست. اگر بخواهیم بین این ساختار و محتوا ارتباطی برقرار کنیم به عقیده من همان ابتدای رمان "دود" در یکی دو پاراگراف اول چند نشانه را کارسازی کرده و من به عنوان مفسر می‌توانم برجسته‌اش کنم. همان ابتدا دارد از یک تردید صحبت می‌کند. "ظرف‌ها را بشورم یا نه؟ اگر بشورم، امشب می‌شود دوبار." شما در یکی دو پاراگراف اول حتی خیلی متوجه نمی‌شوید که جنسیت راوی چیست. زن است یا مرد. شاید به نظر برسد زن راوی داستان است اما بعد از مکالمه‌ی تلفنی با فرشید معلوم می‌شود که راوی مرد است و حسام نام دارد. در این‌جا وضعیت، ناپایدار است و راوی در نشانه‌ای که از شستن ظرف‌ها به چشم می‌آید _ بشورم یا نه؟ _ وضعیت بلاتکلیفی را از خودش نشان می‌دهد. .بیایید همین وضعیت را به بندهای پایانی رمان ببریم؛ یعنی وقتی که راوی متهم آن قتل یا شبه قتل شده. وقتی از آن باغ بیرون می‌آید می‌گوید: «برخی خانه‌ها روشن‌اند و برخی تاریک.» یعنی دقیقا همین تردیدی که در ابتدای رمان است در پایان هم هست و خیلی طبیعی‌ست که در شب‌ها بعضی خانه‌ها روشن‌اند و برخی تاریک. اما این حلقه چه می‌خواهد به ما بگوید؟ براساس نشانه‌ها می‌توانم این را بگویم که راوی دارد از نوعی بلاتکلیفی حرف می‌زند. وقتی ما در طول داستان با راوی بیش‌تر آشنا می‌شویم، می‌فهمیم یک روشنفکر است اما روشنفکری که نمی‌تواند وضعیت خودش را با عالم بیرون روشن کند؛ و با این که آلوده‌ی یک سری مسائل مالی نمی‌شود و دست به بعضی کارها نمی‌زند اما در موقعیت‌هایی تصمیم‌هایی را که لازم است، نمی‌گیرد. در واقع همین وضعیتی که در ابتدا و انتهای رمان نمایندگی می‌کند به چشم می‌خورد. در بخشی از رمان نویسنده به مارکس، بحث سرمایه و در واقع دودی که به کار می‌برد، اشاره می‌کند. من این نکته را همین ابتدا بگویم که این نکته حداقل در رشته‌ی من می‌تواند خیلی مهم باشد. ارسطو به پول "ناموس عادل" می‌گوید. در واژه‌ی یونانی، پول از "نوموس" گرفته شده. یعنی قوانینی که انسان‌ها برای سامان‌دهی جامعه‌ی خود طرح می‌کنند. ارسطو می‌گوید پول در واقع قانونی‌ست که خودمان می‌گذاریم و می‌توانیم به انحرافات لازم و چیزی که باعث از خودبیگانگی ما شود، تغییرش بدهیم. ما بدون پول نمی‌توانیم زندگی کنیم مگر این که نگاه سوسیالیستی خاصی داشته باشیم. نمی‌خواهم از زاویه‌ی سرمایه‌گذاری نگاه کنم، اما پول در جوامع دیگر در حقیقت نقش ابزاری و در عین حال حیاتی را ایفا می‌کند. یک سامانه‌ی اشتباهی می‌تواند کاملا نمادی از یک بی‌سامانی باشد. یعنی اگر شما جایی دیدید که ناموس عادل در واقع نه ناموس است و نه عادل، بیانی از وضعیتی‌ست که در آن جامعه برقرار است. دلیل این که من این موضوع را به رمان ربط می‌دهم چیزی‌ست که راوی یا حسام می‌گوید. ولی من از زاویه‌ی دیگری به دوستان اشاره کردم که وقتی حسام را می‌بینم، بیشتر از این که نقش پول را در او ببینم، نقش یک روشنفکر مذبذب را می‌بینم. روشنفکری که نمی‌داند چه کاری کند و چه شرایطی بر او حاکم است و مدام در این بلاتکلیفی‌ها به سر می برد. یک روشنفکر خرده بورژوآ که جایگاه اجتماعی خود را نمی‌داند، طبعا وضعیتی مانند حسام پیدا می‌کند. نویسنده دود را به عنوان سرمایه به کار برده. شاید می‌شد این دود را در رابطه با وضعیت حسام به کار برد. به این دلیل که حسام تمام رفتارش در چارچوب کتاب نمایانگر یک روشنفکری‌ست که وضعیت خودش را نمی‌داند. از شستن ظرف که نماد یک روشنفکری‌ بوده تا پایان که نمی‌داند مظفر را کشته یا نه. حتی وقتی می‌خواهد مظفر را بکشد تردید دارد و می‌گوید اگر نیاید جلو، من فندک را به طرفش پرت می‌کنم. ولی وقتی که جلو می‌آید در آخرین لحظات دست راستش حرکت می‌کند و سعی دارد به ما نشان بدهد که مظفر آسیب دیده است اما در چه حدی آسیب دیده ما نمی‌دانیم. من فرض را بر این می‌گذارم که وقتی نویسنده می‌گوید برخی چراغ‌ها روشن‌اند و برخی خاموش و ابتدا و انتها‌ی داستان را با تردید آغاز و به پایان برده حساب‌شده عمل کرده و چیزی نیست که دل‌خواهانه و بدون حساب آمده باشد. ابتدا و انتهای کتاب دو حلقه‌ای است که این‌ها را به هم وصل می‌کند و در بین این دو حلقه وضعیت بیست‌-سی ساعته‌ی بلاتکلیفی حسام را نشان می‌دهد که در واقع به یک قتل یا شِبه‌قتل منجر می‌شود. اتفاق دیگر، روشنفکری که دچار مشکل است و در نهایت دست به قتل یا شبه‌قتل می‌زند و این یعنی زوال روشنفکری. یعنی روشنفکر به جای این که بتواند امور خود را اداره یا تعامل‌های مناسب برقرار کند و دست به اعتراض بنیادی به ساختار و وضعیت موجود از جمله وضعیت سرمایه و پول بزند و نشان بدهد که به تعبیر ارسطو و ... در جامعه‌ی ما رای خودش را گم کرده، به نابه‌سامانی مبدل شده است؛ به یک شبه‌قتل که ممکن بود طرف مقابل جلو نیاید و فقط فندکش را پرت کند. یعنی یک روشنفکر خُرده‌بورژوآیی که دچار زوال است و تصمیمی را می‌گیرد که شِبه‌تصمیم بر او تحمیل می‌شود و نشان می‌دهد نمی‌تواند وضعیت خود را به درستی شناسایی کند. وقتی روشنفکر به جای این که مبارزات ساختاری و منظم و اصولی داشته باشد، نتواند بر اعصاب خود مسلط باشد ممکن است در یک حادثه‌ی ناخواسته که وسوسه‌اش را از قبل دارد، تبدیل شود به کسی که رگه‌هایی غیر مدرن و پیشامدرن یا کسی که حاشیه‌ی جامعه است درست است که دود در رابطه با سرمایه به کار برده می‌شود اما در رابطه با خاستگاه اجتماعی و نوع تعاملی که حسام دارد به کار برده می‌شود.

می‌خواهم نکته‌ای را هم درباره‌ی اسم شخصیت اصلی اضافه کنم. نویسنده اسم "حسام" را برای شخصیت اول داستان انتخاب کرده. حداقل به عنوان یک امر تفسیری و نه دل‌خواهانه به نظر می‌آید نویسنده‌ اسم شخصیت اصلی دل‌خواهانه انتخاب نمی‌کند؛ بلکه این اسم یا تداعی کسی‌ست یا معنی خاصی در آن نهفته‌ است. حسام به معنی شمشیر است. حسامی که ما می‌گوییم شمشیر، عملا متکی به یک چاقو می‌شود. چاقویی که در نهایت نمی‌داند بالاخره با آن قتلی انجام داده یا نه. این در واقع زوال آدمی‌ست که در این جریان گرفتار شده. از آن طرف برگردیم به مظفر و به نظرم باز هم خیلی بی‌حساب‌وکتاب انتخاب نشده و سنبل جریان قالبی‌ست که با معاملات مشکوک، مردود و تعامل و رفتاری که به خرج می‌دهد، نماینده‌ی ظفر و قدرت است. پس یک طرف شخصیتی داریم (حسام) که نمی‌تواند کار حسابی انجام دهد و شخصیتی در نقطه‌ی مقابل (مظفر) که می‌تواند منبع فساد و تباهی باشد. این قطبی‌ست که می‌خواهد نظام سرمایه‌گذاری را نمانیدگی کند و حسام روشنفکری‌‌ست که می‌خواهد با این نظام سرمایه‌دارانه یا نماد سرمایه‌داری درافتد. مهمانی‌یی که منجر به شبه قتل می‌شود نماد چیزهایی‌ست که در جامعه با آن رو به رو هستیم و می‌تواند نماد تباهی هم باشد.

از زاویه‌ی دیگر مایلم مطرح کنم که شما به جز زنانی که در داستان می‌بینید، شاهد سه زن و یک دختربچه در داستان هستید. می‌خواهم راجع به دختربچه، دُرسا، بیشتر صحبت کنم که از یک طرف روی دست و پدرش مانده و از طرفی گرمی قلب آن‌هاست. من درسا را با سه نکته‌ای که نویسنده نشان داده برجسته می‌کنم. ابتدای کتاب راوی دچار آشفتگی‌ست. زنگ تلفن به صدا در می‌آید و هنوز نمی‌توانیم جنسبت راوی و سن و سال دُرسا را تشخیص دهیم. هنوز مشخص نیست که راوی، پدر دُرساست یا نه. فقط می‌دانیم که رابطه‌ی عاطفی با او دارد. ولی زنگ تلفنی که نمی‌خواهد راوی به آن جواب بدهد و درسا تلفن را برای راوی می‌آورد امریست که این‌جا اتفاق افتاده و نشان می‌دهد که این بچه چه جَنمی می‌تواند داشته باشد. در جای دیگری از داستان، راوی به دُرسا می‌گوید می‌خواهم با زهره ازدواج کند و ما فهمیده‌ایم درسا دختر مهتاب است که می‌خواهد از حسام جدا شود. صحبت از ازدواج که می‌شود حسام از درسا می‌پرسد: "تو مخالفی؟" پاسخی که درسا به او می‌دهد یک پاسخ هوشمندانه‌ست: "ازدواج کن، بعد می‌گم!" اشاره‌ی سوم در جایی ست که راوی می‌خواهد برود سراغ لادن. لادنی که دست به خودکشی زده. پس همان وضعیت را در راوی می‌بینید. یک طرف می‌پذیرد که درسا را در موقعیتی که نمی داند با چه چیزی قرار است رو به رو شود، با خود می‌برد. ولی وقتی که درسا به آن‌جا می‌رود رفتار عجب غریبی ندارد. آرامشی که درسا دارد بیشتر آرامش رواقی‌گونه است و این که در واقع درسا نقش‌اش در این بوده که سه جا نقش مثبت داشته باشد و در آرامش رواقی‌گونه از داستان حذف شود. اتفاقی که برای من جالب است این است که راوی به درسا علاقه دارد. با این حال که درسا چنین نقشی را برای قلب راوی دارد اما وقتی دچار قتل یا شبه قتل می‌شود اصلا به این فکر نمی‌کند که آینده‌ی درسا چه می‌شود یعنی فکر نمی‌کند و این همان چیزی‌ست که من می‌گویم راوی تن به احساسات و وضعیت می‌دهد بدون این که به تبعات آن بیندیشد. شما سه زن دیگر در داستان دارید. یکی‌اش مهتاب است. مهتاب به ما نشان می‌دهد که دل‌مشغولی‌ها و نا‌به‌سامانی راوی کجاست. زنی که جدا شده و به رفتار راوی اعتراض دارد. صفحه‌ی ۷۶ و ۷۷ را نگاه کنید. مهتاب اعتراضی می‌کند. در واقع از زبان مهتاب می‌توانیم بفهمیم که سیر وجودی راوی چگونه است. در برخی قسمت‌ها هم به گذشته و کودکی راوی برمی‌گردد. مهتاب کسی‌ست که آمده ونمی‌تواند وضعیت راوی را تحمل کند. زهره یک ازدواج دیگری کرده و بچه‌ی دیگری دارد؛ وضعیتی نه مثل راوی بلاتکیلف دارد، بلکه یک زندگی شکست‌خورده دارد که قرار است به زندگی جبرانی درست تبدیل شود بدون این که این وضعیت را داشته باشد. لادن است که با حرف‌های خودش و ارتباط تلفنی‌یی‌ که با راوی دارد نشان می‌دهد که اوج افتادن به انحطاط کجاست و با استفاده از نشانه‌های موجود در کتاب نه می‌خواهد به کسی که رفتار مشخصی داشته باشد، تبدیل شود و نه مثل زهره امید یک زندگی با چارچوب مشخص را دارد. دچار یک وضعیت و شیطنت است. وضعیت شِبه‌راوی را دارد. اما وضعیتی که او دارد و اتفاقاتی که برای او می‌افتد به یک خودکشی می‌انجامد. یک جا شما راوی را دارید که نقش یک روشن‌فکر شکست‌خورده‌ی بلاتکلیف است و در نهایت از وضعیت احساسی خودش عبور می‌کند و در مقابل دختری را دارید که می‌توانست برای خودش آمال غیرمتعارف داشته باشد اما او را در وضعیت شکست‌‌خورده می‌بینیم. این در واقع مجموع روایت کلانی بود که می‌توانستم از داستان داشته باشم. در ضمن نقد ضمنی خودم را هم در آن گنجانده‌ام.»

 

 

 

گزارشی از نقد و بررسی رمان «دود»  قسمت نخست

ادامه نوشته

دود همه جا را گرفته

 

http://s6.picofile.com/file/8202740384/IMG_7098.jpg

 

يادداشتي بر رمان «دود» نوشته‌ی حسين سناپور


نويسنده: مرضيه صادقي

به طور معمول اول هر رمان کليدي است براي ورود به آنچه قرار است گفته شود. در همين ابتدا نشانه هايي از شخصيت هاي داستان، مکان و زمان و افرادي که حول و حوش شخصيت اصلي نقشي دارند به نوعي معرفي مي شوند. با فضاي داستان آشنا مي شويم و مي توانيم کليتي از ماجرا را بفهميم، به اضافه گره و تعليقي که ما را تا به آخر دنبال مي کند. مهم تر از اين امکان ها، شايد بتوان گفت، جمله اول يکي از کليدي ترين جملات براي ورود به دنياي رمان است. با جمله اول قرار است خواننده، آنچنان درگير شود که تا آخر رمان پيش برود. جمله اول رمان «دود» از همين جمله هايي است که خواننده را درگير مي کند و او را به سطرهاي بعدي سوق مي دهد به علاوه اينکه فضاي داستان را در همان ابتدا روشن مي کند. «ظرف ها را بشورم يا نه؟» همين ابتدا شک و دودلي شخصيت اصلي پايه گذاري مي شود؛ شخصيتي در يک رمان مدرن که قرار است ما را با ترديد و درون پرازابهام خود آشنا کند. شخصيت اصلي «احسان» با لحني نامطمئن و پرابهام خود، ما را به چالش مي کشد و وارد دنياي ذهني خود مي کند؛ دنيايي پر از سوال هاي بي جواب که نمي داند با آنها چه کار کند. راوي در همان ابتدا با يک مساله ساده و روزمره درگير است، «ظرف ها را بشورم يا نه». وقتي در توان خود نمي بيند اين کار ساده و روزمره را انجام دهد يا نه، آن وقت با کارهاي بزرگ تر و پيچيده تر خود چه کار خواهد کرد. او در ادامه مي گويد «...اگر بشورم...». اين «اگر» آن ابهام و گيجي را دوچندان مي کند. از همين پرسش هاي اوليه، واگويه هاي ذهني و دروني شخصيت آغاز مي شود. احسان پر از ترديدهايي است که او را کنج خانه نشانده، حرف هاي زيادي دارد اما نمي تواند بر زبان آورد. «راجع به چي بايد با درسا حرف بزنم؟» شخصيت اصلي حتي براي حرف زدن با دخترش هم درمانده است و نمي داند چه بگويد. نه اينکه حرفي نداشته باشد، حرف هست اما او نمي داند از کجا و براي چه بگويد.» مثل هميشه، که هرکاري را که خيلي دلم بخواهد نمي توام بکنم.» (ص8) اين بلاتکليفي در درون احسان آنقدر رخنه کرده است که کلي کارهاي ناتمام و نصفه نيمه برايش به جا گذاشته و تا آنجا پيش رفته که در تلاش براي جمع و جورکردن خانه، حتي وقتي قرار است دخترش بيايد هم درمي ماند. «پيش از آمدنش جمع مي کردم بهتر بود. خوب نيست فکر کند پريشانم.» (ص15) اما به راستي او پريشان است و بلاتکليف. اينها نمونه اي از رفتار و کردار شخصيت اصلي است که با درماندگي و پريشاني خود راه به جايي نمي برد. از همان سطرهاي اوليه روشن است که احسان با دنيايي غير از آنچه خود مي خواهد روبه روست. مي خواهد حرف بزند نمي تواند. مي خواهد همراه باشد نمي شود. همه با او کار دارند اما او نمي خواهد با کسي کار داشته باشد. «شده ام لَلِه زن هاي افسرده و خيانت ديده و دم مرگ» (ص13) زنش، مادر درسا از او جدا شده، دوست سابقش بنا به نياز خود به او رومي آورد. زهره، دوست کنوني اش رفتار او را نمي پسندد. همه آدم هاي دور و برش به خاطر خودشان به احسان نياز دارند نه براي آنچه که هست. حتي وقتي مي خواهد به دوست گرفتار خود، در حال کتک خوردن کمک کند، فقط يک تماشاگر محض بوده و غير از آن هيچ. ديگران او را چون ابزاري براي آمال و خواسته هاي خود مي خواهند و او براي همين به انزواي خودخواسته اش پناه مي برد. اما در اين پرتاب دروني و تنهايي راحتش نمي گذارند. براي درخواست کمک لادن به دوست ديرينه اش (فرشيد) روي مي آورد و مي شنود، «حسام الدين پرده نشين» (ص16) او در دنياي شلوغ و درهم برهم دور وبرش تنهاست. نمي خواهد شريک هيچ منفعتي باشد. تا جايي که در خدمت کردن به دخترش هم کم مي آورد. دوروبري که پر از ترازوي سود و زيان است. «اگر احتياجي نداري، به اش رو ندهي بهتر است. ديگر آن آدم نيست.» (ص17) آري احتياج، معيارسنجش ارتباط شده، آن هم فقط تا زماني که سودآوري داشته باشد. اما احسان از اين مقوله ها جداست. معامله بر سرآدم ها را براي سود و زيان نمي پذيرد. احسان نمي تواند مطابق ميل ديگران زندگي خود را پيش ببرد، براي همين دوري پيشه مي کند. اگر کاري به کارش نداشته باشند دنياي خودساخته اش را ترجيح مي دهد. اما در مقابل لادن نمي تواند بي تفاوت باشد. بي تفاوتي کار او نيست. نصيحت دوستش را هم به گوش نمي گيرد: «اين روزها به خيلي ها رو انداخته. کسي هم تحويلش نگرفته. هم به خاطر گندهاي خودش، هم به خاطر حرمت رييس.» (ص18) رييس که تا ديروز روشنفکر در خدمت ديگران بوده، حالابراي نيازهاي خودش پا روي سر ديگران مي گذارد. مظفر نمونه اي است از هزار که امروز به مدد کارهايش به عرش رسيده و از هيچ چيز ابايي ندارد. البته کاش يکي، دونمونه از روشنفکربازي هاي مظفر را مي ديديم. در اينجا فرشيد هم به خاطر رييس و حساب و کتاب کاري خود بهتر مي بيند وجهه کاري خود را خراب نکند. بعد از فصل اول آرام آرام با بقيه ماجرا آشنا مي شويم و مي خوانيم که چطور اين دنياي ناآشناي احسان شکل گرفته است. در هر فصل دنياي مغاير با خواسته هاي احسان به تصوير کشيده مي شود. تا خانه دوست در حال مرگش مي رود اما نمي داند چه کاري انجام دهد. به زهره قول همراهي براي انجام کاري مي دهد اما نمي تواند، «زهره را چه کار کنم؟» او با هر کار خود تنها و تنهاتر مي شود. دودي تا ته جان او رخنه کرده و رهايش نمي کند. نمي تواند نه از دوستانش دست بکشد و نه با آنها نشست و برخاستي داشته باشد. خوره ترديد و اگر و آيا در لحظه لحظه هاي او هست. حتي وقتي براي بردنش به مهماني که خود مي خواست، مي آيند، سوال ها راحتش نمي گذارند. ديگر نمي تواند مثل بقيه باشد. هميشه در حال کلنجارهاي دروني بي جواب است. همان ترديد و شک ابتداي رمان تا آخر داستان با شخصيت اصلي و خواننده باقي مي ماند. راوي رمان با دست و پازدن هاي خود، با دور و نزديک شدن ها، با تنهايي هايش مي خواهد کاري کند و اين بلاتکليفي ها را جواب دهد.
    با نگاه دقيقي به فصل اول اين رمان مي توان پيکره نگاه راوي داستان به زندگي خود و اطرافيانش را دريافت. مي توان تک تک شخصيت هاي فرعي را شناخت؛ در همين فصل اول و در همان سطرهاي اوليه که اين ترديد و درون پر تشويش را مي بينيم و با شخصيت ها همراه مي شويم. در هر فصل با تنهايي و ابهام هاي بيشتر او پيش مي رويم؛ ابهامي که چون دود چشم و دل ما را مي سوزاند.
    
     


 برگفته از روزنامه‌ی شرق، شماره‌ی 2170 به تاريخ 3/9/93، صفحه 8 (ادبيات)

 این یادداشت به علت ارجاع دکتر پاینده در جلسه‌ی بررسی رمان «دود» در تاریخ 5/5/94  بازنشر  می‌گردد. گزارش تصویری جلسه را می‌توانید در وب‌سایت نشر چشمه ببینید.