درباره‌ی رمان «دریای خاکستری» نوشته‌ی مولود قضات

نسل‌هایی در پی هم

نسل‌ها در پی هم روزگار می‌گذرانند. هر نسلی به طور معمول با سه نسل در طول زندگیش هم زمان است و رمان دریای خاکستری تقابل‌ نسلی را از نگاه دختری به نام درنا بیان می‌کند. در این داستان، هر نسل  ویژگی‌های خودش را دارد که با عوامل مختلف محیطی، سیاسی، اجتماعی، و روابط بین نسلی به وجود می‌آید و باعث تشخص دادن و ارتباط ذهنی بین افراد آن نسل می‌شود. این تشخص با این که ویژگی‌های یک نسل را روشن می‌کند و گاه همپوشانی با ویژگی‌های نسل قبلی و بعدی دارد اما خود به تنهایی باعث جدایی و فاصله‌ بین آن‌ها می‌شود. مانند چیزی که در این داستان بین مادربزرگ، صدری، زری، و درنا موجود است. ابژه‌های هویت سازی که به هر کدام از این سه نسل معرفی شده متفاوت است.

 مادربزرگ فرهنگی روستایی و طبقاتی دارد. در طول داستان مدام بین خانواده و دیگران مرز بندی می‌کند. هویت مادربزرگ به عنوان خان‌زاده و با این طبقه‌بندی شکل گرفته و خط کشی‌هایش خانواده‌ را جدا و متمایز از دیگران می‌داند، خواه این بیگانه فامیل باشد یا مریم خانمِ، همسایه. در امتداد همین هویت است که آفریدون را در نوجوانی از خود می‌راند و با وجود حسرتی که از این موضوع دارد در ادامه‌ی زندگی برای پسرش هم، بین پریچه و زری، زری را انتخاب می‌کند. این نگاه از گذشته به زمان حال می‌رسد و برای درنا هم کاظم را نمی‌پسندد و مدام به شکل‌های مختلف این موضوع را تذکر می‌دهد.

جوانی صدری و زری جان با وقایع قبل از انقلاب هم زمان بوده. وقایعی که به شکل‌های مختلف در این نسل ایده‌ آل گرایی را گسترش داده. این ویژگی در زری جان حسی را به درنا منتقل می‌کند که به نظر می‌رسد زری جان شباهت بین خودش و او را کسر شان می‌داند. در مورد صدری چند جا این مطلب را به وضوح می‌شود دید، مثلا، در صحنه‌ای که به دیوار اتاق دخترش پوستر ملکه زیبایی را می‌چسباند و از او انتظار مشابهت با آن را دارد یا جایی که از وضعیت مدرسه می‌گوید و حتی در زمانی که از وضعیت پریچه و ازدواجش با حسن حرف می‌زند.

هرچند ویژگی‌های نسلی به هر نسل تشخص می‌دهد اما این ویژگی‌ها در نسل‌های قبلی و بعدی نه به صورت غالب ولی به هر حال ادامه می‌یابد. مثلا نگاه صدری و زری جان به بانو و خانواده‌اش که از نوع نگاه مادربزرگ است یا پنهان کاری مادربزرگ درباره‌ی داشتن بیماری صرعش که مثل نگاه صدری و زری جان انگار حاضر نیست نقصی را بپذیرد، هر چند به قیمت عذاب وجدان دائمی پسرش باشد. این ایده‌ال گرایی در درنا هم هست، به این صورت که مشکل بزرگی با پای سید سالم دارد و هویت او را تحت سیطره‌ی این پا می‌بیند. هر کدام از این ویژگی‌ها با وجود حضور دائمی به نسبت زمان زندگی شدت و ضعف می‌گیرند. مثلاً، مادربزرگ در مواجهه با بیماری درنا پذیرنده‌تر از زری جان و صدری است یا درنا نسبت به پذیرش پای سید سالم حاضر است با دیدن این نقص آن را بپذیرد.

در تمام طول این داستان تا زمانی که صحبت از هویت نسل‌های دیگر است مشکل خاصی ایجاد نمی‌شود اما نوبت که به درنا می‌رسد با این که او مدام در حال صحبت از همه چیز است و ما می‌بینیم که به شکل‌های مختلف مادربزرگ، صدری، زری جان، و حتی افراد غریبه را معرفی می‌کند اما جایی که مربوط به معرفی هویت نسل خودش می‌رسد سکوت می‌کند، چرا که تمام مشکل درنا با اطرافیانش سر همین موضوع است. درنا شناختی از هم نسلانش ندارد. در کودکی جلوی بازی او با هم سالانش گرفته‌ اند و این ارتباط قطع شده. در محیط مدرسه درنا به دلیل بیماری خود به خود از سمت دیگران کنار گذاشته می‌شده و پدر و مادرش هم در این کنار گذاشته شدن مدام نقش داشته اند. این جدایی باعث شده درنا شناخت چندانی از همسالانش نداشته باشد و در طول داستان هم هیچ دوستی برایش نمی‌بینیم. حرف زدن با امیرعلی برای درنا جالب است و تنها راه برای آشنایی با هم‌نسلانش است اما این ارتباط هم مدام از سمت امیرعلی پس زده می‌شود. این موضوعات او را به کسانی همچون بانو و مریم خانم نزدیک می‌کند، افرادی از نسل‌های قبلی که به دلیل ارتباط با مادر و پدر و مادربزرگ برایش شناخته شده‌تر هستند. درنا از این تسلط و دوری مدام عصبانی است. دلیل فرارش از خانه، شاید، نه فقط عشق به کاظم که فرار از این تسلط خانواده است. این تسلط نه فقط از طرف صدری و زری جان که از طرف مادربزرگ هم اعمال می‌شود. در نتیجه زمانی که مادربزرگ فوت می‌شود ما بی‌تابی‌ای را که انتظار داریم، و حتی خود درنا انتظار دارد، از او نمی‌بینیم. این موضوع در مواجهه با بیماری زری جان هم صادق است. در مطب دکتر، تمام توجه درنا نه به بیماری مادر که به اشاره‌ی دکتر به وجود تشابه بین خودش و زری جان است. در اواخر داستان هم، همین موضوع را در رابطه با بیماری صدری در رفتار درنا می‌بینیم. انگار، هر کدام از این وقایع در ناخودآگاه درنا راهی است که او را از سلطه‌‌ی خانواده می‌رهاند و می‌تواند روزنه‌ای باشد برای آشنایی تازه و ساختن هویت مشترک با نسل خودش.

 نویسنده به خوبی با ساختن شخصیت درنا مشکل هویت جمعی را در نسلی که کودکی خود را در جنگ گذرانده‌اند بازسازی کرده است. نسل بعد از انقلاب یک شکاف درون نسلی به دلیل جنگ دارد و یک شکاف هم با نسل قبلی.  بیماری جنگ، مانند بیماری صرع درنا، در کودکی و نوجوانی آنها شکلی از نامتعارف بودن و نیاز به حمایت را در آن‌ها ایجاد کرده است. حمایتی که گاه ناخواسته ولی از روی عادت به این نسل تحمیل ‌می‌شود. نگاه کودکان بعد از جنگ هم به این نسل بیگانه است و به شکلی پذیرای آن‌ها نیست. نسل درنا، و به طور کلی کودکانی که درگیر جنگ بوده‌اند، نیاز به ساختن هویت خود را نه در روابط که در اشیا پیدا کرده‌اند. امروزه هم با گذشت زمان، همچنان علاقه به اشیا‌ی نوستالوژیکال در بین این نسل به شدت دیده می‌شود که  مشابه همان علاقه‌ی افراطی درنا به ضبط صداها روی نوار و یا عکس‌های قدیمی است. اشیایی که باید یاد‌آور هویت جمعی یک نسل باشد، خود به هویت  یا به کالایی تبدیل شده که می‌تواند تصاویر، موقعیت‌ها، و صدای افراد مطمئن گذشته را یادآوری کند و کم‌کم به جای گذشته تبدیل به بخشی از زمان حال شود.

 با گذشت زمان و پیر شدن نسل قبل از انقلاب و حمایت کننده، مشابهانِ درنا در تلاش برای پیدا کردن راه و روش اجتماعی شدن هستند و برای این منظور به دنبال کشف دوباره‌ی زندگی با هم‌نسلان و همین‌طور متولدین سال‌های بعد می‌شوند؛ البته اگر بتوانند بندهایی را که به گذشته وصلشان کرده تا حدودی پاره کنند.

نگاهی به رمان اخیر حسین سناپور

 
 
سايه سنگين مرگ          منتشر شده در روزنامه اعتماد  به تاریخ 22  فروردین 95
 
 

  حسين پاينده٭/  رمان اخير حسين سناپور با عنوان «سپيدتر از استخوان»، چاپ دوم، تهران: نشر چشمه، زمستان۹۴ با سبك‌وسياقي نوشته شده است كه ديگر مي‌توان مهرونشان خاص او در كار نويسندگي‌اش محسوب كرد: روايتي مدرنيستي براي بازنمايي ناآرامي روحي و رواني شخصيت اصلي، با استفاده از تكنيك‌هاي روايي مدرن از قبيل تك‌گويي دروني، گفتار مستقيم آزاد و گاه سيلان ذهن. وقايع رمان در بازه زماني يك شب تا صبح در يك بيمارستان رخ مي‌دهند و شخصيت اصلي آن، دكتر سام اديب است كه خواهر بيست‌وچندساله‌اش سوفيا خودكشي كرده و از آن زمان به بعد اديب هم آرامش رواني خود را از دست داده و تمايل به خودكشي دارد. جانمايه رويدادهاي اين شب تا صبح، كه به ويژه با گفتار دروني اديب به خواننده القا مي‌شود، مرگ، مرگ‌انديشي و مرگ‌خواهي است. نخستين نمونه از اين گفتارهاي دروني را در صحنه آغازين رمان مي‌توان ديد كه اديب به درختان كاج در فضاي تاريك محوطه بيمارستان چشم دوخته است و به خودكشي مي‌انديشد: «درازي كاج‌ها شب را تاريك‌تر مي‌كند. تن‌هايي تاريك و لخت، با كله‌هايي رگه‌رگه، پخش توي تاريكي. شيارهاي تاريك مغز، توي سفيدي. سفيدي‌اش پخش مي‌شود روي سيمان تاريك. مي‌توانم بپرم. بپرم توي شب و خيال كنم هيچ‌وقت تمام نمي‌شود. مي‌دانم [سوفيا] همان‌جاست. همان زير. مي‌خواهد من هم باشم. پام را آن‌ور آويزان كنم، بعد خودم را ول كنم و پايين بروم. عصب‌ها يك‌آن تا نهايت درد كشيده مي‌شوند و تمام. اگر خودم را درست بيندازم. بعد ديگر به هيچ‌جا نمي‌رسم. توي شب مي‌روم همين‌طور» (ص. ۷). آغاز رمان در تاريكي شب، نخستين نشانه از حال‌وهواي فكري اديب را به دست مي‌دهد. دنياي دروني او به اندازه شب تاريكي كه كاج‌هاي محوطه بيمارستان را در بر گرفته، تيره‌وتار، محزون و نااميدانه است. مرگ خودخواسته سوفيا در عنفوان جواني چنان ضربه هولناكي به روان اديب زده است كه او اكنون لذتي در زندگي نمي‌بيند و انديشه‌اي جز مرگ در سر نمي‌پروراند. «كاج» و «تاريكي» در جمله اول، واژه‌هاي مهم و دلالت‌داري هستند كه تا پايان رمان بارهاوبارها تكرار مي‌شوند و به اين ترتيب، با تكرارهاي پياپي، وجهي نمادين پيدا مي‌كنند. شب و تاريكي البته از ديرباز نماد مرگ بوده‌اند، در حالي كه درخت كاج به علت حفظ برگ‌هايش در چهار فصل سال، نماد ناميرايي است و تداعي شدن آن با مرگ متناقض به نظر مي‌رسد. اما اين تناقض وقتي قابل قبول مي‌شود كه به ياد آوريم اديب، به حكم پزشك بودنش، بايد كه انسان‌ها را از مرگ نجات دهد و حال آنكه در فكر كشتن خويش است.

در اين رمان دو روايت جداگانه اما نهايتا مرتبط، با دو شيوه روايي متضاد، به خواننده ارايه مي‌شوند. روايت اول كاملا دروني و ذهني است و تلاطم رواني شخصيت اصلي را برملا مي‌كند. اين روايت به شكلي پراكنده و گسيخته، لابه‌لاي روايت دومي صورت مي‌گيرد كه، برخلاف روايت اول، كاملا بيروني و عيني است و حوادث رخ‌داده در بيمارستان را بازمي‌گويد. اين دو روايت به تناوب جايگزين يكديگر مي‌شوند، به اين نحو كه راوي مشاهدات عيني خود از بيماران و رويدادهاي بيمارستان را به شكلي زمانمند و خطي براي خواننده تعريف مي‌كند، اما در مقاطع مختلف و به كرات اين روايت را رها مي‌كند تا خاطراتي از
پدر و مادر و خودكشي خواهرش بدون رعايت تقدم‌وتاخر در ذهن او تداعي شوند. روايت اول عمدتا به شيوه تك‌گويي دروني صورت مي‌گيرد و از خلال آن درمي‌يابيم كه
پدر و مادر اديب رابطه پرتنشي داشته‌اند و خودكشي سوفياي باعاطفه و حساس يكي از پيامدهاي فروپاشي اين خانواده بوده است. روايت دوم به شيوه اول‌شخص شركت‌كننده (درون‌رويداد) انجام مي‌شود و از خلال آن شناختي از همكاران دكتر اديب، بيمارانش و حال‌وهواي حاكم بر بيمارستان به دست مي‌آوريم.
نويسنده براي شناساندن ابعاد ناپيداي شخصيت اصلي رمان، در روايت اول علاوه بر تك‌گويي دروني كه در صحنه آغازين شروع مي‌شود و به‌طور پراكنده و منقطع تا پايان رمان ادامه مي‌يابد، از گفتار مستقيم آزاد هم استفاده كرده است. در اين شيوه كه معمولا در ميانه گفت‌وگوي شخصيت اصلي با شخصيتي ديگر به كار گرفته شده است، افكار راوي همان‌گونه كه به ذهن او متبادر مي‌شوند در اختيار خواننده قرار مي‌گيرند تا تبايني بين وجه آشكار و وجه ناآشكار دكتر اديب ايجاد شود. متن زير نمونه‌اي از كاربرد اين تكنيك روايي در رمان «سپيدتر از استخوان» است. در اين صحنه، اديب مخاطب صحبت‌هاي پرستار باختري است كه از وضعيت زندگي‌اش با او درددل مي‌كند: مي‌گويد كه «ببخشيد. اين مزخرف‌ها مال خود آدم است. افتادم به حرف. چقدر كم‌حرف‌ايد شما. همه اين‌جوري مي‌گويند. مي‌گويند به زحمت مي‌شود از شما حرف بيرون كشيد. امشب راستش دل خودم خيلي پر بود...» نقش من اين است. سكوت. توي خود. مجسمه‌اي كه كارش را مي‌كند و مي‌چرخد توي بيمارستان و مي‌شود بهش خنديد. باز بد نيست. خنديدني بهتر است تا فحش‌دادني. شايد هم نه. شايد آن بهتر است» (ص‌. ۳5-۳6). گفتار دروني اديب شامل سخناني است كه او هرگز در گفت‌وگو با ديگران بر زبان نمي‌آورد. سكوت، همچنان كه خود اديب هم اشاره مي‌كند، خصيصه اوست. اما با شنيده شدن صداي دروني او معلوم مي‌شود كه اين سكوت ظاهري فقط پرده‌اي ضخيم است كه ناگفته‌هاي او را مسكوت نگه داشته است، وگرنه ذهن اديب مشحون از نجواهاي بي‌وقفه‌اي است كه آرامش رواني او را برهم مي‌زنند. او با خويشتن سخن مي‌گويد چون در جهان پيرامونش كسي را سراغ ندارد كه احوال دروني‌اش را بداند يا درك كند. حجم مونولوگ در كل اين رمان چندين برابر بيشتر از ديالوگ است و البته در وضعيتي كه انسان‌ها به يكديگر تقرب جسمي دارند ولي به لحاظ روحي و رواني خودشان را دور از هم حس مي‌كنند، بايد مونولوگ بر ديالوگ غلبه داشته باشد. در بخشي از رمان، اديب خود را متعلق به «عالم سايه‌ها» مي‌نامد: «مريض نگاهم مي‌كند، انگار از عالم سايه‌ها. آشنا مي‌زنم براش لابد. اهل آن عالم همديگر را مي‌شناسند» (ص. ۴۶). ديگران او را از منظري بيروني مي‌بينند و به آرامش او حسرت مي‌خورند، ولي از ناآرامي‌هاي روحي او خبر ندارند. يكي ديگر از پرستاران از او مي‌خواهد كه با بيماري كه اقدام به خودكشي كرده بوده است حرف بزند تا بلكه آرامشش به بيمار هم منتقل شود: «همين آرامشي كه داريد، همين را اگر بدهيد بهش، خودش خيلي چيزها مي‌فهمد» (ص. ۲۲). دكتر كريميان (همكلاس سابق و همكار كنوني اديب) به نقل از همسر خودش (شيوا) مي‌گويد كه آرامشي شگفت‌انگيز در اديب هست: «شيوا هميشه آرامش تو براش عجيب است» (ص. ۴۴) و همسرش نيز در گفت‌وگوي تلفني با اديب، از كريميان نقل مي‌كند كه «مي‌گويد شما زياد سخت نمي‌گيريد. گفتم كار درستي مي‌كنيد» (ص. ۵۴). كاركرد تكنيك‌هاي روايي به‌كاررفته در رمان دقيقا همين است كه نشان دهند قضاوت ديگران درباره اديب (و چه بسا قضاوت‌هاي خود ما درباره ديگران در زندگي واقعي) تا چه حد سطحي و از سر نادانستگي يا نداشتن حساسيت‌هاي انساني است. تك‌گويي دروني و گفتار مستقيم آزاد، دو مورد از اين تكنيك‌ها هستند كه از پناه بردن شخصيت اصلي رمان به خلوت درون براي التيام گذاشتن بر جراحت‌هاي روح حكايت مي‌كنند. اما سيلان ذهن هم يكي ديگر از آنهاست كه نمونه‌اش را در متن زير مي‌توان ديد: «رييس... آرام حرف مي‌زند و مي‌گويد درست نبوده دكتر عباسي پشت‌شان را در شركت خالي كرده و تازه شبكه توزيع داشته جا مي‌افتاده. شبكه. عنكبوت. هيكل رييس. دست‌وپا زدن من» (ص. ۱۰۷). در اين صحنه، رييس بيمارستان در حضور اديب و دكتر كريميان، با جراحي به نام دكتر مفخم صحبت مي‌كند كه دست‌اندركار تاسيس بيمارستان ديگري است و يكي از پزشكان به نام دكتر عباسي را هم با خود همراه كرده است. رييس بيمارستان گله مي‌كند كه اين كار مفخم درست نبوده چون در شركت توزيع دارو كه او به راه انداخته بوده است، دكتر عباسي هم سرمايه‌گذاري كرده بود و اكنون مي‌خواهد سرمايه‌اش را از آن‌جا بيرون ببرد. اما به مجرد شنيدن كلمه «شبكه»، در ذهن اديب سيلاني از تداعي‌هاي ناقص به راه مي‌افتد. «شبكه» اديب را به ياد تار عنكبوت مي‌اندازد كه شبكه‌مانند است و اين حكايت از تلقي بيان‌نشده او از شخص رييس بيمارستان دارد: اين رييس نه يك پزشك باوجدان و دلسوز به حال بيماران، بلكه سوداگري است كه بيمارستان را محلي براي كاسبي با جان انسان‌ها مي‌داند. در واقع، بيمارستان دامي است كه او، هم براي به دام انداختن بيماران پهن كرده و هم براي بهره‌كشي از پزشكان. عبارت «هيكل رييس» دو كاركرد دارد. در يك معنا، درشتي هيكل رييس بيمارستان را توصيف مي‌كند، اما در معنايي ديگر حكايت از رفتار ضعيف‌كشانه او دارد. اين معناي دوم وقتي معلوم مي‌شود كه آخرين عبارت در سيلان ذهن اديب را مي‌خوانيم: «دست‌وپا زدن من». در ژرف‌ترين لايه‌هاي ذهنش، اديب خود را موجود ضعيفي حس مي‌كند كه در دام رييس بيمارستان گرفتار شده است و تقلا مي‌كند تا خود را برهاند. در اين قبيل موارد كه روايت دروني با تكنيك سيلان ذهن صورت مي‌گيرد، محتويات ذهن اديب بدون سانسور، بدون توضيح، بدون نظم و اغلب نه به صورت جملات كامل بلكه به صورت كلمات منفرد يا عبارت‌هاي ناكامل بيان مي‌شوند تا افكار آشفته‌اي كه سيل‌وار در ذهن او سرازير شده‌اند بي‌واسطه به خواننده ارايه شوند.
علاوه بر استفاده صناعت‌مندانه از شيوه‌هاي روايي مدرن، در اين رمان طرز بازنمايي زمان هم درخور تامل است. در سطح رمان، حركت زمان رو به جلو است، زيرا وقايع هنگام شب آغاز مي‌شوند و دم‌دمه‌هاي صبح به اتمام مي‌رسند. اما در لايه‌اي عميق‌تر، حركت ديگري نيز در زمان صورت مي‌گيرد كه جهتي معكوس دارد: از حال به گذشته. اين دومي در ژرفاي ناخودآگاه دكتر اديب رخ مي‌دهد كه دايما خاطرات دردآوري از خواهر خودكشي‌كرده‌اش در ذهن او سرريز مي‌شوند. خواننده ناگزير است دو روايت توامان و موازي را دنبال كند. روايت اول از نقطه‌اي در زمان آغاز مي‌شود و به جلو مي‌رود؛ دومي از نقطه‌اي در زمان (خودكشي سوفيا) آغاز مي‌شود و به عقب بازمي‌گردد (به ناسازگاري‌ها و بي‌قيدي‌هاي پدر و مادر اديب و حتي به كودكي او و سوفيا). همان‌طور كه منطق مدرنيستي چنين رماني اقتضا مي‌كند، حركت زمان به گذشته به‌مراتب مهم‌تر از حركت آن به جلو است. گذشته و روايت كردن گذشته، راهي براي فهم حال و درانداختن طرحي براي آينده است. اين آموزه‌اي است كه در روانكاوي نظريه‌پردازي شد و به رمان مدرن تسري پيدا كرد. همچنان كه در رمان «سپيدتر از استخوان» نشان داده مي‌شود، گذشته لجوج و خيره‌سر است؛ هروقت بخواهد به امروز سرك مي‌كشد و اغلب ناخوانده مهمان مي‌شود. ايماژهاي ذهني دكتر اديب از سوفيا به گذشته‌اي تعلق دارند كه گويي نمي‌خواهد گذشته خود را بپذيرد. هجوم اين ايماژها، همراه با همه خاطراتي كه از فروپاشي خانواده اديب در ذهن شخصيت اصلي تداعي مي‌شوند، نه فقط نظم‌ونسق ذهني او را بر هم مي‌ريزند، بلكه نظم‌وترتيب روايي رمان را هم مختل مي‌كنند تا بدين‌ترتيب حس‌وحالي بي‌واسطه از روحي جراحت‌برداشته و ذهني پرتلاطم به خواننده افاده شود. از اين حيث، شيوه روايي رمان با طرح زماني‌اش به درستي انطباق داده شده است.
حضور شخصيت‌هاي فرعي، اين امكان را به نويسنده داده است كه علاوه بر مضمون اصلي، برخي درونمايه‌هاي ثانوي را هم وارد رمان كند و بپروراند كه در جاي خود تامل‌برانگيزند. مثلا دو زن، يكي تازه‌ازدواج‌كرده و ديگري در آستانه ازدواج، كه در ناحيه شكم و پهلو درد دارند (دومي به ظاهر). اولي دردي مي‌كشد كه دومي از سر ناز براي نامزدش به آن وانمود مي‌كند، غافل از اينكه او خود بعدها واقعا به اين درد دچار خواهد شد. وضعيت اين دو بيمار، از اين حيث آيروني جالبي دارد، اما شايد آيروني جالب‌تر، عاقبت اعتراض‌ها و هاي‌وهوي پرسروصدا اما توخالي دكتر كريميان باشد كه در ابتداي رمان از وضع زندگي خودش و از روزگار شكوه ‌و شكايت دارد، به دكتر مفخم ايرادهاي شبه انسان‌دوستانه و راديكال مي‌گيرد كه بيماران را براي پول عمل مي‌كند و به كشتن مي‌دهد و ككش هم نمي‌گزد و غيره، اما در پايان رمان با اندك روي خوشي كه همان دكتر مفخم در انجام عمل جراحي به او نشان مي‌دهد، ناگهان كشف مي‌كند كه مفخم «با همه گندكاري‌هاش يك‌جورهايي دوست‌داشتني است.» (ص. ۹۹). آيروني كريميان در اين است كه در ابتداي رمان قصد مهاجرت به كشوري ديگر دارد و خطاب به اديب مي‌گويد: «به همين خيال باش كه نظرم را عوض كني. آن هم بعد از سه سال دوندگي و وكيل گرفتن و پول خرج كردن» (ص. ۴۴)، ولي بعد از گوشه‌چشمي كه از پزشك پول‌پرستي مانند دكتر مفخم مي‌بيند، آه‌وناله‌هاي اوليه و متوسل شدنش به اديب براي پادرمياني و متقاعد كردن همسرش به مهاجرت و... به راحتي رنگ مي‌بازند و او تصميم مي‌گيرد در بيمارستان جديدي كه مفخم در دست احداث دارد مشغول به كار شود. تقرب و همپالكي فكري و عملي كريميان با مفخم نبايد تعجب‌انگيز باشد. مفخم نماينده آن نوع عافيت‌طلبي است كه در جامعه ما هواداران كثيري دارد و امثال كريميان كه بسيار هياهو و انتقاد مي‌كنند اما در مواقع لازم فرصت‌طلبانه عافيت‌انديش مي‌شوند و به سرعت تغيير موضع مي‌دهند، يار غار امثال مفخم‌اند.
اما مهم‌ترين شخصيت فرعي رمان كه به نوعي باعث بازگشت اديب به زندگي هم مي‌شود، دختر جواني، كمابيش هم‌سن‌وسال سوفيا، به نام ماه‌رخ است كه تلاشي ناموفق براي خودكشي كرده و خواهر و مادرش او را به بخش فوريت‌هاي پزشكي بيمارستان آورده‌اند، اما حتي در بيمارستان هم با بريدن رگ دستش دوباره مي‌كوشد خودكشي كند. مواجهه اديب با اين بيمار موجي از احساسات تناقض‌آميز در ذهن او به راه مي‌اندازد. اديب قاعدتا بايد براي نجات جان ماه‌رخ تلاش كند، اما در باطن با اين دختر همذات‌پنداري ناخودآگاهانه دارد و او را براي اقدامي كه خود هنوز جرات انجام دادنش را پيدا نكرده است مي‌استايد. نشانه‌اي از اين همذات‌پنداري را در توصيف اديب از چشمان ماه‌رخ مي‌بينيم: «نمي‌دانم چشم‌هاش بيشتر غيظي هستند يا التماسي، يا پراندوه، يا پر از خستگي يا چيز ديگر، اما آشنايي‌اش را مي‌بينم، مي‌فهمم.» (ص. ۶۹). با پيش رفتن وقايع رمان، دليل اين همذات‌پنداري بيشتر معلوم مي‌شود. اديب كه مي‌خواهد كار خواهرش را با كشتن خودش تكرار كند، با ديدن ماه‌رخ ناخواسته به ياد سوفيا مي‌افتد: «پنجره را باز مي‌كنم و به تاريكي درخت‌ها گوش مي‌كنم... چيزي... توي چشم‌هاش هست كه نمي‌گذارد دردش را به روي كسي بياورد. همان‌جا توي اورژانس، روي تخت خون‌آلودش دراز كشيده و دردش را براي خودش نگه داشته... او همان تاريكي زير درخت‌هاست كه سوفيا هم ميانش ايستاده» (ص. ۷۶).
با اين همه، در پايان رمان، ماه‌رخ وقتي براي بار سوم مي‌خواهد اقدام به خودكشي كند، باعث وقوف ناخودآگاهانه اديب به موضوعي مي‌شود كه او را از فكر خودكشي مي‌رهاند و حتي وامي‌داردش كه ماه‌رخ را نيز از كشتن خود منصرف كند. پس از دومين تلاش ماه‌رخ به خودكشي، اديب به بالين او مي‌رود و داستاني ساختگي (يا به قول خودش «دروغي مسخره»، ص. ۷۱) درباره دختري كه با پريدن از بام بيمارستان خودكشي كرد به او مي‌گويد. در اين گفت‌وگو، اديب حرف‌هايي كليشه‌اي را درباره اثرات ويرانگر خودكشي بر بستگان و نزديكان تكرار مي‌كند و اينكه «حداقلش اين است كه آدم عذاب خودش را مي‌گذارد اين‌جا و مي‌رود. براي اطرافيان و...
هركس» (ص. ۷۱). در صحنه پاياني، ماه‌رخ به ساختگي بودن داستان اديب پي برده است و به پشت‌بام بيمارستان مي‌رود تا با پرت كردن خود به پايين، زندگي‌اش را خاتمه دهد. اديب كه درمي‌يابد برملا‌شدن دروغش موجب بي‌اعتمادي مطلق ماه‌رخ به همه‌كس و تلاش مجدد او براي خودكشي شده است، خود را سراسيمه به پشت‌بام بيمارستان مي‌رساند و با اعتراف به اينكه «من از خودم حرف زدم. از پريدن خودم. خيلي بهش فكر كرده‌ام. خيلي بيشتر از تو. » (ص. ۱۱۳)، ماجراي خودكشي خواهرش را بازمي‌گويد و اينكه او خود را به علت كم‌توجهي به وضعيت روحي و رواني سوفيا مقصر مي‌داند. متقابلا ماه‌رخ هم از خودكشي پسر جواني سخن مي‌گويد كه به او عاشق بوده است و گويي خودكشي‌اش هيچ تالمي در ديگران ايجاد نكرده است. بازگفتن و شنيدن متقابل اين روايت‌هاي دروني واپس‌رانده به ناخودآگاه، روان‌پالايي هر دو شخصيت (اديب و ماه‌رخ) را در پي دارد: هم اديب درمي‌يابد كه نبايد خود را به دليل خودكشي خواهرش ملامت كند و هم ماه‌رخ متوجه مي‌شود كه نبايد تاوان رفتار غيرانساني اطرافيانش را بپردازد. مطابق با نظريه ارسطو درباره روان‌پالايي، اديب و ماه‌رخ وقتي مخاطب روايت‌هاي يكديگر قرار مي‌گيرند، هر يك تراژدي ديگري را به‌طور‌ذهني تجربه مي‌كند. اديب ناخودآگاهانه قهرمان تراژيك داستان ماه‌رخ مي‌شود و ماه‌رخ هم متقابلا قهرمان تراژيك داستان اديب. آميزه ترحم و ترس (همدلي با ديگري و همزمان هراس از سرنوشت تراژيك)، احساس ناخودآگاهانه گنهكاري را در آنان پالايش مي‌كند و در نتيجه هر دو به حيات بازمي‌گردند. نشانه‌اي نمادين از اين بازگشت، پيشنهاد اديب به ماه‌رخ در صحنه آخر است: «مي‌توانيم تا خورشيد بيايد بالا، همين‌جا بايستيم. ديگر چيزي نمانده» (ص. ۱۱۶). اكنون كه نگاه اديب به زندگي عوض شده است، دميدن خورشيد (نماد حيات) را بايد نظاره كرد. دعوت از ماه‌رخ براي تماشاي طلوع آفتاب، دعوت به روي آوردن به زندگي به جاي مرگ خودخواسته است. به اين ترتيب، بسيار بجا و دلالتمند است كه اين رمان در شب آغاز مي‌شود و در ابتداي صبح به پايان مي‌رسد. اكنون و با اين تحول دروني، كاج‌ها ديگر براي اديب يادآور مرگ نيستند: «به ماه نگاه مي‌كنم... شب خوبي است حالا... و اين كاج‌ها. همه‌چيز... نبضم تند مي‌شود. تند. آنقدر كه دلم مي‌خواهد روي زمين نباشم. توي خودم نباشم. خم مي‌شوم و به آن پايين نگاه مي‌كنم. فقط تاريكي. كاج‌ها اما آن‌طور تاريك نيستند. نفس مي‌كشند. عطرشان روي پوست آدم مي‌دود»
(ص. ۱۱۳). توصيف كاج‌ها در صحنه فرجامين از هر حيث با توصيفي كه از آنها در صحنه آغازين خوانديم تباين دارد. ابژه (موضوع شناسايي) تغيير نكرده است؛ اين درختان كاج همان‌هايي هستند كه در ابتداي رمان در تاريكي فرورفته بودند و تداعي‌كننده مرگ بودند. آنچه تغيير كرده، سوژه (فاعل شناسايي) است كه اكنون، پس از تحولي رواني، همان ابژه را به گونه‌اي ديگر درك مي‌كند. آنچه در ابتداي رمان پيام‌آور مرگ و مقوم مرگ‌خواهي بود، اكنون عطري سرمست‌كننده دارد و حيات دوباره را به ذهن متبادر مي‌كند. در يك كلام، فضاي تاريك و مرگ‌انديش شخصيت اصلي رمان، جاي خود را به ميلي وافر براي يافتن نور و ادامه زندگي داده است.
به اين ترتيب، مي‌توان گفت رمان «سپيدتر از استخوان»، همچون اكثر رمان‌هاي مدرنيستي، ساختاري دوراني يا دايره‌اي دارد: اين رمان در همان جايي پايان مي‌يابد كه آغاز شده بود. دايره يگانه شكلي هندسي است كه زاويه يا انحنايي ندارد و از اين رو رسم كردنش با انقطاع همراه نيست. از جمله به همين مناسبت، دايره از ديرباز نماد استمرار و جاودانگي بوده است و هم در هنرهاي تجسمي به‌وفور به چشم مي‌خورد و هم در شعر كهن. در روانشناسي تحليلي يونگ، دايره در اشكال موسوم به «ماندالا» كهن‌الگوي يكپارچگي و تماميت است و يگانگي ذهن (دنياي درون) ‌و عين (دنياي بيرون) را بازمي‌نماياند. دايره نشان‌دهنده تعادل و توازن تن و روح است و اين همان آرامش رواني است كه شخصيت اصلي رمان «سپيدتر از استخوان» در نهايت به آن دست مي‌يازد.
٭استاد نظريه و نقد ادبي
 دانشگاه علامه طباطبايي

تحليل حاتم قادري درباره‌ شرايط روز جامعه و وضعيت روشنفكري ايراني

بازگشت به آن «هشت سال» ممكن است 

 

در ضعف روشنفكري مان ترديدي نيست 

 

   هميشه دست به توجيه‌مان خوب است

   در ضعف روشنفكري مان ترديدي نيست

    حيات عمومي ضعيف نشده بلكه ضعيف هست

    عرصه عمومي ساختني نيست بلكه شكل گرفتني است

     از دولت نمي‌توان انتظار داشت جامعه مدني را تقويت كند

    الان در بين برخي روشنفكران ما نحله‌هاي مريد‌پروري زياد است

    عرصه عمومي يكپارچه از بين رفته و ديگر امكان بازگشت به آن وجود ندارد

 

عظيم محمودآبادي
«عرصه عمومي» نامي است كه يورگن هابرماس به قلمرويي از حيات اجتماعي و سياسي مدرن نهاده است. عرصه عمومي فضايي بيگانه با عرصه خصوصي نيست. جايي است كه مصايب و آلام عرصه خصوصي به يك مساله تبديل مي‌شود و البته به يك مساله عمومي. آنچه در عرصه خصوصي روان‌هاي مردم را مي‌آزارد، در عرصه عمومي به مساله تبديل مي‌شود. مسائلي كه وقتي در اين عرصه وارد مي‌شوند ما آنها را با نام «فقر»، «شكاف طبقاتي»، «تحقير»، «تبعيض» و... مي‌شناسيم.  ما در جامعه خودمان طي ادوار مختلف مي‌توانيم بزنگاه‌هايي را به ياد بياوريم كه شاهد بروز احساس و دغدغه‌هاي مشترك بخش‌هاي وسيعي از جامعه در مورد يك يا چند مساله هستيم. در واقع اگرچه جامعه از افراد مختلف با سبك‌هاي زندگي گوناگون و عقايد متنوع تشكيل مي‌شود اما هستند موضوعاتي كه اين قابليت را دارند تا طيف وسيعي از افراد يك جامعه را به هم پيوند زنند و حول يك دغدغه مشترك جمع كنند. نقش روشنفكران در اين زمينه البته بسيار مهم و غير قابل انكار بوده است. چنانچه ما در دهه‌هاي چهل و پنجاه شريعتي را مي‌توانيم از موفق‌ترين -  اگر نگوييم موفق‌ترين- مظاهر اين نوع از روشنفكري بدانيم. اما با مرگ او شاهد نوعي افول آرام و بي‌صدا در جريان روشنفكري ايران هستيم. در دهه هفتاد چند چهره معدود اما برجسته توانستند بار ديگر پرچم اين نوع از روشنفكري موثر را به اهتزاز درآورند كه با تساهل فراوان شايد بتوان تا حدودي اثرگذاري شان را با شريعتي مقايسه كرد.  اما از نيمه‌هاي دهه هشتاد مي‌توان با اطمينان گفت ديگر آن ميزان از اثرگذاري را نمي‌توان نزد هيچ يك از روشنفكران يا جريان‌هاي روشنفكري ما يافت. بي‌ترديد عوامل متعددي در تقليل نقش روشنفكران در جامعه نقش داشته‌اند اما شايد بتوان يكي از مهم‌ترين آنها را نوع مباحث خود اين روشنفكران دانست؛ مباحثي كه نمي‌تواند طيف وسيعي را در جامعه با خود همراه كند. از آن مهم‌تر اينكه نوع آموزه‌هاي اين مباحث طوري است كه به هر چه ضعيف‌تر كردن حيات عمومي مي‌انجامد. شايد بتوان بهترين نمونه براي اين سبك از روشنفكري را مباحثي دانست كه توسط مصطفي ملكيان مطرح مي‌شود. پروژه «تقرير حقيقت و تقليل مرارت» او بي‌ترديد شامل حكمي مي‌شود كه هابرماس مبني بر اينكه آموزه‌هاي ليبراليستي و تاكيد بر فردگرايي به زوال عرصه عمومي كمك مي‌كند صادر كرده است. بحث فوق موضوعي است كه با حاتم قادري در ميان گذاشتيم. البته طبيعي است كه در بخش‌هايي از اين گفت‌وگو وارد مباحث سياسي روز هم شديم. از جمله اينكه قادري به نقد اصلاح‌طلبان پرداخت و تاكيد كرد بايد حمايت‌شان را از دولت روحاني مقيد و مشروط كنند. او هر چند تفاوت بين روحاني و دولت قبل را انكار نمي‌كند اما مي‌گويد نبايد از ترس اينكه دوره‌اي مانند دوره احمدي‌نژاد تكرار شود دايما بترسيم و جامعه را بترسانيم. متن زير حاصل گفت‌وگوي مفصل ما با استاد علوم سياسي دانشگاه تربيت مدرس است.

 همان‌طور كه مي‌دانيد موضوع گفت‌وگوي ما «عرصه عمومي» است اما قبل از اينكه ورود به اين بحث داشته باشيم مي‌خواستم نظر شما را در مورد مساله برجام و توافق كشورمان با قدرت‌هاي بزرگ جهاني بر سر مساله هسته‌اي بدانم. از قضا اين مساله مدت‌هاست كه مورد توجه افكار عمومي قرار دارد و مي‌توان گفت جامعه ما در طول اين دو سال با حساسيت بالايي جزييات آن را پيگيري مي‌كرد. تحليل شما از اين اتفاق چيست؟


من فكر مي‌كنم اين توافق ما با قدرت‌هاي بزرگ جهان اگرچه خوب است و حتي لازم بود اما نمي‌تواند مشكلات ما را حل كند. من براي تحليل اين اتفاق مي‌توانم آن را روي يك بردار ترسيم كنم؛ يك بردار را در نظر بگيريد كه داراي قسمت منفي و مثبت است. ما الان مدت‌هاست كه در حال حركت روي قسمت منفي آن هستيم هرچند من هم اعتقاد دارم در حال حاضر
سمت و سوي حركت ما به سمت قسمت مثبت است اما در عين حال هنوز وارد قسمت مثبت نشده‌ايم و اصلا نقطه صفر به عنوان مركزيت بردار را رد نكرده‌ايم.
  البته آقاي رييس‌جمهور در آن سخنراني مي‌خواست براي عده‌اي معناي مذاكره بده‌بستاني كه در آن اتفاق مي‌افتد را توضيح دهند. براي اين كار هم به تعبير شما با ادبيات فوتبالي گفت در اين بازي ما 3 گل زده‌ايم و 2 گل هم خورده‌ايم.
بله، يعني 3 بر 2 برده‌ايم اما مثلا نظر من اين است كه 4 تا گل خورده‌ايم و يكي هم زده‌ايم. مي‌خواهم بگويم حتي در اين صورت هم من نتيجه اين مذاكرات را موفقيت آميز مي‌دانم چرا كه معتقدم همچنان شرايط بدتر از اين با تعداد گل‌هاي خورده بيشتري هم براي ما متصور بود.


  آقاي قادري! اتفاقا در اين مورد تحليل‌هاي ديگري هم وجود دارد كه اگر من بخواهم با مثال بردار شما، آن را ارايه دهم مي‌توانم بگويم درست است كه ما همچنان روي قسمت منفي بردار هستيم اما اگر حتي فقط 2 واحد به سمت مثبت حركت كرده باشيم اين حركت از استحكام جدي برخوردار است. به معناي ديگر درست است كه ما هنوز به قسمت مثبت بردار نرسيده‌ايم اما در اين دو سال اگر دولت روحاني دو قدم يا به تعبير‌برداري فقط 2 واحد به سمت مثبت حركت كرده باشد اين حركت از ثبات و برگشت ناپذيري برخوردار    است. نظر شما چيست؟


من موافق اين تحليل نيستم. به باور من، ما هميشه دست به توجيه‌مان خوب است و هيچ‌وقت نمي‌خواهيم عمق واقعيت‌ها را ببينيم كه چه اتفاقي مي‌افتد. ممكن است كه برگشتن تيپي مثل احمدي‌نژاد سخت باشد اما نه به خاطر اينكه اين قدم‌ها كوچك بود بلكه به خاطر اينكه هزينه‌هاي آن براي نظام زياد بود. تازه آن هم امكان‌پذير است، حالا نمي‌گويم در كوتاه‌مدت، اما وقتي بحران خيلي زياد شود افرادي مي‌توانند با يك سري شعارها و ژست‌ها حالت پوپوليستي به خود بگيرند و انبوه عظيم مردمي كه دچار محروميت بوده و بي‌پناه هستند و مشكلاتي دارند را فريب داده و بگويد كه من نجات‌دهنده هستم. يعني ما هيچ‌وقت به اين ثبات نمي‌رسيم كه بگوييم در وضعيت برگشت ناپذيري قرار داريم. يعني امكان اينكه بتوانيم در دنياي متلاطم امروزي به معناي كلان آن، در قسمت مثبت بردار حركت كنيم نيست. ممكن است نگاه كنند و بگويند وضعيت سوريه و عراق چگونه است پس ما خوب هستيم اما اينها مقايسه‌هاي خوبي نيست. يعني ما را به نازل‌ترين جايگاه برمي‌گردانند و بعد مي‌گويند با اين مقايسه كن پس وضع تو خوب است. قرار نيست كه ما به اين شكل مقايسه را انجام دهيم!


  اما اگر معيارهاي جغرافياي سياسي را
در نظر بگيريم شايد خيلي نيز مقايسه بيراهي نباشد. اين طور نيست؟


توجه داشته باشيد كه سطح تمدن و فرهنگ ما خيلي با بسياري از كشورهاي منطقه  متفاوت است بنابراين از ما انتظارات بيشتري وجود دارد. يعني به جهت اينكه مدني‌تر و آموزش پذيرتر هستيم، گذشته ما گذشته متفاوت‌تري بوده است، تعصبات قبيله‌اي آنها تا حدي هنوز بيشتر است و نسبت به ما بدوي‌تر هستند و جامعه عقب افتاده‌اي محسوب مي‌شوند، امكانات و زيرساخت‌هاي اقتصادي شان هم متفاوت است. همه اين تفاوت‌ها و وجوه امتياز ما نسبت به كشورهايي نظير سوريه وجود دارد اما باز معتقدم اينها مانع از آن نمي‌شود كه به يكباره ما 10 پله به قسمت منفي بردار به عقب رانده نشويم و مثلا شخصي حتي مثل احمدي‌نژاد مجددا سر كار نيايد.
  پس شما معتقديد برگشت‌پذيري مان هم كماكان محتمل است؟
بله، وضعيت ما مي‌تواند به عقب برگردد. اما نه اينكه ناگهان بيست پله عقب‌تر برگرديم و مثلا يك فاجعه بزرگ به يك باره رقم بخورد. اما در عين حال حرف كساني كه مي‌گويند ما قدم‌هاي محكم و برگشت‌ناپذير برداشته‌ايم را نمي‌فهمم. شما الان آمارهاي كلان را نگاه كنيد؛ به جهت اقتصادي، جمعيتي و بحران‌هاي متفاوت و متعددي كه داريم آن قدرها هم كار ساده‌اي نيست. ميزان بي‌انگيزگي جوانان به زندگي، ميل به زندگي فردي و افزايش ميل به گريزشان كه در حال افزايش است، اختلاس‌هاي مالي گسترده، فقر مالي زياد، محروميت در استان‌هاي مرزي، ميزان اعتياد و نرخ بالاي بيكاري و... اصلا با آنچه ما در اين دو سال و اندي به دست آورده‌ايم قابل مقايسه نيست. به هر حال اگر بخواهيم به جايي برسيم بايد از يك سري عناصر لازم برخوردار باشيم.


  در واقع مي‌توان اين مشكلاتي را كه براي جامعه ايراني برشمرديد به دو بخش تقسيم كرد؛ يك بخش آن بي‌انگيزه بودن جوان‌ها و اينكه تمايل به گريز دارند و يك بخش ديگر...
اين يك مجموعه و پكيج است.
  بله، اما بخش دوم آن بحث مفاسد اقتصادي و اختلاس‌ها و مشكلات مختص جامعه ايراني بعد از احمدي‌نژاد است كه به آن جداگانه مي‌پردازيم. اما آن بخش اولي كه به آن اشاره كرديد تنها مختص جامعه ايران است يا ما در ساير جوامع حتي كشورهاي پيشرفته غربي نيز شاهد رواج اين معضلات هستيم؟ در واقع سوال اين است كه آيا بخشي از آنچه به عنوان معضلات جامعه ايراني بر شمرديد الان در سپهر جهاني آن را به عنوان بحراني عمومي و   اپيدمي نمي‌شناسيم؟


خير. البته كه برخي از اين معضلات در سطح جهاني وجود دارد اما دو تفاوت بنيادين در اينجا وجود دارد؛ يكي خاستگاه و ديگري تركيب بحران اين بحران‌ها است.


  منظور از خاستگاه چيست؟


خاستگاه بحران اين است كه براي مثال آنها از وضعيت صنعتي به وضعيت فراصنعتي رسيده‌اند و اكنون دچار يك سري بحران‌هاي خاص خود شده‌اند. اما اين مساله اصلا قابل مقايسه با وضعيت ما نيست. ما در وضعيتي هستيم كه داريم از يك موقعيت آشفته پيشامدرن به موقعيت مدرنيزاسيون آشفته‌اي ديگر سير مي‌كنيم. پس خاستگاه مسائل ما اساسا با كشورهاي پيشرفته متفاوت است. پس نمي‌توانيم بگوييم آنجا طلاق مي‌گيرند اينجا هم طلاق مي‌گيرند پس ما يك مشكل داريم. آنجا طلاق به دلايل ديگري صورت مي‌گيرد؛ در آنجا فردگرايي انسان‌ها بيشتر شده، خودمدارتر و تجربه جو‌تر هستند، حقوق زن و مرد در جامعه تثبيت شده‌تر است و... اما اينجا به خاطر آشفتگي است. دوم، تركيب آن خيلي متفاوت است. ما هرچه خوبان دارند باهم داريم؛ از اعتياد گرفته تا فقر طبقاتي، فقدان انگيزه و...


  ولي جنس آن يكي است. البته من هم مي‌پذيرم كه ريشه‌هاي معضلات ما با جوامع پيشرفته متفاوت است. به هر حال جامعه ما در حال گذار است - البته اگر اين فرض را درست بدانيم و معتقد به در حال گذار بودن جامعه‌مان باشيم- اما جنس اين معضلات همان‌طور كه خود شما هم تصديق كرديد يكي است.


من فكر مي‌كنم گذار ما وقتي واقعي است كه بتوانيم با حل بحران‌هاي بنيادي‌مان موقعيت خودمان را از قسمت منفي بردار به نقطه صفر و بعد از آن كم كم شروع به قسمت مثبت بردار برسانيم. در حالي كه جوامع پيشرفته مدت‌هاست در حال حركتي با شتاب روي قسمت مثبت بردار هستند. مي‌خواهم بگويم گذار آنها با گذار ما يكسان نيست. مثل همين نكته‌اي كه گفتم؛ شما در‌گذاري كه از جامعه صنعتي به فراصنعتي مي‌رويد يا از جامعه‌اي با اطلاعات كلاسيك به فراصنعتي مي‌رويد و تبعات آن در انسان‌ها و در سبك زندگي اصلا قابل مقايسه با ما نيست؛ ما با صنايع كاملا عقب مانده، زيرساخت‌هاي مشكل دار، جمعيت آسيب ديده،  تخلفات اقتصادي و عدم توازن بين استان‌ها و قوميت‌ها به هيچ‌وجه در وضعيت قابل مقايسه‌اي با جوامع پيشرفته قرار نداريم.


  البته اين تحليل هم وجود دارد كه بخشي از اين مشكلاتي كه شما به آن اشاره كرديد در واقع پس‌لرزه‌هاي نشت فرهنگ غربي است كه دارد جهاني مي‌شود و البته ما هم از آن مصون نمانده‌ايم. اين درست است جامعه ما هنوز آنقدر مدرن نشده كه بتواند از مواهب آن برخوردار شود اما اين دليل نمي‌شود كه بگوييم مصايب مشترك ما با جوامع توسعه‌يافته اساسا خاستگاه متفاوتي دارد. شايد بتوان گفت ما از گرفتاري‌هاي جوامعي كه درصدد جهاني كردن تجربه‌هاي خود هستنددر امان نمانده‌ايم بدون اينكه بتوانيم از نعمات چنين جامعه‌اي بهره مند باشيم.


نه. من فكر مي‌كنم شما موضوع را با اين سخنان و كلماتي كه مي‌گوييد خيلي تخفيف مي‌دهيد. كاملا قبول دارم كه ما متاثر از اين به تعبير شما پس‌لرزه‌ها هستيم و اصلا به آن شك ندارم. اما وقتي به خودمان نگاه مي‌كنيم آمادگي‌مان براي اين پس‌لرزه‌ها فوق‌العاده اندك و نامناسب است، چون مسائل داخلي ما زياد است.


  الان بحث ما آمادگي نيست، بحث اين است كه اين اتفاق چقدر طبيعي است؟ يعني اگر به‌طور مثال يك نمونه بومي‌تر را در نظر بگيريم...
مقايسه با نمونه بومي هم خوب است. مثلا شما با تركيه مقايسه كنيد.   كه از قضا در حال حاضر مي‌بينيم گرفتاري‌هاي آنها هم چندان كم نيست.


بله، گرفتاري دارند؛ اما همان‌طور كه گفتم گرفتاري‌هاي آنها با گرفتاري‌هاي ما از اساس متفاوت است. آنها بعضا با بحران رو به رو مي‌شوند اما ما با فاجعه مواجه مي‌شويم. ما در يك قرن دو انقلاب را تجربه كرديم. در حالي كه شما نگاه كنيد آنها از زماني كه تركان جوان آمده‌اند و بعد آتاتورك روي كار آمد مهم‌ترين مساله آنها تنها تعداد نظاميان و كم يا زياد بودن آن در حكومت است اما ما در همين مقطع تاريخي دو، سه انقلاب را صورت داده‌ايم. اين خيلي تفاوت دارد؛ آنها برخورد با مدرنيته در دين و سياست را همزمان صورت دادند اما ما با تاخير اين كار را كرديم.


  چون بحث ما عرصه عمومي است مي‌خواستم قبل از اينكه مبسوط‌تر وارد اين موضوع شويم بپرسم اين مشكلات متعددي كه به آن اشاره كرديد الان نگاه شما مشخصا به كجا است؟ به دولت و حاكميت يا به جامعه و فرهنگ آن برمي‌گردد؟


ببينيد اين تفكيكي كه مي‌خواهيم انجام دهيم در واقع اقتباسي است از صورتبندي‌اي‌كه در غرب وجود دارد كه مثلا بگوييم آنجا جامعه مدني، حوزه مدني، حوزه دولتي وحوزه خصوصي است. به‌طور تئوريك مي‌توانيم چنين چيزي را داشته باشيم اما در ايران كه دولت آن ده‌ها سال است و هنوز هم يك دولت رانتيري است، از يك حكومت متمركز برخوردار است و مردم آن به عقايد دولتي وابسته هستند...


  منظورتان از «دولت رانتيري» دولتي است كه از درآمدهاي نفتي ارتزاق مي‌كند؟


بله. يعني در واقع با اتفاقاتي كه مي‌افتد ما نمي‌توانيم بگوييم حوزه اينجاست يا آنجاست. اين را  نيز بگويم كه كليات ما مشكلاتي دارد. من قبول دارم كه جامعه مدني ما ضعيف است همچنان كه معتقدم سياستمداران ما در اداره اين جامعه با مشكلاتي مواجه هستند و اين مساله باعث مي‌شود مشكلات تاريخي ما دايما سرباز كند.


  و اين دو را در ارتباط باهم مي‌بينيد؟ يعني اينكه جامعه مدني ضعيف است عامل اين است كه سياستمداران ضعيف هستند؟


بالاخره اينها يكديگر را تغذيه مي‌كنند؛ اگر جامعه مدني شما قوي باشد حتي كارايي يك سياستمدار ضعيف مثبت‌تر مي‌شود ولي وقتي جامعه مدني شما ضعيف باشد و بخشي از اين ضعف به خودكامگي دولت و قدرت متمركز برگردد آن هم دولتي كه كارايي لازم را نيز ندارد و از درك مناسب از شرايط برخوردار نيست، آن را مضاعف مي‌كند. مي‌خواهم بگويم اين نوع تفكيكي كه بگوييم يك حوزه اينجا است يكي آنجا بيشتر تئوريك است و در عالم واقع اصلا شدني نيست.


  و شما معتقديد اين حيات عمومي كه الان به آن اشاره كرديد ضعيف شده است؟


نه كه قوي بوده و ضعيف شده است!نه! ضعيف هست.


  يعني به صورت كلي مي‌گوييد ضعيف بوده يا اينكه الان به‌طور مثال در مقايسه با دهه 70 ضعيف‌تر است؟


نسبت به دهه 70 كه واقعا ضعيف‌تر است اما دهه 70 نيز آنچنان قوي نبود كه نقطه پرش و اتكايي بوده باشد. دهه 70 را با چه مقايسه مي‌كنيد؟ عصر اصلاحات را با دوره هاشمي و آن وضعيت‌ها مقايسه مي‌كنيد. خب اين درست است، نسبت به آن دوره يك شادابي وجود داشت اما باز هم چيزي را نمي‌توانست حل كند زيرا منشا اين قوام در خود جامعه مدني نبود بلكه محصول يك جابه‌جايي بخشي از قدرت (دولت) بود. از طرفي سياست‌هايي كه دولت اعمال مي‌كرد سياست‌هاي تقويت‌كننده‌اي نبود، يعني شما يك جايي بايد به طبقه متوسط آن دوران كه در حال حاضر آسيب زيادي ديده است اين اتكا به نفس را بدهيد كه بتواند صداي او شنيده شود نه به معناي شعارگونه صرف بلكه بايد يك توزيع مجدد از قدرت صورت گيرد كه بتواند صداي او شنيده شود. خب آن دولت نيز قدرت خود را از دست داد. اول پرشتاب آمد، به هيجانات و شتاب آن افزوده شد و بعد جرات خود را از دست داد. اجازه دهيد به آن دولت بازنگرديم چون حس خود من نيز خوب نيست كه هر چه بخواهم بگويم دوباره به آن دولت برگردم، ترجيح مي‌دهم راجع به مسائل ديگري حرف بزنم.
  دكتر كاشي در مقاله‌اي كه چندي پيش نوشته بود اين مساله را طرح كرده بود كه عرصه عمومي به‌طور كلي از بين رفته است. به باور عرصه عمومي در دوره احمدي‌نژاد اساسا مرد و از بين رفت و الان اين عرصه بايد دوباره احيا شود كه طبعا وظيفه احياي آن هم بر عهده روشنفكران است.
من اين را تضعيف‌شده مي‌بينم. من اينجا مي‌خواهم يك اصطلاح فلسفي به كار ببرم كه اتفاقا دكتر كاشي هم با آن كاملا آشنايي دارند و اين اصطلاح يك «دولت تشكيكي» است. يعني شما اگر نگاه كنيد نسبت به دوره اصلاحات من باز هم موافقم كه تا حدودي فضا بهتر شد اما آن را با چه مي‌سنجيديم؟ ما در دوره اصلاحات با يك هيجان فراگير مواجه شديم كه در واقع نسبت به قبل فكر مي‌كرديم حضور داريم و البته درست هم بود؛ خب رسانه‌ها زياد شدند و صداها و بحث و گفت‌وگوها زياد شنيده مي‌شد اما هيچ يك از اينها نمي‌توانست براي خود ايجاد قوام كند. يعني دولت نمي‌توانست سياست‌هاي خود را از اينها تقويت كند. در واقع قوام اينها آنقدر ضعيف بود كه دولت بعد وقتي روي كار آمد به راحتي توانست همه اينها را جمع كند. الان هم همين‌طور است. يعني به باور من حالا كه دولت روحاني روي كار آمده باز يك تفاوت‌هايي را ما شاهديم و تا حدودي مي‌بينيم در برخي حوزه‌ها وضعيت نسبتا بهتري ايجاد شده اما در عين حال من معتقدم روحاني به شالوده‌هاي نظام نزديك‌تر است تا به «جامعه مدني» كه من و شما دغدغه آن را داشته و الان داريم از آن صحبت مي‌كنيم. اينكه روحاني به شالوده نظام نزديك‌تر است تا جامعه مدني برداشت و تحليل من از او است و البته شايد اين تعبير تا حدي تند به نظر برسد. بنابراين از چنين فردي نمي‌توان انتظار داشت ما و جامعه مدني‌مان را تقويت كند. ممكن است برخي بگويند كه دولت بايد ما را تقويت كند؛ من مي‌گويم نه، جامعه مدني خود بايد اصول خود را تعريف كند. به يك معنا نيز بله؛ چرا كه اقتصاد شما همچنان دولتي است، شما هر كاري بخواهيد انجام دهيد يا هر جايي بخواهيد استخدام شويد به يكي از نهادهاي دولتي وصل هستيد. اگر اقتصاد شما مقداري غيردولتي شود يا نيروهاي شما بتوانند بيرون از نظارت دولت فعاليت كنند مي‌گفتيم حالا مي‌تواني كمي روي پاي خودت بايستي حتي اگر دولت مقاومت كند. اما وقتي همچنان آبشخورها آن طرف هستند خب اين معلوم است كه ضعيف است. يعني شما هر جا را بخواهيد دست بگذاريد به هر حال يك جايش به دولت بر مي‌خورد. به خاطر همين مي‌گويم دولت رانتير. درست است همان‌طور كه شما اشاره كرديد اين يك مفهوم اقتصادي است اما من فكر مي‌كنم به جهت باوري نيز مساله به همين صورت است.


  البته فكر مي‌كنم از نظر شما «رانتير» بودن دولت منحصر به دولت يازدهم نيست بلكه معضلي است كه شامل همه دولت‌هاي ما به‌طور اعم مي‌شود.


بله، كاملا درست است. به اعتقاد من ماهيت دولت در كشور ما بنا به دلايلي كه گفتم اساسا رانتير است. شما همه دولت‌ها را مي‌بينيد و به اين نيز توجه داشته باشيد كه اين اتكايي كه به نفت داريم چه آينده‌اي را مي‌تواند براي ما رقم بزند. توجه داشته باشيد كه اكنون نفت ما در حال از دست رفتن است آن هم بدون اينكه زيرساخت‌هاي مناسب بلندمدت خود را تهيه و تامين و بدون اينكه گردش مناسبي از توزيع قدرت اقتصادي ايجاد كرده باشيم. شما مگر مي‌توانيد با اين همه كارترهاي دولتي و غيردولتي كه وجود دارند يك جامعه مدني را كه متكي به قشر معمولا متوسط جامعه است سامان دهيد؟ اين كار واقعا سختي است.


  شما معتقديد دولت روحاني به شاكله نظام نزديك‌تر است تا به جامعه مدني. اما مي‌دانيم كه در مقابل اين نظر، نظر متفاوتي هم وجود دارد و البته قايل به هر كدام از اين نظرها نيز مي‌توانند كدها و مستنداتي را براي اثبات نظر خود بيان كنند. براي نمونه مي‌توان به اظهارات روحاني در مراسم افتتاحيه نمايشگاه مطبوعات امسال اشاره كرد. او گفت نقد قدرت لازم است و اگر برخي نهادها و قوه‌ها را نمي‌توانيد نقد كنيد فعلا از رييس‌جمهور و دولت شروع كنيد. اين اظهارات و اظهاراتي از اين دست كه مي‌توان موارد متعدد ديگري را نيز بر آن اضافه كرد توسط كسي مي‌تواند بيان شود كه بيشتر به جامعه مدني نزديك باشد تا هسته اصلي و سخت قدرت. مي‌شود گفت خاستگاه دولت عرصه عمومي است اما سعي مي‌كند از تاكتيك‌هايي استفاده كند كه كاملا در چارچوب نظام سياسي بگنجد. يعني در عين اينكه دغدغه عرصه عمومي را دارد اما نمي‌خواهد به هيچ‌وجه مورد بي‌اعتمادي نهادهاي اصلي و تعيين‌كننده نظام سياسي قرار بگيرد.


نه من اين نگاه را ندارم. من فكر مي‌كنم كه اصلا ماهيت اين نوع دولت بيش از اينكه به عرصه مدني نزديك باشد به نوعي اصلاح ناگزير در چارچوب نزديك است. هرچند به خاطر اينكه يكدست نيست - نه صرفا به جهت وزارتخانه‌ها بلكه به جهت مولفه‌هاي تشكيل‌دهنده اين نوع فضا- از يك سو به خاطر برخي الزامات گوشه‌چشمي نيز به عرصه مدني، روشنفكري، آزادي‌ها چه مطبوعاتي و چه غيره نشان مي‌دهند اما نظارت‌هاي خودشان نيز به آن طرف نزديك‌تر است. يعني من بعيد مي‌دانم در دل اين مجموعه افرادي پيدا شوند كه بگويند ما مدني‌خواه هستيم ولي حالا داريم با سياستمداري به اين سمت مي‌رويم. اصلا اين‌گونه نيست.  


  لازم نيست اين را بگويد! همين كه سياست‌هاي او روي هم رفته منافع جامعه مدني را در نظر بگيرد كافي است. اين‌طور نيست؟


بله.


  خب شما فكر نمي‌كنيد دولت يازدهم مي‌كوشد اين سياست‌ها را تا جايي كه مي‌تواند پيش ببرد؟


خير. اين همان بردار منفي است كه گفتم. يعني دولت فقط مي‌تواند بگويد ما قبلا در نقطه منفي شش بوده‌ايم اما حالا به نقطه منفي چهار رسيده‌ايم؛ پس ببينيد من دارم كار مي‌كنم. اما مساله اين است كه ما تا كي قرار است بين اين نقاط منفي چهار، منفي شش و منفي هشت در رفت و آمد باشيم؟


  مشخصا راه‌حل شما چيست؟ يعني فكر مي‌كنيد دولت از كجا بايد شروع كند و چه كاري بايد انجام دهد؟براي چه كسي چه كاري انجام دهد؟   ببينيد شما مي‌پذيريد كه دولت روحاني به هر حال گام‌هاي مثبتي برداشته اما معتقديد اين گام‌ها اساسي نيست و نمي‌تواند ما را از قسمت منفي بردار به قسمت مثبت آن انتقال دهد. حالا سوال اين است كه دقيقا چه كاري بايد انجام دهد تا انتظار شما مبني بر اينكه ما به قسمت مثبت بردار انتقال پيدا كنيم برآورده شود؟ البته راهكاري كه در منطق سياست بگنجد. يعني در عين اينكه رشد جامعه مدني از جمله اهدافش است اما نمي‌خواهد نقش اپوزيسيون را بازي كند.


خب در ابتدا كه يك مقدار سخت است يعني اينكه نظام سياسي بخواهد عرصه‌هايي را به فضاي مدني واگذار كند فوق‌العاده سخت است مگر اينكه اين عرصه‌ها بي‌اثر و بيشتر نمايشي و مناسكي بوده باشند. باز هم مي‌گويم كه دولت روحاني با دولت احمدي‌نژاد متفاوت است و قصدم اين نيست بگويم به آن دولت برگرديم اما اينكه عده‌اي بخواهند بگويند پس اگر اين‌طور است اين الان خوب است و به او فرصت دهيم، من مي‌گويم دوباره داريم شيپور را از سر گشاد آن مي‌دميم. آيا واقعا خواسته ما اين بود؟ من همان ابتدا كه دولت روحاني روي كار آمد گفت‌وگويي كردم و گفتم اين دولت، خرداد خسته است.


  بله اين تعبيري بود كه همان دو سال و نيم پيش در گفت‌وگويي كه با شما داشتم و در همين روزنامه «اعتماد» منتشر شد به كار برديد.


بله هم به شما در روزنامه «اعتماد» و يك بار در گفت‌وگو با روزنامه «شرق» اين تعبير را به كار بردم. بنابراين من همچنان اعتقاد دارم 24 خردادي كه روحاني در آن به عنوان رييس‌جمهور انتخاب شد خرداد (دوم خرداد) خسته‌اي بود. حالا شما امروز وقتي به تبعات مدني آن نگاه مي‌كنيد خستگي آن را بيش از پيش مي‌بينيد و حتي بعضي اوقات اين احساس دست مي‌دهد كه حتي از خسته هم خسته‌تر است. وقتي شما دولت مدني داشته باشيد بايد اجتماعات شما فضاي ديگري داشته باشد، رسانه‌هاي شما بايد از آزادي بيشتري برخوردار باشند، وزارت ارشاد بايد بتواند مجوزهاي بيشتري بدهد. در حالي كه مي‌دانيد وزارت ارشاد برخي مجوزها را كه اصلا خودش صادر نمي‌كند، برخي ديگر را نيز مي‌خواهد بدهد اما دستگاه‌هاي نظارتي ديگر مانع آن مي‌شوند و وزارت ارشاد هم قدرت ايستادگي در برابر آنها را ندارد. اين دولت از اين طرف آنقدر بي‌توفيق است اما از آن طرف مي‌رود برجامي را كه تقريبا از يك اقليت در نظام كه بگذريم بقيه معتقد هستند كه بايد انجام مي‌شد به نتيجه مي‌رساند. من هم معتقد هستم كه اين توافق بايد انجام مي‌شد اما من در اين زمينه استدلالات خودم را دارم. من توافق را لازم مي‌دانستم براي اينكه آسيب بيشتري به كشور و جامعه نرسد.


  تا جايي كه من از صحبت‌هاي تان متوجه شدم شما بر اين باوريد كه در مجموع دوران روحاني بهتر از دوران احمدي‌نژاد است اما ما به عنوان فعالان عرصه عمومي نبايد حمايت قاطعي از او داشته باشيم چرا كه هنوز انتظارات ما برآورده نشده است. اين در حالي است كه خود شما هم به اين نكته اذعان داشتيد كه به هر حال گروهي – ولو اقليت- مخالف اين دولت و هر نوع دستاورد آن هستند. اما مي‌دانيد و مي‌دانيم كه اين اقليت از ابزارهايي در قدرت برخوردار است كه مي‌تواند عرصه را بر ما تنگ‌تر كند، چنانچه در دوران احمدي‌نژاد آن را تجربه كرديم. ضمن اينكه الان با همه نقصان‌هايي كه وجود دارد اما در خيلي از حوزه‌ها ما شاهد گشايش جدي هستيم. از جمله مميزي كتاب كه قابل مقايسه با قبل از خرداد 92 نيست و اين واقعيت را ناشران تصديق مي‌كنند. هرچند در فضاي مطبوعات تغيير محسوسي را تجربه نكرديم اما اگر قرار باشد يك حمايت شلي از اين دولت داشته باشيم آن‌وقت در برابر آن تخريب قاطع شايد نخستين قرباني اين وضعيت همانا تضعيف بيشتر عرصه عمومي و فعالان آن باشد.


ببينيد من راجع به اجزاي بحث شما حرف دارم. اينكه حمايت تمام قد كنيم يا حمايت شل؛ اين تعابيري است كه شما به كار مي‌بريد و بعد بحث ترس ما از آن اقليت را مطرح مي‌كنيد. هميشه اين اقليت مترسكي بوده براي اينكه آدم‌ها قدم برندارند. بحث من اين نيست كه بي‌محابا قدم‌ برداريم بحث من مطلقا اين نيست. مي‌خواهم بگويم آن اقليت كه الان مد نظر است با سياست و خواسته‌هاي خود كليت نظام را مساله‌دار كرده است نه صرفا دولت را، يعني ما بسياري از نيروهاي اصولگرا را مي‌بينيم كه عليه همان اقليت دارند حركت مي‌كنند. مي‌خواهم بگويم كه خود آنها نيز فعال هستند ولي اينكه دولت بخواهد از اين يك استفاده‌اي بكند و بگويد اگر فلان شود مرا برمي‌دارند و آنها مي‌آيند، من فكر مي‌كنم اين يك مقدار سياست‌ورزي‌هاي خيلي خاصي است كه در حال صورت گرفتن است. يعني ممكن است آنها بيايند اما نه به خاطر اينكه اين را برداشته‌اند به خاطر اينكه بحران‌ها براي مجموعه سيستم آنقدر جدي شود كه به آنها روي بياورند.


  يعني شما فكر مي‌كنيد در صورت افزايش بحران‌ها راه‌حل سيستم بازگشت به دوره 84 تا 92 است؟


به هر حال ممكن است اين اتفاق بيفتد. مي‌خواهم بگويم توصيه من به دوستان اين است به جاي اينكه از اين دولت بخواهيد دفاع تمام قد داشته باشيد حمايت مشروط كنيد تا بتواند پيش برود و از طرف ديگر بتوانيد اهدافي كه داشتيد را به جامعه نشان دهيد و بگوييد اين خواسته‌هاي ما است. ولي اگر شما بخواهيد بگوييد ما تمام قد پشت اين دولت مي‌ايستيم نمي‌توانيد خيلي قدمي به جلو‌ برداريد.


  يعني حمايت مشروط اكثريت در برابر تخريب‌هاي نامشروط اقليت‌؟


نه اصلاح‌طلبان و طرفداران جامعه مدني بايد دقيقا بگويند حمايت‌شان از دولت روحاني مشروط به چيست. نگويند كه حمايت تمام قد مي‌كنند. بگويند مشروط به اين خاطر كه در عرض دو، سه يا چهار سال، در يك چشم‌اندازي اين اتفاقات يا تعاملات صورت بگيرد. نه اينكه مدام بگويند ما آنها را مهار مي‌كنيم. اين همين است كه روي منفي هفت بايستيم و سعي كنيم منفي هشت نشويم. ولي در حوزه نشر كه شما گفتيد اتفاق خيلي خاصي افتاده من چنين برداشتي ندارم. من يكي از كساني هستم كه كتاب زياد مي‌خرم و زياد مي‌خوانم يعني برخلاف بسياري از اهالي دانشگاه كارم خريدن و خواندن كتاب است، كار ديگري هم ندارم. اگر بگويم با اين هزينه‌ها حدودا سالي سه، چهار ميليون تومان با اين حقوق دانشگاهي كتاب مي‌خرم اغراق نكرده‌ام بلكه كم هم گفته‌ام. من كتاب‌هايي كه درمي‌آيد را مي‌بينم. كدام ناشرها مي‌گويند راضي هستند؟ چه كتاب‌هايي درمي‌آيد كه فكر مي‌كنند خيلي اتفاق خاصي افتاده است؟ اگر منظورتان اين است كه دو، سه كتاب ممكن است جايي دربيايد كه قبلا هم درمي آمد زمان دولت هاشمي هم اين رويه كم و بيش بود.


  نه مشخصا هشت سال دولت احمدي‌نژاد را بايد معيار قرار دهيم نه دوران هاشمي را.


همان موقع نيز يك سري چيزها درمي‌آمد. در همان زمان نيز برخي رمان و ادبيات يا چيزهايي را مي‌توانم به شما نشان دهم كه شايد براي شما جالب باشد. اين بستگي دارد به گردش ماه و خورشيد و فلك؛ بررسي‌ها چه مي‌گويد، چه اتفاقاتي مي‌افتد، ناشر چقدر پشت آن اثر است و... من وقتي مي‌توانم بگويم تحولي در حوزه نشر واقع شده كه ببينم هر هفته 10، 15 كتاب خاص در بازار كتاب منتشر مي‌شود. نه كتاب‌هايي كه باز در ادامه آن وضعيت بخواهد باشد. در حال حاضر نشر چشمه يك سري كتاب به اسم قفسه آبي دارد، ببينيد چندتاي آن را در زمان احمدي‌نژاد منتشر كرده است؟ يا افراد ديگر و... نمي‌خواهم مثال خاصي بزنم. خب اين اتفاق نيفتاده است. بعد راجع به ناشران گفتيد اين هم خوب است كه گفته شود به هر حال بايد بحث حقوق نويسندگان و مترجمان تامين شود. الان ناشراني هستند كه از طرف نهادهاي خاص رانت مي‌گيرند و بعد هم اعلام مي‌كنند كه فلان كتاب صد بار چاپ شده است. خب اين صد چاپ كجا مي‌روند؟ بين نهادهاي عمومي از بودجه مردم توزيع مي‌شوند. يا از كاغذهاي دولتي استفاده مي‌كنند اما از اين طرف اگر كسي بخواهد روي پاي خود بايستد اصلا ارشاد نمي‌تواند او را حمايت كند. حتي نمي‌داند تيراژ او واقعي است يا نه! اصلا قرارداد دارد يا خير! يعني تا اين حد ابزارها ضعيف است. آن وقت خيلي از كتاب‌ها مي‌بينيم 500 يا 700 نسخه است. من دارم مي‌بينم اين مساله را. مگر اينكه ناشران بگويند نه اين تيراژ واقعي ما نيست و خيلي بيشتر از اين حرف‌ها است كه خب اين هم نوعي حقه بازي است. قبل از انقلاب كتاب‌هايي كه خوارزمي درمي‌آورد - و الان آنقدر بساط سر آن است- برويد ببينيد تيراژ كتاب‌هايي كه با جلد طرح قالي عباسي درمي آوردند با آن معيار جمعيت دو سه هزار نسخه بود و بعد تجديد چاپ نيز مي‌شد.

شايد اگر خود شما امكان تجديد چاپ داشته باشيد يا كسي باشيد كه حضور اجتماعي داريد يا مرتب بين دانشجويان خود توزيع كنيد يا اينكه كتاب شما خيلي خوش‌خوان باشد ممكن است تا حدي نزديك به يك تيراژ منطقي داشته باشيد اما اگر اين اتفاق‌ها هيچ كدام نيفتد بايد تن به همان تيراژ پانصد، ششصد نسخه‌اي بدهيد.
  اين فقط به خاطر اين است كه فكر مي‌كنيد محدوديت‌ها و سانسور همچنان دست بالا را دارد يا اينكه اصلا چيز چندان خواندني هم نويسندگان ما براي مخاطبان‌شان ندارند؟


ببينيد براي توليد فكر ابتدا بايد فضاي آزاد وجود باشد نه اينكه بگويم ما يك مغزهايي هستيم كه فقط كافي است آزاد باشد تا حرف بزنيم. مي‌خواهم بگويم توليد فكر در فضاي آزاد صورت مي‌گيرد. در فضاي بسته توليد فكري صورت نمي‌گيرد اگر هم بگيرد بسيار اندك است. اين خود يك بحث است؛ الان امكانات تكنولوژيكي كه هست هر بچه‌اي را مي‌بينيد‌ آي‌پد و تبلت دارد و مي‌نشيند سايت‌ها را نگاه مي‌كند اصلا حوصله كتاب خواندن ندارد. خود سانسور هم كه يك عامل است.


  پس تنها عامل اين مساله سانسور نيست بلكه عوامل ديگري نيز در اين معضل دخيل هستند؟


خير. يك مجموعه است ولي مي‌خواهم بگويم دولت به معناي عميق آن چگونه مي‌تواند نقش تعيين‌كننده‌اي در ساماندهي اين وضعيت داشته باشد.


  اگر موافق باشيد مي‌خواهم از بعد سياسي قضيه بيشتر فاصله بگيريم و وارد بحث روشنفكري آن - به معنايي كه خواهم گفت- شويم. همانطور كه گفتيد طي سال‌هاي گذشته ما همچنان روي قسمت منفي بردار بوده‌ايم كه البته بعضا تلورانس‌هايي هم به سمت مثبت يا منفي داشته‌ايم. اما شما مي‌بينيد كه از اواخر دهه 60 به خصوص از نيمه اول دهه 70 بحث‌هاي جدي مطرح مي‌شود، كتاب‌هاي پرتيراژي وارد ميدان نشر مي‌شود و خود جامعه روشنفكري نقدهاي جانداري را نسبت به اجزاي يكديگر مطرح مي‌كنند. اگر نگاهي به بحث‌هاي سروش و منتقدان و مخالفان آن در دهه 70 بيندازيم خواهيم ديد كه هر كدام از بحث‌هاي او يا مخالفانش چه شوكي را مي‌توانست به جامعه فكري ما وارد كند. بخش عمده از اين مباحث هم تازه در دوره قبل از دولت اصلاحات بود. اما بحث‌ها جدي بود و بخش‌هاي نسبتا وسيعي از جامعه را ترغيب مي‌كرد تا اين مباحث را دنبال كنند. اما از اين نظر دهه اخير قابل مقايسه با سال‌هاي قبل از آن نيست. انگار كه در ذهن نسلي كه قرار است مخاطب آثار روشنفكران و متفكران جامعه ما باشد خيلي سوال و مساله‌هاي وجود ندارد. انگار مطالبات‌شان صرفا به مسائل كاملا شخصي و غير عمومي محدود شده است. اين عرصه عمومي تضعيف شده – حتي در سطح مطالبات اجتماعي- را چطور مي‌توان تحليل كرد؟


ببينيد من نمي‌گويم كه همه مشكل سانسور است، ديديد كه چند عامل را برشمردم؛ يكي در واقع اينها را من ذكر كرده‌ام.


  اما قبول داريد كه اينها هميشه بوده است از جمله در دهه 70؟


حالا مي‌خواهم حرف ديگري بزنم. ببينيد دهه 70 هنوز ادامه عصر تك‌صدايي‌هاي ما است. يعني از قبل از انقلاب كه نگاه كنيد دهه‌هاي 40 و50 تا برسيد به همان دهه‌اي كه الان مورد نظر شما است. اين دهه‌ها غالبا، دوران تك‌صدايي‌ها است. مي‌خواهم شاكله‌هاي كلي آن را بگويم نه اينكه بگويم مطلقا اينچنين بود.


  تك‌صدايي سياسي را كه نمي‌گوييد، منظورتان احتمالا تك‌صدايي‌هايي است كه در عرصه روشنفكري شاهد بوده‌ايم؟


الان توضيح مي‌دهم. وقتي مي‌خواهم تك‌صدايي را بگويم بايد بگويم كه اساسا گوش ما، توانايي ما و پرورش ما جز اينكه در واقع معطوف به يك صدا باشد را نداشت. آن صدا هم براي ما كليد اعظم بود. يعني مي‌بينيد به‌طور مثال شريعتي، آل‌احمد، بازرگان در نحله‌هاي خاص خود مي‌آيند و بعد از انقلاب با توجه به همان دوران، سروش مي‌آيد. در تمام اين دوران‌ها تك‌صدايي خيلي حاكم است آن هم تك‌صدايي‌اي كه در چارچوب آن باورهاي مسلط دارد مي‌انديشد. ولي كم‌كم انقلاب در سطح جهاني كه ما را نيز دربرگرفته ما را خواه‌ناخواه به سمت چندصدايي مي‌برد. يعني ما ديگر نبايد انتظار صداهايي را داشته باشيم كه با جامعه حرف بزنند و همه جامعه مخاطب آن باشد يا جامعه در كليت خود به آن پاسخ دهد براي اينكه ما وارد يك عصر چند صدايي هرچند ضعيف شده‌ايم. ورود ما به اين دوران هم بيش از اينكه برخاسته از امكانات خودمان باشد برخاسته از شرايط فرهنگي و تكنيكي جهاني است. يعني در سوال شما اين پيش‌فرض وجود دارد كه چرا صداهاي ديگري را نمي‌شنويم؟ مي‌خواهم بگويم كه ديگر دوران آن تك‌صدايي‌ها گذشته است. البته هنوز هم هستند صداهايي كه با جامعه يا مخاطباني از جامعه حرف مي‌زنند، حوزه عمومي را مدنظر خود قرار مي‌دهند و مخاطبان اندكي نيز اين صداها را مي‌شنوند. بنابراين دوره‌اي كه شما به آن اشاره مي‌كنيد همانطور كه گفتم پايان عصر تك‌صدايي‌هاي ما است.


  ولي اين‌طور كه شما مي‌گوييد يعني اثرگذاري همچنان وجود دارد اما فقط شكل آن عوض شده است.


ببينيد من مي‌گويم جامعه و زمانه عوض شده، به اين معنا كه امكان بروز و پرورش يك متفكر برجسته تك‌صدا وجود ندارد. براي مثال اگر شريعتي الان به دهه 80 يا 90 ما بيايد مخاطبان قبل از انقلاب خود را مطلقا پيدا نمي‌كند زيرا جامعه ديگر پذيراي اين نوع صدا نيست. آن زمان كه جامعه پذيراي آن بود به اين دليل بود كه يك قشر در جامعه بيشتر نسل جوان مخاطب شريعتي بودند. من هميشه اين توضيح را داده‌ام كه در واقع خرده‌بورژواي رمانتيك عصيانگر و شريعتي نيز چون خود مظهر اين نگاه بود اينها يكديگر را پاسخ مي‌دادند. ولي امروزه خيلي چيزها فرق كرده يعني مسائل انضمامي شده است. خيلي‌ها رفته‌اند محفل‌هاي خصوصي خود را تشكيل داده‌اند، برخي صداها زيرزميني شده، برخي ارتباط‌ها با فضاي ارتباطي و گفتماني جهاني برقرار مي‌شود. در دوره‌اي بعد از انقلاب گاهي يك كاست را با ترس و لرز مي‌آوردند و به كسي مي‌دادند كه گوش كند ولي امروزه با همين ارتباطات ضعيفي كه برقرار است و محدوديت‌هاي عجيبي كه وجود دارد اما مي‌بينيم كه جامعه دسترسي‌هاي گسترده و متنوعي در اختيار دارد. آن زمان جمعيت كشور 30، 40 ميليوني بود حالا نگاه كنيد 80 ميليون آدم وجود دارند كه به شكل‌هاي مختلف در حال زندگي هستند. آن زمان مردم حالت رمانتيك داشتند حالا حالت انضمامي‌شان قوي است. يعني عده‌اي مي‌گويند ما بالاخره بايد زندگي هم بكنيم. آدم‌هايي كه آن زمان تك‌صدايي را ترويج مي‌كردند حالا خواهان چندصدايي شده‌اند. حتي برخي صداهاي يكديگر را خنثي نيز مي‌كنند. جامعه مدني ما ضعيف هست، من نمي‌گويم جامعه مدني ما قوي شده ولي بحث من اين است كه از تك‌صدايي به چندصدايي رسيده‌ايم هرچند در حال تجربه نوعي چندصدايي ضعيف و نحيف هستيم. در واقع اين انتقال صورت گرفته است. آيا اين حسن است؟ به عقيده من در اساس آن حُسن است.


  شما قبول داريد كه عرصه عمومي ما ضعيف است و براي آن عواملي را برشمرديد. اما آيا سبك روشنفكري ما در دهه اخير به تضعيف بيشتر اين عرصه كمك نكرده است؟ اين بحثي است كه دكتر كاشي اخيرا طي مقالاتي كه نوشته‌اند مطرح كرده‌اند. مبني بر اينكه نتيجه مباحثي كه توسط روشنفكري مانند ملكيان مطرح مي‌شود خواه‌ناخواه به تضعيف عرصه عمومي انجاميده چراكه اساسا نقطه هدفش را در مسائل شخصي و اخلاق فردي قرار داده است. برخلاف دوران شريعتي و دوران سروش، دوران ملكيان اين مسائل عمومي نيست كه دغدغه روشنفكري از جنس او است بلكه پروژه معنويت و عقلانيتش قرار است به تقرير حقيقت و تقليل مرارت افراد منجر شود.


من اين را اين‌گونه روايت مي‌كنم كه جامعه ما چندصدايي شده و گونه‌هاي مختلف روشنفكري در حال بروز است. شايد روشنفكري كه شما با آن مانوس شده‌ايد روشنفكري متعهدي است كه براي عرصه عمومي حرف مي‌زند و عرصه عمومي موظف است به او گوش كند؛ مثل جلال، شريعتي و روشنفكري ديني دكتر سروش داشت. ولي الان عرصه عمومي، روشنفكران متعدد خود را توليد مي‌كند اما ضعيف؛ من روي ضعف آن ترديد و بحثي ندارم. عرصه عمومي، روشنفكران حوزه خود را توليد مي‌كند. برخي مسائل جامعه نيز آنقدر ساده نيست كه با تك‌صدايي حل شود.


  شما تعبير خردشدن مسائل را به كار برديد و گفتيد هركدام از اين مسائل هم روشنفكران خود را دارد. اما اينكه ديگر عرصه عمومي نيست. يعني مسائل مجزا از هم كه هركدام براي گروهي در اولويت قرار دارد و شايد چيزي كه براي يك گروه در اولويت است براي گروه‌هاي ديگر اهميتي نداشته باشد. در واقع اينجا عرصه عمومي بايد تعريف شود. آيا عرصه عمومي همان مسائل حوزه خصوصي است مطالبات متعدد و بي‌ربط افراد و احيانا نحله مختلف است يا مخرج مشترك تمام اجزاي آن چيزي است كه ما به عنوان جامعه مدني مي‌شناسيم؟


اصلا اين‌طور نيست. ببينيد تلقي شما يك تلقي يكپارچه است مثل يك سنگ يكپارچه كه هرجا برويم يكديگر را بيابيم. اما وقتي چندصدايي شديم لزوما اين سنگ يكپارچه نيست. در واقع يك سنگ چندپارچه و چندتكه است. حالا ممكن است اگر فضايي ايجاد شود اين چندپارچه‌ها نيز با هم گفت‌وگو كنند. حتي مي‌تواند تبديل شود به يك صدايي كه با همه اينها گفت‌وگو مي‌كند ولي آن صدا، صداي ضعيفي خواهد بود به خاطر اينكه هر يك از اين قطعه‌ها هويت‌هاي خود را دارند آن صدا هم كه مي‌خواهد بايد در يك شرايط خاص ايجاد شود و بلافاصله نيز منحل خواهد شد. چون طبيعتا ما از حالت عرصه عمومي يكپارچه به يك عرصه عمومي چندپارچه حركت كرده‌ايم. اينها تحت تاثير شرايط فرهنگي جهاني، ناكارآمدي سياستگذاري‌هاي كلان، افزايش جمعيت كه شامل دانشگاهيان و سبك‌هاي مختلف مي‌شود، يك تركيبي از اينها ايجاد شده است. مي‌خواهم بگويم اگر يك صدايي بيايد كه بخواهد اين عرصه را يكپارچه نگاه كند خيلي مقطعي است و برخلاف گذشته كه مي‌توانست چند دهه ادامه پيدا كند بلافاصله نيز منحل خواهد شد.


  ولي در صورت‌بندي‌اي كه كاشي دارد اختلاف موضوعاتي كه روشنفكران دوره‌هاي مختلف در دستور كار خود قرار داده‌اند نقش تعيين‌كننده‌اي در شدت تضعيف عرصه عمومي ما دارد. من اينجا عين عبارتش را براي شما مي‌خوانم: «در مقطع شريعتي صحنه به يك ميدان شلوغ و پرهياهو شباهت داشت، در دكتر سروش به يك سالن سخنراني رسيديم كه سخنان عميق و تامل‌برانگيز در آن رد و بدل مي‌شد، با دكتر ملكيان همه به خانه رفتند و چراغ‌ها را خاموش كردند. حالا از كدام روشنفكر و كدام مخاطب بايد پرسيد؟»


اين از نظر من اغراق است. مي‌توانيم بگوييم تك‌صدايي زمان شريعتي بود باز نه اينكه صداهاي ديگري نبود بك صداي برتر «شريعتي» بود كه شنيده مي‌شد آن هم به خاطر اينكه فضا براي صداي او مناسب‌تر از ديگران بود. زمان ابتداي دوره سروش نيز همين طور بود ولي اينكه با ملكيان همه به خانه رفتند و چراغ‌ها را خاموش كردند يك مقدار اغراق است.
مي‌گويم اغراق است چون خيلي‌ها بودند و حرف زدند از جمله خود آقاي كاشي و خود من. خودمان را كه نمي‌توانيم نفي كنيم از جمله آقايان اباذري و مالجو يعني اين يك اغراق است. ممكن است بگوييم سبك نگرش ملكيان يك مقدار به حياط‌هاي خلوت آدم‌ها برمي‌گشت در واقع اين هم به خاطر چند صدايي است.


  و اين كمك نمي‌كند به تضعيف عرصه عمومي؟


نه اين بخشي از آن حضور جامعه مدني است و البته همان‌طور كه گفتم شكل ضعيف آن بوده است. يعني به جاي اينكه به مساله‌اي يكپارچه تبديل شود، دارد جنبه شخصي پيدا مي‌كند كه اين خوب است. كاري به مباحث ملكيان و محتواي آنها ندارم به خود ايجاد اين سبك از روشنفكري دارم، مي‌پردازم.


  حالا خوب و بد آن بحث ديگري است اما اين عرصه عمومي نيست. چنانچه هابرماس معتقد است حتي آموزه‌هاي ليبراليستي به جهت اهميت فرد و ترويج فردگرايي در آن، خواه‌ناخواه به تضعيف عرصه عمومي منجر مي‌شود.


نه اين‌طور نيست. آن فردي كه او مي‌گويد به خاطر اين است كه عرصه عمومي آنها قوي و گسترده بوده حالا آدم‌ها دارند يك مقدار بيشتر به خودشان مي‌انديشند. ولي ما كه مي‌خواهيم اول خودمان را بازيابيم يا اصلا به خودمان هويت ببخشيم. يعني يك فرد، هويت و يك خواست در ما شكل بگيرد چه‌بسا كه عده‌اي نياز داشته باشند يك مقدار هم - نمي‌گويم همه اين كار را بكنند- بروند در خانه بنشينند تا بعد بتوانند بيرون بيايند. يعني لازم است يك جاهايي صداهايي از اين خواست‌ها به گوش يكديگر برسد حالا هنوز فضا آن فضاي مناسبي نيست يا كمتر شنيده مي‌شود معناي آن اين نيست كه خود كار ناپسندي است. يعني بايد بروند تا اين «سلف» و «خودِ» جديد شكل بگيرد.


  آن‌وقت شما كاربرد و نتيجه نهايي اين مدل روشنفكري‌هاي جديد را مي‌توانيد قابل قياس با نتيجه كار آن دو دوره قبل (شريعتي و سروش) بدانيد؟


ببينيد ما آن زمان يك جامعه داشتيم كه هيجانات باورهاي نهادينه را مي‌گرفت؛ چارچوب‌ها و راهكارهاي همان باورهاي نهادينه نيز به دنبال آن مي‌آمد. ولي حالا اين باورها چندپاره است و راهكارها و حضور و شكل آن نيز چندپاره است حتي بخشي از آنهايي نيز كه به خانه مي‌روند -  نمي‌گويم همه آنها- دوباره برمي‌گردند. يعني وقتي آن خود در آنها شكل بگيرد و يك جاهايي حالت انضمامي پيدا كند برمي‌گردد به يك جاهاي ديگر. ما همچنان نگران يك جامعه عمومي هستيم كه همه يكديگر را حمايت كنيم؛ يك جامعه نوستالژيك رمانتيكي است كه در حال پشت سر گذاشتن آن هستيم. اين في‌النفسه بد نيست يعني اين نيست كه براي آن يك مصيبت داشته باشيم و بخواهيم انجام دهيم به اين معنا من با كاشي موافق نيستم. با اينكه جامعه مدني ما ضعيف است موافقم ولي به دلايل مختلف. اينكه عده‌اي مثلا به كلاس دكتر ملكيان بروند اصلا چيز بدي نيست.
  كاشي هم نمي‌گويد سر كلاس ملكيان نشستن چيز بدي است. مي‌گويد نتيجه پروژه ملكيان - بدون اينكه او بخواهد- به تضعيف بيشتر عرصه عمومي منجر خواهد شد.
من هم نمي‌گويم بد است به معناي شخصي. بله آقاي كاشي هم مي‌گويد اين مباحث براي آينده جامعه مدني بد است اما من مي‌گويم لزوما اين‌طور نيست.


  اما اينكه يك جامعه مدني چندپاره داشته باشيم؛ مثلا يك تيپ نحله مراد فرهادپور، تيپ ديگري نحله سيد جواد طباطبايي و تيپ ديگري نحله مصطفي ملكيان را تشكيل دهند اين تيپ‌هاي مختلف كجا قرار است به هم برسند و محلي را به عنوان عرصه عمومي تشكيل دهند كه لازمه آن وجود دغدغه‌ها و مطالبات مشترك است؟


 نه اين خود في النفسه عيبي ندارد. يعني به عقيده من وقتي چند صدايي شويم به وجود آمدن نحله‌هاي مختلف نيز اجتناب‌ناپذير است. ما نبايد نحله‌ها را از بين ببريم ولي بايد فضايي ايجاد كنيم كه نحله‌ها بتوانند با يكديگر گفت‌وگو كرده و يكديگر را نقد كنند. بخشي از اين كار خود روشنفكران است و تاكيد مي‌كنم اين اجتناب ناپذير است. همه بايد همديگر را ببينند و نقد كنند بخشي نيز متعلق به اصحاب رسانه است. اتفاقا من يك انتقادي به شما رسانه‌اي‌ها دارم كه شايد خوب باشد اينجا از اين فرصت استفاده و آن را مطرح كنم. خيلي از اصحاب رسانه واقعا يكه بين هستند يعني با دو، سه چهره عمدتا سياسي كه مي‌شناسند مي‌خواهند به نحوي بقيه را نيز به بحث آنها بكشانند يا به موضوعات سياسي. يعني نمي‌توانند با نحله‌هاي مختلف ايجاد گفت‌وگو كنند. به عنوان مثال مي‌گويم بارها به من گفته‌اند كه آقاي حجاريان چنين حرفي زده نظر شما چيست؟ خب من چرا بايد هر زمان ايشان حرف مي‌زند نظر بدهم؟ چرا وقتي من مي‌گويم جامعه مدني و جامعه روشنفكري و الهيات ما اين است و... كسي نمي‌رود به حجاريان بگويد قادري در اين مسائل چنين نظراتي را مطرح كرده؟ آيا شما مايل هستيد بحثي در اين خصوص داشته باشيد؟ مي‌خواهم بگويم يك‌سري نحله‌ها هستند با يكديگر احوالپرسي مي‌كنند. خب اين هم يك مشكل است كه بخشي از آن را رسانه‌ها بايد حل كنند و بخشي را خود روشنفكران. اين روندي كه الان وجود دارد كار جالبي نيست. يعني اين به آينده هيچ كسي كمك نمي‌كند.


  من شخصا به نوبه خود سعي مي‌كنم در ادامه فعاليت‌هاي حرفه‌اي و رسانه‌اي خود به اين نقد شما توجه كنم اما فكر نمي‌كنيد بخشي از اين نقد شما به رسانه‌ها و مطبوعات به ضعف مباحث برخي از اين جريان‌هاي روشنفكري بر مي‌گردد؟ به اين معنا كه شايد روشنفكراني كه به نوعي در حاشيه قرار دارند و تنها به كار اظهارنظر در مورد مباحثي مي‌آيند كه توسط اشخاص ديگري مطرح شده خيلي حرفي براي گفتن ندارند؟ يا حرف آنها در جامعه مخاطب و شنونده چنداني ندارد؟


گفتم اينها هم مشكل دارند ولي بخشي از اين مساله حتما به رسانه‌ها برمي‌گردد. مثلا يك كتاب ساده را يك ماهنامه‌اي كه در مباحث علوم انساني صاحب نام است، حاضر به برجسته كردن آن است اما فلان كتاب من را چون ارتباط رسانه‌اي خاصي ندارم و براي شان نمي‌فرستم و نمي‌گويم آنها هم دنبال نمي‌كنند و نمي‌آيند به من بگويند كه خب شما اين كتاب را نوشته‌ايد و ما مي‌خواهيم در نشريه خودمان برايش ميزگردي برگزار و پرونده‌اي منتشر كنيم. ولي اگر حجاريان حتي مشاور يك رساله باشد، براي آن مقاله مي‌گيرند و... خب اين واقعا يك آفت است.
  خب حجاريان يك سويه سياسي هم دارد كه شايد بر جنبه روشنفكري او مي‌چربد. بنابراين مباحث علمي او ذيل سايه سياسي‌اش اهميت و جذابيت رسانه‌اي بيشتري دارد نسبت به استاد يا نويسنده‌اي كه كتاب و دانشگاه تنها كسب و كارش باشد.
من فكر مي‌كنم اينها به اين مساله برمي‌گردد كه مسائل و علايق اصلاح‌طلبان بيشتر پدرسالارانه است. يعني آنها به دنبال پدرها هستند و جرات ديدن افراد متفاوت را ندارند مگر اينكه بخواهند جنس شان جور شود.
  دكتر كاشي در نهايت بحث خود پيش بيني مي‌كند كه به هر حال جامعه نمي‌تواند اين وضعيت را تحمل كند. او تاكيد مي‌كند عرصه عمومي بايد ساخته شود كه اين مهم بايد به دست روشنفكران انجام شود. سوالي كه مطرح است اينكه آيا اساسا عرصه عمومي ساختني است؟ يعني چيزي است كه ساخت آن منوط به اراده كساني باشد؟ يا بايد در يك فرآيندي شكل بگيرد؟
من معتقد هستم عرصه عمومي شكل‌گرفتني است. حالا ممكن است من موثر در اين شكل‌گيري باشم يا نباشم. اين همان بحثي است كه انقلاب شكل مي‌گيرد يا ساخته مي‌شود؟ من همان‌طور كه معتقدم انقلاب شكل گرفتني است عرصه عمومي را نيز مقوله‌اي مي‌دانم كه شكل گرفتني است. ممكن است يك روشنفكر فعال‌تر باشد و يك فرد ديگر مقداري متفاوت باشد اما يادمان باشد كه عرصه عمومي يكپارچه از دست رفته است و ما ديگر امكان بازگشت به آن را نداريم. عرصه عمومي بايد چندپارچه باشد اما چند‌پارچه‌اي كه بتوانند يكديگر را نظارت كنند، گفت‌وگو كنند و يكديگر را به نقد بگذارند و اين فضا بايد ايجاد شود.


  اتفاقا برخلاف شما كاشي پيش بيني مي‌كند كه جامعه بعد از چندي بالاخره مي‌فهمد كه از اين راه‌ها به جايي نخواهد رسيد و برمي‌گردد به همان زماني كه روشنفكراني از جنس شريعتي و سروش داشت و عرصه عمومي آنچناني را تشكيل مي‌دهد.


امكان ندارد. امكان اينكه دوره‌هاي شريعتي و سروش تكرار شود وجود ندارد. به عقيده من آن عصر تمام شده است اين را به ضرس قاطع مي‌گويم. ممكن است در يك زمانه خاص يك صدا بيايد و اين چند پاره عرصه عمومي را موقتا به هم وصل كند ولي بلافاصله منحل خواهد شد.


  چرا؟


به خاطر اينكه اينها هركدام حيات خود را خواهند داشت اين ائتلاف صرفا گذرا است يعني يك زمان جامعه دچار يك بحران جدي شود يك دفعه چند صدا به صورت موقت در كنار يكديگر حاضر شوند ولي بلافاصله بعد از مدت كوتاهي برمي‌گردند. اصلا عرصه عمومي يعني اينكه اين صداهاي مختلف با يكديگر گفت‌وگو كنند ولي ما فكر مي‌كنيم عرصه عمومي با آن تعابير يك سالن است يا يك جمعيت ملتهب است كه يك سخنگو همه را به التهاب آورده و... اين عصرها سپري شده است.


  فكر مي‌كنيد چقدر اين روشنفكراني كه دارند به صورت خرد توليد فكر مي‌كنند متناسب با نيازهاي جامعه مدني ما است؟ يعني چقدر تقاضا و عرضه باهم همخواني دارد؟


توضيح دادم جامعه مدني ديگر يكپارچه نيست. ممكن است شما حرف‌هاي درستي را بشنويد اما مخاطب آن را نداشته باشيد چراكه جامعه مدني الان ماهيت چندگانه دارد. به همين دليل نمي‌توانيم بگوييم كدام درست‌تر است ولي مهم اين است كه اين قطعات با يكديگر گفت‌وگو كنند. من حرفم اين است، نه اينكه قطعات را از بين ببريم و به يك صداي واحد تبديل‌شان كنيم.


  پس شما اين مساله را به عنوان يك واقعيت قبول داريد كه روشنفكران مخاطب ندارند؟ در واقع مي‌پذيريد آنها در جامعه امروز ما با بحران بي‌مخاطبي رو به رو هستند؟


اين را قبول دارم اما نه در مورد همه. يعني كه مي گويم همچنان برخي روشنفكران هستند كه مخاطبان جدي دارند.


  مي‌توانيد مصداقي بگوييد كدام روشنفكران به نظر شما از اين نظر موفق هستند؟


نه بحث موفق بودن نيست بحث مخاطب داشتن است.


  منظور من هم موفق در مخاطب‌گيري است.


براي پاسخ به اين سوال بايد وارد بحثي شوم كه به آن مايل نيستم. اما من فعلا همين‌قدر مي‌توانم به صورت كلي بگويم - و البته در ذهنم افرادي را دارم- كه فكر مي‌كنم برخي از اينها مخاطب دارند. يعني برخي مخاطب دارند و برخي يا ندارند يا از تعداد مخاطبان كمتري برخوردار هستند.


  منظور شما از مخاطب كه احيانا مريد نيست؟ چون من هم مي‌شناسم روشنفكراني را كه مريدان به اصطلاح پروپا قرصي دارند اما اين با مخاطب داشتن در جامعه فرق مي‌كند. مريد آنهايي هستند كه در ادبيات و سبك لباس پوشيدن و مسائلي از اين دست از فردي يا روشنفكري الگو مي‌گيرند اما مخاطب كسي است كه شيفته شخص خاصي نيست اما احساس مي‌كند فلان نويسنده يا روشنفكر حرف‌هايي دارد كه او را به فكر وا مي‌دارد.


نه من هم منظورم از مخاطب مريد نيست. اين را قبول دارم كه الان در بين برخي روشنفكران ما نحله‌هاي مريدپروري زياد است. اما به نظر من اين همان ادامه فضاي قبلي ما است. همان فضاي يكپارچه‌اي كه در آن قرار داشتيم. حالا كه چندپارچه شده‌ايم در اين قطعات چندپارچه يك هسته‌هايي از اين مريدپروري به شكل جدي نيز وجود دارد. چون ما هنوز نمي‌توانيم از آن فضا به صورت كامل عبور كنيم. ببينيد در غرب نيز اين اتفاق مي‌افتد ولي آنها به خاطر فضاهاي باز و - چنانچه قبلا گفته‌ام- داشتن چند پروژكتور اضافه بر يكديگر نور مي‌اندازند و گفت‌وگو و جدال مي‌كنند. ولي چون پروژكتور ما كم است سعي مي‌كنند اين را مصادره كنند و باز از آنجايي كه همچنان در يك فضاي مريدگونه زندگي مي‌كنيم، همان تقليدها صورت مي‌گيرد. يعني در جامعه ما وقتي بحثي صورت مي‌گيرد مريدها قبل از اينكه بحث را بفهمند براي آن «هورا» مي‌كشند. اين ضعف ما است ولي معنايش اين نيست كه بايد اينها را جمع كرد و تك‌صدايي به راه انداخت.


  و ميزان توليد فكر را از مجموعه روشنفكراني كه در حال حاضر هستند قابل توجه مي‌دانيد؟


نه، مثل همان بحثي كه درباره سياست داشتيم توليد فكري كه ما بخواهيم چه در عرصه داخلي حتي چند‌پارچه چه در خارج از آن حرف مشاركتي داشته باشيم به عقيده من وجود ندارد.


  عوامل آن نيز غير از آنهايي كه اشاره كرديد چيز ديگري نيست؟


من فكر مي‌كنم كه ما بايد يك زماني گزاره‌هاي اعتقادي‌مان را به نقد جدي بگذاريم. به تعبير ديگر الهيات سياسي ما و آنچه كه از شريعتي خوانده‌ايم را بايد دوباره به نقد بگذاريم.


  بعد اگر اين مساله بخواهد محقق شود فكر مي‌كنيد مخاطب خود را در جامعه پيدا خواهد كرد؟ يعني بحران مخاطب را حل مي‌كند؟


نه اگر فكر مي‌كنيد به اين معنا كه انبوهي از مخاطب پيدا شود اين امكان‌پذير نيست. مگر در همان حالت‌هاي مقطعي، موقت و گذرا كه زود هم منحل خواهد شد. اين‌طور نيست كه اگر اين پيدا شود يعني نقدهايي كه من مي‌گويم حالا هزاران مخاطب كه تامل كند - با مريد كاري ندارم- به خاطر اينكه بخشي از اينها دارد در سايت‌ها و رسانه‌ها انجام مي‌شود.

 

 

 

بازنشر گفتگوی حسین سناپور با آرمان

گفت‌وگوی زیر را یکی دو هفته پیش با روزنامه آرمان و به بهانه‌ی رمان "دود" انجام دادم، که  امروز درصفحه‌ی ادبیات این روزنامه، و هم‌راه با دو یادداشت و یک مقدمه چاپ و منتشر شده شده است، که دعوت‌تان می‌کنم به خواندن‌شان. اما چون هم رسم‌الخط تغییر کرده (نمی‌فهمم چرا تغییراتی مثل گذاشتن ی به جای همزه را که حتا مدارس هم دیگر پذیرفته‌اند، روزنامه‌ها نمی‌پذیرند و بعد همان همزه را هم حذف می‌کنند) و چون خواستم عین مصاحبه را خوانده باشید، سؤال و جواب‌ها را به صورتی که خودم براشان فرستادم، این جا می‌گذارم. و متاسفم بگویم که جاهایی نه فقط سؤال‌هاشان را عوض کرده‌اند، که حتا در متن جواب‌های من هم دست برده‌اند. راستش من نمی‌دانم این چه آفتی است که گریبان نسل جوان‌تر ما را گرفته، که متوجه اعتمادی که باید بین آدم‌ها باشد نیستند و آن را به ساده‌گی خراب می‌کنند و گاهی حتا برای هیچ. نمی‌فهمم چرا متوجه نیستند که حق ندارند در متن کسی دیگر دست ببرند، ولو به اندازه‌ی دو سه جمله یا حتا کلمه. و حق ندارند سؤال‌هاشان را، حتا به اندازه‌ی عبارت و جمله، عوض کنند، چون من دقیقاً به سؤال‌های مشخصی جواب داده‌ام. نمی‌فهمم چرا متوجه نیستند که با این کارهاشان اعتماد میان من و خودشان که هیچ، حتا اعتماد میان من و بقیه‌ی خبرنگاران و مطبوعاتی‌ها را از بین می‌برند و در این صورت چه چاره‌یی می‌ماند جز این که در جواب درخواست مصاحبه و یادداشت و میزگرد و غیره هر خبرنگاری جواب منفی بدهم، وقتی این رعایت نکردن حقوق ابتدایی مدام نقض می‌شود؟ و آن وقت و درنهایت دیگر چه باقی می‌ماند از این تبادل نظر و هرچه که هست؟ و آیا فضای بد و تیره‌ی امروز ادبیات‌مان بیش‌تر از هر چیز نتیجه‌ی همین بی‌اعتمادی‌ها نیست، که به ساده‌گی و گاهی برای هیچ، خودمان خرابش کرده‌ایم؟

1. در ابتدا دوست دارم بدانم حسین سناپور را باید به عنوان یک نویسنده بدانیم یا یک مدرس ادبی؟

ج: من تصوراتی نسبت به خودم دارم که حتما با تصوراتی که شما و یا دیگران ممکن است نسبت به من داشته باشید، تفاوت‌هایی می‌کند. شما هر طور که دوست دارید، حتما مرا مفتخر می‌کنید. من اما این دو هستم به اضافه‌ی چیزهای دیگری که شما ممکن است خبری هم ازشان نداشته باشید. حتا در همین حوزه‌ی محدود ادبیات و هنر. مثلا مجموعه شعر هم چاپ کرده‌ام، که شما اصلا شاید به حساب نیاورده‌اید. یا نقد فیلم هم نوشته‌ام. نقد داستان که به جای خود. علاقه به سینما و عکاسی هم دارم، و از این دست چیزهایی که "من هستم"، اما این‌ها مسائل و کلنجارهای خودم با خودم است و ربطی به مخاطب و منتقد می‌تواند نداشته باشد.

2. شما سال‌هاست که در عرصه ادبیات ایران حضوری پررنگ دارید، دست کم یک کارنامه‌ی بیست ساله با فراز و فرودهای فراوان، بسیاری از هم نسل‌های شما ادبیات را رها کردند و عطایش را به لقایش بخشیدند، چگونه شد که حسین سناپور ادامه داد؟

ج: بعضی از هم‌نسل‌های من عطای این کار را به لقایش بخشیدند و بعضی هم نبخشیدند و هم‌چنان گرفتار این کارند. من اما لابد از آن‌ها که رها کردند، پوست‌کلفت‌تر بوده‌ام و شاید هم باانگیزه‌تر. و شاید هم از نظر همان‌ها که رها کردند احمق‌تر، که خودم را گرفتار این کارِ پرمشقت و پر از درگیری با همه چیز و همه کس کرده‌ام. هر چه هست، از نظر خودم خوشبختم که رها نکرده‌ام و مانده‌ام و شادمانم از کاری که می‌کنم.

3. در مورد رمان‌نویسی و آثار مهم شما که اکثر آنان در قالب رمان هستند چطور شد که شما رمان‌نویسی را به صورت جدی‌تر دنبال کردید تا داستان کوتاه را؟

ج: می‌شود به این سوال جواب فنی هم داد و مثلا گفت که رمان عرصه‌های بزرگ‌تری از زنده‌گی را نشان می‌دهد و با جامعه و تاریخ بیش‌تر آمیخته است و از این دست جواب‌ها، که کاملا می‌توانند درست باشند و منطقی هم. اما ترجیح می‌دهم این‌طور بگویم که بازارِ کتاب این‌طور ایجاب می‌کند و رمان خواننده‌گان بیش‌تری دارد و به تبع آن ناشران هم رغبت بیش‌تری به رمان دارند. اما آیا باز معنای این حرف آن است که اگر مجموعه داستان خواننده‌ی بیش‌تری داشت، من بیش‌تر مجموعه‌داستان می‌نوشتم و چاپ می‌کردم؟ نه. گمان نمی‌کنم. به هرحال من غیر از دو مجموعه‌یی که تاکنون منتشر کرده‌ام، یک مجموعه‌ی کامل و یک مجموعه‌ی ناقص چاپ نشده هم از داستان‌های کوتاهم دارم که به وقتش باید منتشر شوند. وقتش هم به‌تر شدن اوضاع سانسور در ارشاد است، که باوجود رفع مقدار زیادی از گرفت‌وگیرها در دولت آقای روحانی، هنوز هم بسیاری از آن ها باقی است و نمونه‌اش هم رمان "نیمه‌ی غایب" خودم و همین‌طور بسیاری از کتاب‌های دوستان دیگر، که هنوز امکان انتشار ندارند، حتا بعد از چند بار تجدید چاپ.

4. کارنامه ادبی شما را که مرور می کردم به چند کتاب نظری در حوزه داستان نویسی برخوردم، ایده‌ی چنین کتابی چگونه به شما رسید؟

ج: سروکله‌زدن مدام با عناصر داستان و مفاهیم مرتبط با آن‌ها و فکرکردن به شگردهای داستان‌نویسی، گمانم ناگزیر به همین جا می‌رسد، که فکر می‌کنی حرف‌هایی داری که در هیچ کدام از کتاب‌های تالیف یا ترجمه‌ی نظری داستان‌ باهاشان برخورد نکرده‌ای. و این حرف‌ها را باید نوشت و ضمن نوشتن به‌شان بیش‌تر فکر کرد. کلنجار با شگردها و جنبه‌های نظری داستان، به نظر من کارِ ناگزیرِ یک نویسنده هم هست. من چندان موافق غریزی و حسی‌نویسی نویسنده نیستم، گرچه نویسنده‌های خوبی هم از این دست در ایران و جهان داشته‌ایم.

5. تاثیر گلشیری در ادبیات داستانی ایران و خودتان را چگونه می‌بینید؟

ج: بر من که بسیار تاثیر داشت. من فنی نگاه‌کردن به داستان را از او یاد گرفتم، و همین‌طور شاید جدی‌گرفتن و عمر گذاشتن بر سرِ این کار را. و نیز این را که من فقط در میان یک مای بزرگ و رشد یافته، می‌تواند واقعا و خوب رشد کند. تاثیرش در ادبیات ایران هم دست‌کم معیاردادن داستان‌هایی بسیار فنی و همین‌طور نگاه به هویت جمعی مای ایرانی بوده، که جز در یکی دو نویسنده‌ی دیگر دیده نشده هنوز.

6. چند تن از شاگردان شما آثار خوب و متفاوتی را منتشر کرده اند، یکی از آسیب های جدی کارگاه های داستان نویسی و رمان، شباهت عجیب آثار شاگردان به استاد خود است، کارگاه های شما از این آسیب به دور است، چطور این اتفاق افتاده است؟

ج: من در کلاس‌هام راهنما هستم فقط و نه بیش‌تر. مجموعه‌یی از عقاید و سلایق فکری و داستان‌نویسی نیستم که کسی را به همان سو هل بدهم. انواع داستان‌ها را با انواع شگردهاشان هم می‌شناسم و بنا به نوع داستانی که در کارگاه‌هام نوشته می‌شود، به نویسنده همان شگردها و تناسب‌شان با هم را گوش‌زد می‌کنم. همین و نه بیش‌تر.

7. از میان دهه هشتاد تا اوایل دهه نود شاهد رشد عجیب و بسیار زیاد رمان در کشور بوده‌ایم. تا چه حدودی آثار این چند ساله اخیر که نویسندگان جوان می نویسند را می‌خوانید و آیا آثار قابل توجهی در آنها دیده‌اید؟

ج: حتماً. بسیاری از دوستان جوان نویسنده استعدادهای بسیار خوبی هستند. آن‌قدر که من فکر می‌کنم اگر شرایط بد نشر و همه‌ی شرایط بد دیگر آن‌ها را نفله نکند، در آینده‌یی نزدیک چنان داستان‌هایی خواهند نوشت که ده سال بعد به زحمت اسمی از آدم‌هایی مثل من خواهد ماند. مگر این که خودم و خودمان را پابه‌پای آن‌ها پیش ببریم و داستان‌های به‌تری بنویسیم.

8. رمان دود که از شما منتشر شد تا چه میزان از ماندن در ارشاد لطمه خورد؟ چون به نظر می رسد در بازه زمانی که این اثر نوشته شده بود دارای جذابیتی خاص بود که اکنون با خواندن آن شاید تا حدودی مسئله آن برای مخاطب از دست رفته باشد؟

ج: این دو سوال متفاوت است. اول این که تقریبا هیچ لطمه‌یی نخورد. اگر می‌خورد که منتشرش نمی‌کردم و هشت سال دیگر هم صبر می‌کردم. صبر من زیاد است. دوم این که نمی‌دانم اگر آن موقع منتشر می‌شد چه تاثیری می‌گذاشت که حالا نتوانسته بگذارد. این واقعا قابل سنجش نیست. اما این مسئله‌ی مهمی است که این رمان و خیلی از ما با کارهامان، بیرون از زمان افتاده‌ایم. در زمانی که باید بازخورد کارهامان را نگرفته‌ایم. دست‌کم احساس‌های من حالا خیلی فرق می‌کند با احساسی که می‌توانستم همان موقع داشته باشم از انتشار کارم. و شاید تاثیری در جهت‌گیری کارهام می‌گذاشت، خوب یا بد. نمی‌دانم.

9. رمان هایی که کار کرده اید در عین پیوستگی مضمونی که در آنها دیده می شود دارای نوعی تفاوت های ساختاری نیز هستند و در عین حال گویی همه نخ یک تسبیح هستند.

ج: این نظر شماست و باید خوب، و احیاناً در یک نقد، بازش کنید، تا مگر من هم چیزهایی درباره‌ی خودم و کارهام بفهمم. در این حد کلی که تفاوت و تشابه بین کارهام دیده‌اید، به نظرم چیز عجیبی نیست و احتمالا در کار بقیه‌ی نویسنده‌ها هم با شدت و ضعف‌های متفاوتی می‌شود همین را دید.

10. جوایز ادبی را چگونه می بینید؟ این روزها که برخی از جوایز در حال شکل گیری و برخی دیگر در حال تعطیلی هستند؟

ج: متاسفانه در این جامعه‌ی ادبی اتمیزه‌شده و یا حتا خودخواه‌شده‌ی ما، اغلب فکر می‌کنند برگزاری جوایز برای دادن جایزه‌یی مادی و معنوی به یک نویسنده و کارش است و نه چیزی بیش‌تر از آن. برای همین هم اغلب اهمیتی به نبودش نمی‌دهند. به بودش چرا، می‌دهند. یعنی اغلب بدشان می‌‌آید از بودن جایزه‌یی که به آن‌ها تعلق نمی‌گیرد و تا بتوانند علیه‌اش موضع می‌گیرند و به بهانه‌های مختلف هم. از دولتی‌بودن گرفته تا رفاقتی‌بودن و غیره. متاسفانه چیزی که اغلبِ دوستان ما به‌اش توجه ندارند این است که جایزه‌ها فضایی برای بحث و گفت‌وگو درباره‌ی کتاب‌ها و موضوعات و نکته‌هاشان فراهم می‌کنند و هر چه خوب‌تر برگزار شوند، کمک بزرگ‌تری هم می‌کنند به کتاب‌خوانی؛ با کنج‌کاو کردن و توجه‌دادن خواننده‌ی کم‌تر کتاب‌خوان به کتاب‌های نسبتا خوبی که هر سال منتشر شده‌اند. درواقع متوجه اغلب نیستند که از بودن جوایز ادبی کل نشر و کتاب‌ها فایده می‌بیند و نه فقط کتاب‌های برنده. این است که همه علیه جوایز همه کار می‌کنند، حتا با سکوت‌کردن‌شان در هنگامی که جوایز دچار مشکل‌اند، و هیچ کاری برای پاگرفتن و راه‌انداختن جوایز اما نمی‌کنند. جالب‌ترینش هم همین سکوت کامل تمام داستان‌نویس‌ها بود در مقابل تعطیل‌کردن جایزه‌ی اکنون. به نظرم این سکوت نشانه‌ی ترسناکی بود از افسرده‌گی و خودخواهی باورنکردنی داستان‌نویسان ما. آن قدر که حتا خود بچه‌‌های آن انجمن هم کاملا سکوت کردند و اهمیتی ندادند که جایزه‌شان با فشار بیرونی تعطیل شده است. انگار که واقعا برای خودشان هم قضیه جدی نبود. یا بعضی‌شان فکر می‌کردند باید جایزه به بچه‌های خودشان برسد و وقتی نامزد نشدند، فکر کردند دیگی که برای آن‌ها نجوشد، به‌تر است که اصلا نجوشد.

11- با رمان نیمه غایب شروع کنیم، اثری که هم از سوی مخاطبین مورد استقبال واقع شد و هم از سوی منتقدین. ایده اصلی کار و نگاهی به نسل های متاثر از وضعیت اجتماعی در دانشگاه های آن دوران چطور روی این ایده کار کردید؟ و آیا گلشیری کار را قبل از چاپ خوانده بود و نظری داشت؟

ج: مثل بقیه‌ی کارهام؛ با پرونده‌سازی و پیداکردن ماجرا برای شخصیت‌ها، که بیش‌تر از یکی دو ماه طول کشید گمانم. و این که می‌دانستم باید چند فصل مجزا برای هر کدام از شخصیت‌ها داشته باشم. گلشیری هم بعد از تمام شدنش یکی دو فصل کوتاه را در جلساتی که داشتیم، شنیده بود و یک فصل بلند را هم خواند و یک فصل بلند دیگر را هم خودم براش خواندم. نظرِ خاصی هم نداشت. وقتی خودم براش آن فصل بلند را خواندم، هر دومان خسته شده بودیم. بلند شدیم و رفتیم پشت مجتمع‌شان راه رفتیم و از رمان‌نویسی و این چیزها، به طور کلی، حرف زدیم. یعنی تا جایی که یادم است حرف خاصی درباره‌ی نیمه‌ی غایب نزدیم. فقط همین یادم مانده که درباره‌ی شروعش گفت که برای خواننده سنگین است. به‌هرحال نیمه‌ی غایب نه بعد از نصفه‌نیمه خواندن گلشیری و نه در بازخوانی خودم تقریباً هیچ تغییری نکرد، مگر خط زدن یکی دو جمله از این جا و آن جا، که در مجموع حدود یک و نیم صفحه‌اش را کوتاه کرد.

12- به نظر می رسد رمان نیمه‌ی غایب ایجاد کننده موجی در میان نویسندگان جدید بود و آن را می‌توان ایجاد نوعی رمان نسلی دانست. رمان هایی که بازگو کننده وضعیت نسل های مختلف در ادبیات بود، چقدر با این تحلیل موافق هستید؟

ج: تحلیل تاثیر آن کتاب و هر کتاب دیگری برعهده‌ی منتقدان است، که با شواهد و توضیح کافی آن را روشن کنند. همین قدر می‌توانم بگویم که وقتی از یک کار خیلی استقبال می‌شود، معلوم است که جاش خالی بوده در ادبیات آن کشور. و حتماً موجی را هم به دنبالِ خودش می‌آورد. من بعد از آن گاهی در رمان‌های دیگر همان جوان سرگشته و به خصوص گاهی همان محیط‌های دانش‌جویی را دیدم. این لابد همان موجی است که شما می‌گویید.

13- در مورد رمان ویران می آیی، این پرسش برای من مطرح است که چرا فضای این اثر با توجه به نزدیکی که به نیمه‌ی غایب تا حدودی داشت، اما استقبال آن مانند رمان قبلی نبود و همین طور به نظر می رسد فرم روایت کمی خاص‌تر و پیچیده‌تر از نیمه‌ی غایب بود، چقدر این مسئله را در استقبال کمتر مخاطب می‌دانید؟

ج: این سؤال‌های شما مانند این است که من خودم کتاب‌های خودم را تحلیل کنم و درباره‌ی چند و چون و تاثیرات‌شان حرف بزنم. حتماً من هم نظراتی در این زمینه دارم، ولی ترجیح این است که منتقدان این مسائل را بکاوند. اما همین قدر که سؤال شما را بی‌جواب نگذاشته باشم، می‌توانم بگویم که "ویران می‌آیی" پشت‌سرش "نیمه‌ی غایب" را داشت از طرفی، و از طرف دیگر آن گسترده‌گی شخصیت‌ها و ماجراها را نداشت. شاید هم دلایل دیگری برای جواب سؤال شما بشود پیدا کرد.

14- با گارد باز مجموعه‌ای است که از رمان های شما فاصله دارد و برای من به عنوان یک مخاطب جذابیت خاصی در روایت داشت، نکته‌ای که در این مجموعه به نظرم به خوبی در آمده است، ریتم بسیار خوب داستان با گارد باز است و چیدمان کلمات به خوبی از عهده این کار برآمده اند. ریتم چقدر برای شما در آثارتان مهم است، با گارد باز را شاهد مثالی آوردم هر چند که سایر آثارتان هم دارای این خصیصه مهم هستند.

ج: سؤال سختی است. چون به ریتم یا ضرباهنگ ما معمولاً به صورت آگاهانه فکر نمی‌کنیم، برخلاف عناصر دیگر. به کاربردن درست آن به فهم درست داستان به طور کلی بسته‌گی دارد و به فهم مجموعه‌ی اتفاق‌هایی که دارد در هر صحنه می‌افتد و این که من نویسنده بتوانم هم‌زمان مثل یک خواننده هم به کارم فکر کنم و از چشم او ببینم که این صحنه دارد کُند پیش می‌رود یا زیادی تند. کش‌دار شده و اطلاعات زیادی و بی‌خودی دارد به خواننده داده می‌شود و این داستان را کُند کرده، یا برعکس، اطلاعات لازم داده نمی‌شود و داستان دارد بی‌خودی و تند تند پیش می‌رود. یعنی باید داستان‌خوان و تحلیل‌گر خوبی هم باشم و شیفته‌ی چیزهایی هم که می‌نویسم نباشم و بتوانم درست درباره‌شان قضاوت کنم تا بعد اگر لازم باشد، اصلاح‌شان کنم، که نتیجه‌اش شاید بشود همان ضرباهنگ درست.

15-به نظر می‌رسد در رمان دود نویسنده به سمت یک رمان شهری ( البته اگر قائل به رمان شهری باشیم) با تاکید بر شهر تهران رفته است، چقدر این امر برای شما دغدغه بود؟

ج: در رمان‌های نیمه‌ی غایب و ویران می‌آیی هم حتما این اتفاق افتاده است. در "دود" فقط شاید کمی مفصل‌تر و بیش‌تر. دغدغه‌ام هم خودآگاه و ناخودآگاه همیشه بوده، وگرنه در داستان‌هام بروز پیدا نمی‌کرد. درباره‌ی توجه به شهر هم جاهای دیگر به قدر کافی حرف زده‌ام و این جا مکررشان نمی‌کنم.

16- تنهایی راوی و درگیری‌اش با مسائل مختلف را می‌توان نکته مهم این اثر دانست، چقدر حس و حال راوی متاثر از شرایط روز اجتماعی زمان خودش بود؟

ج: این تنهایی و درگیری با مسائل مختلف را در رمان‌های دیگر من و دیگر دوستان هم می‌بینید. پس متاثر از یک سال و یک دهه نبوده. این به احساسی برمی‌گردد که احتمالاً همه‌‌ی ما، که به خصوص این طور کارهای فرهنگی می کنیم، داشته‌ایم در مواجهه با اجتماع‌مان. بعید می‌دانم که آدم‌های امثالِ ما، و خیلی‌های دیگر هم که جای‌گاه درستی را در اجتماع و حتا در زمانه‌شان نمی‌توانند پیدا کنند، این احساس را نداشته باشند. استقبال از این کارها هم یک دلیلش همین است. البته ماها هنوز با این شرایط داریم کلنجار می‌رویم تا جای‌مان را پیدا کنیم. کسان زیادی هم هستند، به‌خصوص در جوان‌ترها، که به کلی با این شرایط احساس بیگانه‌گی می‌کنند و هیچ نشانه‌یی از خودشان در آن پیدا نمی‌کنند. به همین دلیل هم معمولاً اصلاً کلنجاری با آن نمی‌رود. راحت پشت‌شان را به آن می‌کنند و زنده‌گیِ خودشان را، تا آن جا که مقدور است، می‌کنند؛ با رفتن به خارج، یا رفتن به انزوای گروه‌ها و محفل‌هایی که هیچ ارتباطی با جامعه‌شان ندارند. این را حتماً در داستان‌های بعضی از دوستان  هم می‌شود پیدا کرد.

17- به عنوان یک مخاطب تنهایی راوی و کمک نکردن به فردی که می شناختش برایم قابل درک است، اما پایان بندی اثر و صحنه ی کمی برایم عجیب آمد، به عنوان نویسنده چرا شخصیت دست به این عمل می‌زند؟

ج: درباره‌ی این پایان‌بندی قبلاً زیاد حرف زده‌ام و گفتنش این جا تکرار مکررات است. درک نسبتی که میان فکر و عمل حسام وجود دارد، به درک این عملی که گفتید، حتما کمک می‌کند.

18- در مورد سئوال بالا به نظر می‌رسد نویسنده نوعی عمل‌گرایی و حرکت رو به جلو توسط نویسنده بیان می شود، چقدر این امر آگاهانه انجام شده است؟

ج: نه. کاری که حسام در آن لحظه می‌کند هیچ ربطی به عمل‌گرایی ندارد. به ناخودآگاه و موقعیت‌هایی ربط دارد که ناخواسته ما را به عمل می‌کشانند و انگار خودِ ما در آن عمل‌ها هیچ کاره‌ایم.

19- و حالا در پایان گفت‌وگو، به کتاب های نظری شما هم نقبی بزنیم.، چطور شد به فکر جمع‌آوری و نوشتار در این حوزه افتادید؟

ج: ما هنوز و حتماً تا خیلی سال بعد از این هم، دچار فقر آموزشی و فقر نظری در حوزه‌ی داستان هستیم. من هم اعتقاد ندارم که باید بایستیم تا هر چه لازم است از کتاب‌های خارجی و ترجمه‌شده یاد بگیریم. خودمان باید با این مفاهیم کلنجار برویم. نمی‌شود در داستان‌نویسی رشد کنیم و در حوزه‌های نقد و نظر نه. این‌ها در یک کشور باید پابه پای هم پیش بروند، وگرنه رشدمان ناقص خواهد بود. اگر من کارگاهی می‌گذارم، معناش لابد این است که حرف‌هایی برای زدن در حوزه‌ی آموزش دارم، که در کتاب‌های آموزشیِ منتشرشده نیست. پس می‌توانم و باید آن‌ها را بنویسم. و اگر نمی‌توانم بنویسم، شاید معناش این است که چیزِ زیادی هم برای آموزش ندارم.

20- در حوزه مباحث نظری ما بسیار فقیر هستیم، و این چند اثر را می توان به فال نیک گرفت، در تدوین این کتاب های جستارهای داستان نویسی، از چه منابعی استفاده کردید و این منابع را چطور دستچین کردید؟

ج: اگر از منابعی استفاده کرده باشم، حتما در کتاب نوشته‌ام. اگر ننوشته‌ام، یعنی استفاده‌یی نکرده‌ام. منابع من تقریباً همیشه همان بحث‌هایی بوده که سرِ کلاس‌ها و کارگاه‌ها و بحث‌های نظری با دوستان داشته‌ایم. یعنی از فهم جزء به جزء و لحظه به لحظه‌ی داستان‌ها. البته با تکیه بر همه‌ی اطلاعات نظری که در کتاب‌ها و یا در حرف‌های دوستان بوده. درواقع من آن نکته‌ها و بحث‌هایی را که در کتاب‌های آموزشی‌ام نوشته‌ام، از لابه‌لای کتاب‌ها پیدا نکرده‌ام، که حالا به‌شان ارجاع بدهم. آن‌ها از مواجهه‌ی مستقیم من با داستان‌ها برمی‌آید. و البته باز تکرار می‌کنم که با تکیه بر چیزهایی که پیش از آن خوانده‌ام.

21_ و «شعر»؛ شعر را پیش از داستان می‌نوشتید یا هم‌زمان، یا شعر بعدها آمد؟

ج: از همان جوانی چیزهایی به تلاش شعر گفتن، می‌نوشتم. بعدها هم همیشه منقطع سراغش رفته‌ام. برای همین هیچ وقت شاعر تمام‌عیاری نشدم. تمام‌عیار هم منظورم خوب یا چیزی کیفی نیست. همین خود را وقف کاری کردن است.

22_ حالا که در سه حوزه، داستان و شعر و کتاب‌های تئوری و نظر ی داستان (و شاید بعدها شعر) به کارنامه ادبی‌تان نگاه می‌کنید، چه کارهایی را می‌بایست می‌کردید و نکردید یا دوست دارید  در آینده انجام بدهید؟

ج: دلم می‌خواست در هر سه زمینه بیش‌تر کار می‌کردم. از این جهت آدم‌های یک‌کاره لابد آدم‌های خوش‌بخت‌تری از من هستند. من همیشه احساس کرده‌ام داستان نگذاشته به قدر کافی شعر بنویسم و نقد و تئوری هم نگذاشته به قدر کافی داستان بنویسم و داستان هم نگذاشته کارهایی را که می‌خواسته‌ام در زمینه‌ی تئوری انجام بدهم.

23_ سوالی که مایل بودید از شما پرسیده شود و نشده، چیست؟ و پاسخ‌تان چیست؟

ج: سوال هر چه کم‌تر، بهتر.

24_ و پرسش آخر، برای خوانش بهتر کارهای‌تان، چیزی هست که بگویید؟

ج: برای خواندن کارهای من کار خاصی لازم نیست، اما من خودم خیلی از آثار را در جوانی با خواندن نقدشان به‌تر فهمیده‌ام. همین‌طور با خواندن نقد و تئوری به‌تر فهمیده‌ام که اصلاً بعضی کارها چه‌طور و به چه منظوری نوشته شده‌اند و منِ خواننده هم تمرکزم موقع خواندن باید برچه چیزی باشد و در متن دنبال چه چیزی باشم. به نظرم این می‌تواند مسئله‌ی خواننده‌های دیگر هم گاهی باشد. پس نقد و تئوری متن‌هایی تخصصی و ینگه‌ی داستان‌ها نیستند. بلکه کمک می‌کنند ما لذت بیش‌تری از کارهای بیش‌تری ببریم، به‌خصوص از آن‌ها که برامان دشوار است خواندن‌شان. صرف داستان‌خوانی همه‌ی عرصه‌ها را پیش روی ما نمی‌گشاید. همین.

گزارشی از نقد و بررسی رمان «دود» قسمت دوم

 

صحبت‌های دکتر «حاتم قادری» در جلسه‌ی نقد و بررسی رمان «دود»

 

دکتر «حاتم قادری» با تفکیک برداشت شخصی و تفسیر، درباره‌ی رمان «دود» گفت: «من با تحصیل در یک رشته‌ی دیگر قرار است درباره‌ی این کتاب صحبت کنم، با این حال با ادبیات بیگانه نیستم. فکر کردم شرکت در این جلسه به تقویت برخی مباحث میان‌رشته‌ای کمک می‌کند. من رشته‌ام علوم سیاسی و فلسفه‌ی سیاسی‌ست با این حال رمان چیزی‌ست که هر شب با آن می‌خوابم.

در ابتدای بحث‌، تفکیکی بین تفسیر و برداشت شخصی قائل می‌شوم. برداشت شخصی این است که وقتی رمانی را می‌خوانیم حس و درک خودمان را درباره‌ی آن بگوییم. در واقع برداشت شخصی، حیطه‌ی محدودی را به خود اختصاص می‌دهد و اگر کسی از ما بپرسد به چه دلیل این حرف را می‌زنید لازم نیست که ما دلیل را برایش توضیح بدهیم. ولی وقتی می‌گوییم "تفسیر می‌کنم" موضوعی را بر اساس یک سری استنادات و ادله بیان می‌کنیم که می‌توانیم اثرش را در عالم بیرون و در فضای رمان نشان بدهیم. پس یک تفاوت جدی بین برداشت شخصی و تفسیر وجود دارد. من در صحبت‌هایم هم برداشت‌های شخصی را می‌گویم، هم تفسیر را. وقتی درباره‌ی تفسیر حرف می‌زنیم درست است که تفسیر بر نوشته‌ی نویسنده‌ متکی است اما مستقل از آن حرف می‌زند. چه بسا که من نظر خود را در تفسیر بگنجانم؛ در حالی که نویسنده با آن موافق نباشد و نه تنها موافق نباشد، بلکه مخالف هم باشد و بگوید من چنین ذهنیتی نداشتم. ولی تفسیر تا جایی که بتواند به شواهد، استنادات و نشانه‌هایی که در رمان برجسته است، متکی باشد اعتبار خودش را دارد. ما می‌توانیم تفاسیرمختلفی از یک رمان داشته باشیم، البته تا جایی که نقش مفسر هم در آن حضور داشته باشد. با توجه به این شکاف و تفاوت بین "برداشت" و "تفسیر"، به نظر من دو پاراگراف اول و آخر رمان دو نقطه‌ی مناسب برای بررسی‌اند. یعنی اگر این موضوع را در نظر بگیریم که رمانی قرار است حرفی داشته باشد و بگوید بین ساختار و محتوای رمان ارتباط تنگاتنگی باید وجود داشته باشد. منظورم از ساختار تکنیک روایت نیست، بلکه نوع ورود، نوع برجسته کردن و نوعی‌ست که بخواهد محتوا را نمایندگی کند، که تکنیک را هم شامل می‌شود و خاص تکنیک روایت نیست. اگر بخواهیم بین این ساختار و محتوا ارتباطی برقرار کنیم به عقیده من همان ابتدای رمان "دود" در یکی دو پاراگراف اول چند نشانه را کارسازی کرده و من به عنوان مفسر می‌توانم برجسته‌اش کنم. همان ابتدا دارد از یک تردید صحبت می‌کند. "ظرف‌ها را بشورم یا نه؟ اگر بشورم، امشب می‌شود دوبار." شما در یکی دو پاراگراف اول حتی خیلی متوجه نمی‌شوید که جنسیت راوی چیست. زن است یا مرد. شاید به نظر برسد زن راوی داستان است اما بعد از مکالمه‌ی تلفنی با فرشید معلوم می‌شود که راوی مرد است و حسام نام دارد. در این‌جا وضعیت، ناپایدار است و راوی در نشانه‌ای که از شستن ظرف‌ها به چشم می‌آید _ بشورم یا نه؟ _ وضعیت بلاتکلیفی را از خودش نشان می‌دهد. .بیایید همین وضعیت را به بندهای پایانی رمان ببریم؛ یعنی وقتی که راوی متهم آن قتل یا شبه قتل شده. وقتی از آن باغ بیرون می‌آید می‌گوید: «برخی خانه‌ها روشن‌اند و برخی تاریک.» یعنی دقیقا همین تردیدی که در ابتدای رمان است در پایان هم هست و خیلی طبیعی‌ست که در شب‌ها بعضی خانه‌ها روشن‌اند و برخی تاریک. اما این حلقه چه می‌خواهد به ما بگوید؟ براساس نشانه‌ها می‌توانم این را بگویم که راوی دارد از نوعی بلاتکلیفی حرف می‌زند. وقتی ما در طول داستان با راوی بیش‌تر آشنا می‌شویم، می‌فهمیم یک روشنفکر است اما روشنفکری که نمی‌تواند وضعیت خودش را با عالم بیرون روشن کند؛ و با این که آلوده‌ی یک سری مسائل مالی نمی‌شود و دست به بعضی کارها نمی‌زند اما در موقعیت‌هایی تصمیم‌هایی را که لازم است، نمی‌گیرد. در واقع همین وضعیتی که در ابتدا و انتهای رمان نمایندگی می‌کند به چشم می‌خورد. در بخشی از رمان نویسنده به مارکس، بحث سرمایه و در واقع دودی که به کار می‌برد، اشاره می‌کند. من این نکته را همین ابتدا بگویم که این نکته حداقل در رشته‌ی من می‌تواند خیلی مهم باشد. ارسطو به پول "ناموس عادل" می‌گوید. در واژه‌ی یونانی، پول از "نوموس" گرفته شده. یعنی قوانینی که انسان‌ها برای سامان‌دهی جامعه‌ی خود طرح می‌کنند. ارسطو می‌گوید پول در واقع قانونی‌ست که خودمان می‌گذاریم و می‌توانیم به انحرافات لازم و چیزی که باعث از خودبیگانگی ما شود، تغییرش بدهیم. ما بدون پول نمی‌توانیم زندگی کنیم مگر این که نگاه سوسیالیستی خاصی داشته باشیم. نمی‌خواهم از زاویه‌ی سرمایه‌گذاری نگاه کنم، اما پول در جوامع دیگر در حقیقت نقش ابزاری و در عین حال حیاتی را ایفا می‌کند. یک سامانه‌ی اشتباهی می‌تواند کاملا نمادی از یک بی‌سامانی باشد. یعنی اگر شما جایی دیدید که ناموس عادل در واقع نه ناموس است و نه عادل، بیانی از وضعیتی‌ست که در آن جامعه برقرار است. دلیل این که من این موضوع را به رمان ربط می‌دهم چیزی‌ست که راوی یا حسام می‌گوید. ولی من از زاویه‌ی دیگری به دوستان اشاره کردم که وقتی حسام را می‌بینم، بیشتر از این که نقش پول را در او ببینم، نقش یک روشنفکر مذبذب را می‌بینم. روشنفکری که نمی‌داند چه کاری کند و چه شرایطی بر او حاکم است و مدام در این بلاتکلیفی‌ها به سر می برد. یک روشنفکر خرده بورژوآ که جایگاه اجتماعی خود را نمی‌داند، طبعا وضعیتی مانند حسام پیدا می‌کند. نویسنده دود را به عنوان سرمایه به کار برده. شاید می‌شد این دود را در رابطه با وضعیت حسام به کار برد. به این دلیل که حسام تمام رفتارش در چارچوب کتاب نمایانگر یک روشنفکری‌ست که وضعیت خودش را نمی‌داند. از شستن ظرف که نماد یک روشنفکری‌ بوده تا پایان که نمی‌داند مظفر را کشته یا نه. حتی وقتی می‌خواهد مظفر را بکشد تردید دارد و می‌گوید اگر نیاید جلو، من فندک را به طرفش پرت می‌کنم. ولی وقتی که جلو می‌آید در آخرین لحظات دست راستش حرکت می‌کند و سعی دارد به ما نشان بدهد که مظفر آسیب دیده است اما در چه حدی آسیب دیده ما نمی‌دانیم. من فرض را بر این می‌گذارم که وقتی نویسنده می‌گوید برخی چراغ‌ها روشن‌اند و برخی خاموش و ابتدا و انتها‌ی داستان را با تردید آغاز و به پایان برده حساب‌شده عمل کرده و چیزی نیست که دل‌خواهانه و بدون حساب آمده باشد. ابتدا و انتهای کتاب دو حلقه‌ای است که این‌ها را به هم وصل می‌کند و در بین این دو حلقه وضعیت بیست‌-سی ساعته‌ی بلاتکلیفی حسام را نشان می‌دهد که در واقع به یک قتل یا شِبه‌قتل منجر می‌شود. اتفاق دیگر، روشنفکری که دچار مشکل است و در نهایت دست به قتل یا شبه‌قتل می‌زند و این یعنی زوال روشنفکری. یعنی روشنفکر به جای این که بتواند امور خود را اداره یا تعامل‌های مناسب برقرار کند و دست به اعتراض بنیادی به ساختار و وضعیت موجود از جمله وضعیت سرمایه و پول بزند و نشان بدهد که به تعبیر ارسطو و ... در جامعه‌ی ما رای خودش را گم کرده، به نابه‌سامانی مبدل شده است؛ به یک شبه‌قتل که ممکن بود طرف مقابل جلو نیاید و فقط فندکش را پرت کند. یعنی یک روشنفکر خُرده‌بورژوآیی که دچار زوال است و تصمیمی را می‌گیرد که شِبه‌تصمیم بر او تحمیل می‌شود و نشان می‌دهد نمی‌تواند وضعیت خود را به درستی شناسایی کند. وقتی روشنفکر به جای این که مبارزات ساختاری و منظم و اصولی داشته باشد، نتواند بر اعصاب خود مسلط باشد ممکن است در یک حادثه‌ی ناخواسته که وسوسه‌اش را از قبل دارد، تبدیل شود به کسی که رگه‌هایی غیر مدرن و پیشامدرن یا کسی که حاشیه‌ی جامعه است درست است که دود در رابطه با سرمایه به کار برده می‌شود اما در رابطه با خاستگاه اجتماعی و نوع تعاملی که حسام دارد به کار برده می‌شود.

می‌خواهم نکته‌ای را هم درباره‌ی اسم شخصیت اصلی اضافه کنم. نویسنده اسم "حسام" را برای شخصیت اول داستان انتخاب کرده. حداقل به عنوان یک امر تفسیری و نه دل‌خواهانه به نظر می‌آید نویسنده‌ اسم شخصیت اصلی دل‌خواهانه انتخاب نمی‌کند؛ بلکه این اسم یا تداعی کسی‌ست یا معنی خاصی در آن نهفته‌ است. حسام به معنی شمشیر است. حسامی که ما می‌گوییم شمشیر، عملا متکی به یک چاقو می‌شود. چاقویی که در نهایت نمی‌داند بالاخره با آن قتلی انجام داده یا نه. این در واقع زوال آدمی‌ست که در این جریان گرفتار شده. از آن طرف برگردیم به مظفر و به نظرم باز هم خیلی بی‌حساب‌وکتاب انتخاب نشده و سنبل جریان قالبی‌ست که با معاملات مشکوک، مردود و تعامل و رفتاری که به خرج می‌دهد، نماینده‌ی ظفر و قدرت است. پس یک طرف شخصیتی داریم (حسام) که نمی‌تواند کار حسابی انجام دهد و شخصیتی در نقطه‌ی مقابل (مظفر) که می‌تواند منبع فساد و تباهی باشد. این قطبی‌ست که می‌خواهد نظام سرمایه‌گذاری را نمانیدگی کند و حسام روشنفکری‌‌ست که می‌خواهد با این نظام سرمایه‌دارانه یا نماد سرمایه‌داری درافتد. مهمانی‌یی که منجر به شبه قتل می‌شود نماد چیزهایی‌ست که در جامعه با آن رو به رو هستیم و می‌تواند نماد تباهی هم باشد.

از زاویه‌ی دیگر مایلم مطرح کنم که شما به جز زنانی که در داستان می‌بینید، شاهد سه زن و یک دختربچه در داستان هستید. می‌خواهم راجع به دختربچه، دُرسا، بیشتر صحبت کنم که از یک طرف روی دست و پدرش مانده و از طرفی گرمی قلب آن‌هاست. من درسا را با سه نکته‌ای که نویسنده نشان داده برجسته می‌کنم. ابتدای کتاب راوی دچار آشفتگی‌ست. زنگ تلفن به صدا در می‌آید و هنوز نمی‌توانیم جنسبت راوی و سن و سال دُرسا را تشخیص دهیم. هنوز مشخص نیست که راوی، پدر دُرساست یا نه. فقط می‌دانیم که رابطه‌ی عاطفی با او دارد. ولی زنگ تلفنی که نمی‌خواهد راوی به آن جواب بدهد و درسا تلفن را برای راوی می‌آورد امریست که این‌جا اتفاق افتاده و نشان می‌دهد که این بچه چه جَنمی می‌تواند داشته باشد. در جای دیگری از داستان، راوی به دُرسا می‌گوید می‌خواهم با زهره ازدواج کند و ما فهمیده‌ایم درسا دختر مهتاب است که می‌خواهد از حسام جدا شود. صحبت از ازدواج که می‌شود حسام از درسا می‌پرسد: "تو مخالفی؟" پاسخی که درسا به او می‌دهد یک پاسخ هوشمندانه‌ست: "ازدواج کن، بعد می‌گم!" اشاره‌ی سوم در جایی ست که راوی می‌خواهد برود سراغ لادن. لادنی که دست به خودکشی زده. پس همان وضعیت را در راوی می‌بینید. یک طرف می‌پذیرد که درسا را در موقعیتی که نمی داند با چه چیزی قرار است رو به رو شود، با خود می‌برد. ولی وقتی که درسا به آن‌جا می‌رود رفتار عجب غریبی ندارد. آرامشی که درسا دارد بیشتر آرامش رواقی‌گونه است و این که در واقع درسا نقش‌اش در این بوده که سه جا نقش مثبت داشته باشد و در آرامش رواقی‌گونه از داستان حذف شود. اتفاقی که برای من جالب است این است که راوی به درسا علاقه دارد. با این حال که درسا چنین نقشی را برای قلب راوی دارد اما وقتی دچار قتل یا شبه قتل می‌شود اصلا به این فکر نمی‌کند که آینده‌ی درسا چه می‌شود یعنی فکر نمی‌کند و این همان چیزی‌ست که من می‌گویم راوی تن به احساسات و وضعیت می‌دهد بدون این که به تبعات آن بیندیشد. شما سه زن دیگر در داستان دارید. یکی‌اش مهتاب است. مهتاب به ما نشان می‌دهد که دل‌مشغولی‌ها و نا‌به‌سامانی راوی کجاست. زنی که جدا شده و به رفتار راوی اعتراض دارد. صفحه‌ی ۷۶ و ۷۷ را نگاه کنید. مهتاب اعتراضی می‌کند. در واقع از زبان مهتاب می‌توانیم بفهمیم که سیر وجودی راوی چگونه است. در برخی قسمت‌ها هم به گذشته و کودکی راوی برمی‌گردد. مهتاب کسی‌ست که آمده ونمی‌تواند وضعیت راوی را تحمل کند. زهره یک ازدواج دیگری کرده و بچه‌ی دیگری دارد؛ وضعیتی نه مثل راوی بلاتکیلف دارد، بلکه یک زندگی شکست‌خورده دارد که قرار است به زندگی جبرانی درست تبدیل شود بدون این که این وضعیت را داشته باشد. لادن است که با حرف‌های خودش و ارتباط تلفنی‌یی‌ که با راوی دارد نشان می‌دهد که اوج افتادن به انحطاط کجاست و با استفاده از نشانه‌های موجود در کتاب نه می‌خواهد به کسی که رفتار مشخصی داشته باشد، تبدیل شود و نه مثل زهره امید یک زندگی با چارچوب مشخص را دارد. دچار یک وضعیت و شیطنت است. وضعیت شِبه‌راوی را دارد. اما وضعیتی که او دارد و اتفاقاتی که برای او می‌افتد به یک خودکشی می‌انجامد. یک جا شما راوی را دارید که نقش یک روشن‌فکر شکست‌خورده‌ی بلاتکلیف است و در نهایت از وضعیت احساسی خودش عبور می‌کند و در مقابل دختری را دارید که می‌توانست برای خودش آمال غیرمتعارف داشته باشد اما او را در وضعیت شکست‌‌خورده می‌بینیم. این در واقع مجموع روایت کلانی بود که می‌توانستم از داستان داشته باشم. در ضمن نقد ضمنی خودم را هم در آن گنجانده‌ام.»

 

 

 

گزارشی از نقد و بررسی رمان «دود»  قسمت نخست

ادامه نوشته

دود همه جا را گرفته

 

http://s6.picofile.com/file/8202740384/IMG_7098.jpg

 

يادداشتي بر رمان «دود» نوشته‌ی حسين سناپور


نويسنده: مرضيه صادقي

به طور معمول اول هر رمان کليدي است براي ورود به آنچه قرار است گفته شود. در همين ابتدا نشانه هايي از شخصيت هاي داستان، مکان و زمان و افرادي که حول و حوش شخصيت اصلي نقشي دارند به نوعي معرفي مي شوند. با فضاي داستان آشنا مي شويم و مي توانيم کليتي از ماجرا را بفهميم، به اضافه گره و تعليقي که ما را تا به آخر دنبال مي کند. مهم تر از اين امکان ها، شايد بتوان گفت، جمله اول يکي از کليدي ترين جملات براي ورود به دنياي رمان است. با جمله اول قرار است خواننده، آنچنان درگير شود که تا آخر رمان پيش برود. جمله اول رمان «دود» از همين جمله هايي است که خواننده را درگير مي کند و او را به سطرهاي بعدي سوق مي دهد به علاوه اينکه فضاي داستان را در همان ابتدا روشن مي کند. «ظرف ها را بشورم يا نه؟» همين ابتدا شک و دودلي شخصيت اصلي پايه گذاري مي شود؛ شخصيتي در يک رمان مدرن که قرار است ما را با ترديد و درون پرازابهام خود آشنا کند. شخصيت اصلي «احسان» با لحني نامطمئن و پرابهام خود، ما را به چالش مي کشد و وارد دنياي ذهني خود مي کند؛ دنيايي پر از سوال هاي بي جواب که نمي داند با آنها چه کار کند. راوي در همان ابتدا با يک مساله ساده و روزمره درگير است، «ظرف ها را بشورم يا نه». وقتي در توان خود نمي بيند اين کار ساده و روزمره را انجام دهد يا نه، آن وقت با کارهاي بزرگ تر و پيچيده تر خود چه کار خواهد کرد. او در ادامه مي گويد «...اگر بشورم...». اين «اگر» آن ابهام و گيجي را دوچندان مي کند. از همين پرسش هاي اوليه، واگويه هاي ذهني و دروني شخصيت آغاز مي شود. احسان پر از ترديدهايي است که او را کنج خانه نشانده، حرف هاي زيادي دارد اما نمي تواند بر زبان آورد. «راجع به چي بايد با درسا حرف بزنم؟» شخصيت اصلي حتي براي حرف زدن با دخترش هم درمانده است و نمي داند چه بگويد. نه اينکه حرفي نداشته باشد، حرف هست اما او نمي داند از کجا و براي چه بگويد.» مثل هميشه، که هرکاري را که خيلي دلم بخواهد نمي توام بکنم.» (ص8) اين بلاتکليفي در درون احسان آنقدر رخنه کرده است که کلي کارهاي ناتمام و نصفه نيمه برايش به جا گذاشته و تا آنجا پيش رفته که در تلاش براي جمع و جورکردن خانه، حتي وقتي قرار است دخترش بيايد هم درمي ماند. «پيش از آمدنش جمع مي کردم بهتر بود. خوب نيست فکر کند پريشانم.» (ص15) اما به راستي او پريشان است و بلاتکليف. اينها نمونه اي از رفتار و کردار شخصيت اصلي است که با درماندگي و پريشاني خود راه به جايي نمي برد. از همان سطرهاي اوليه روشن است که احسان با دنيايي غير از آنچه خود مي خواهد روبه روست. مي خواهد حرف بزند نمي تواند. مي خواهد همراه باشد نمي شود. همه با او کار دارند اما او نمي خواهد با کسي کار داشته باشد. «شده ام لَلِه زن هاي افسرده و خيانت ديده و دم مرگ» (ص13) زنش، مادر درسا از او جدا شده، دوست سابقش بنا به نياز خود به او رومي آورد. زهره، دوست کنوني اش رفتار او را نمي پسندد. همه آدم هاي دور و برش به خاطر خودشان به احسان نياز دارند نه براي آنچه که هست. حتي وقتي مي خواهد به دوست گرفتار خود، در حال کتک خوردن کمک کند، فقط يک تماشاگر محض بوده و غير از آن هيچ. ديگران او را چون ابزاري براي آمال و خواسته هاي خود مي خواهند و او براي همين به انزواي خودخواسته اش پناه مي برد. اما در اين پرتاب دروني و تنهايي راحتش نمي گذارند. براي درخواست کمک لادن به دوست ديرينه اش (فرشيد) روي مي آورد و مي شنود، «حسام الدين پرده نشين» (ص16) او در دنياي شلوغ و درهم برهم دور وبرش تنهاست. نمي خواهد شريک هيچ منفعتي باشد. تا جايي که در خدمت کردن به دخترش هم کم مي آورد. دوروبري که پر از ترازوي سود و زيان است. «اگر احتياجي نداري، به اش رو ندهي بهتر است. ديگر آن آدم نيست.» (ص17) آري احتياج، معيارسنجش ارتباط شده، آن هم فقط تا زماني که سودآوري داشته باشد. اما احسان از اين مقوله ها جداست. معامله بر سرآدم ها را براي سود و زيان نمي پذيرد. احسان نمي تواند مطابق ميل ديگران زندگي خود را پيش ببرد، براي همين دوري پيشه مي کند. اگر کاري به کارش نداشته باشند دنياي خودساخته اش را ترجيح مي دهد. اما در مقابل لادن نمي تواند بي تفاوت باشد. بي تفاوتي کار او نيست. نصيحت دوستش را هم به گوش نمي گيرد: «اين روزها به خيلي ها رو انداخته. کسي هم تحويلش نگرفته. هم به خاطر گندهاي خودش، هم به خاطر حرمت رييس.» (ص18) رييس که تا ديروز روشنفکر در خدمت ديگران بوده، حالابراي نيازهاي خودش پا روي سر ديگران مي گذارد. مظفر نمونه اي است از هزار که امروز به مدد کارهايش به عرش رسيده و از هيچ چيز ابايي ندارد. البته کاش يکي، دونمونه از روشنفکربازي هاي مظفر را مي ديديم. در اينجا فرشيد هم به خاطر رييس و حساب و کتاب کاري خود بهتر مي بيند وجهه کاري خود را خراب نکند. بعد از فصل اول آرام آرام با بقيه ماجرا آشنا مي شويم و مي خوانيم که چطور اين دنياي ناآشناي احسان شکل گرفته است. در هر فصل دنياي مغاير با خواسته هاي احسان به تصوير کشيده مي شود. تا خانه دوست در حال مرگش مي رود اما نمي داند چه کاري انجام دهد. به زهره قول همراهي براي انجام کاري مي دهد اما نمي تواند، «زهره را چه کار کنم؟» او با هر کار خود تنها و تنهاتر مي شود. دودي تا ته جان او رخنه کرده و رهايش نمي کند. نمي تواند نه از دوستانش دست بکشد و نه با آنها نشست و برخاستي داشته باشد. خوره ترديد و اگر و آيا در لحظه لحظه هاي او هست. حتي وقتي براي بردنش به مهماني که خود مي خواست، مي آيند، سوال ها راحتش نمي گذارند. ديگر نمي تواند مثل بقيه باشد. هميشه در حال کلنجارهاي دروني بي جواب است. همان ترديد و شک ابتداي رمان تا آخر داستان با شخصيت اصلي و خواننده باقي مي ماند. راوي رمان با دست و پازدن هاي خود، با دور و نزديک شدن ها، با تنهايي هايش مي خواهد کاري کند و اين بلاتکليفي ها را جواب دهد.
    با نگاه دقيقي به فصل اول اين رمان مي توان پيکره نگاه راوي داستان به زندگي خود و اطرافيانش را دريافت. مي توان تک تک شخصيت هاي فرعي را شناخت؛ در همين فصل اول و در همان سطرهاي اوليه که اين ترديد و درون پر تشويش را مي بينيم و با شخصيت ها همراه مي شويم. در هر فصل با تنهايي و ابهام هاي بيشتر او پيش مي رويم؛ ابهامي که چون دود چشم و دل ما را مي سوزاند.
    
     


 برگفته از روزنامه‌ی شرق، شماره‌ی 2170 به تاريخ 3/9/93، صفحه 8 (ادبيات)

 این یادداشت به علت ارجاع دکتر پاینده در جلسه‌ی بررسی رمان «دود» در تاریخ 5/5/94  بازنشر  می‌گردد. گزارش تصویری جلسه را می‌توانید در وب‌سایت نشر چشمه ببینید.        

 

دعوت به مراسم گردن‌زنی

ولادیمیر ناباکف

ترجمه‌ی احمد خزاعی

نشر قطره

چاپ ششم: 1390

224 صفحه

4500 تومان


کتاب با اعلام حکم اعدام محکومی که تا پایان داستان، جرمش معلوم نمی‌شود و قرار است در زمانی نامعلوم از روزهای آینده اجرا شود، آغازمی‌شود. موضوعی که تصورش هم وحشتناک است. انتظار اعدام را درهر لحظه و هر روز کشیدن. و داستان، شرح چگونه‌گی این انتظار آزار دهنده در فضائی شبیه  داستان‌های کافکا‌ست.  انتظاری که سنگینی و زجر آور بودن نوع واقعی آن را شاید در دنیا معدود کسانی که بازمانده‌ی احکام اعدام صادرشده و به اجرا در نیامده‌اند، می‌توانند بازگوکنند.  وقوع نسخه های بدلی داستان ناباکف  در گوشه گوشه‌ی جغرافیای این جهان واقعی و پر دلهره، درک و تصور حوادث داستان را برای خواننده ممکن می سازد.  ناباکف خلاقیت وهنر نویسندگی ‌اش را در باز آفرینی و بازگوئی  حس و حال محکوم و آشفتگی‌های ذهنی او نشان می دهد. محکوم تلاش می کند از زمان اجرای حکم آگاهی پیدا کند و دیگران انگار از روی عمد مانع این کار می‌شوند و طفره می‌روند. نقش‌هائی که اشخاص ديگر داستان گاه از سر ترحم و بشر دوستی و گاه تمسخر و وقت گذرانی در برابر او بازی می کنند، آشفتگی و اغتشاش هر چه بیشتر ذهن محکوم و حوادث پیرامون او را دامن می زنند.  ادامه‌ی داستان، لایه‌های کافکائی داستان را بیش از پیش نشان می‌دهد. مرز حقیقی بودن و دروغ بودن اشیا و آدم‌هائی که دور و بر «سین سیناتوس» هستند به هم می‌ریزد وابهام و شکننده‌گی، دنیای محکوم را پر می کند. جهانی پوچ وتهی و بی معنی و مملو از فریب و دغل کاری. جلاد ابتدا به عنوان زندانی هم‌بند به محکوم معرفی می شود و بعد درتلاشی عبث  کوشش می‌شود جلاد و محکوم یکدیگر را دوست بدارند و در نمایش مراسم اعدام که در ظاهر فقط برای محکوم جدی است، نقش خود را طوری بازی کنند که همه ( بجز محکوم ) از آن لذت ببرند.

 و حرف آخر این که داستان هدیه ای‌ایست به کسانی که علاقه‌مند به خواندن داستان‌های کافکا هستند.

مدرک


آگوتا کریستوف

انتشارات مروارید

ترجمه‌ی اصغر نوری

سال چاپ: 1392

192 صفحه

 85000 ریال


" امروز یک نامه دریافت کردم ، یک نامه رسمی . آنجا ست روی میزم ، می توانید بخوانیدش . نامه اعاده حیثیت توماس است ، نامه بی گناهی اش . هیچ وقت شک نداشتم که او بی گناه است . آنها برایم نوشتند : شوهرتان بی گناه بود ، او را کشتیم . ما آدم های زیادی را اشتباهی کشتیم ، امّا حالا ، همه چیز سر و سامان گرفته است ، ما پوزش می خواهیم و قول می دهیم که دیگر چنین اشتباه هایی تکرار نشود . آنها می کشند و اعاده حیثیت می کنند . آنها معذرت می خواهند ، ولی توماس مُرده ! می توانند دوباره او را زنده کنند ؟ می توانند آن شبی را پاک کنند که همه موهام سفید شد ، شبی که دیوانه شدم ؟  " 

* * *

کتاب دوم از سه گانه آگوتا کریستوف شاید کمی ضعیف تر از کتاب اول " دفتر بزرگ " از آب در آمده باشد اما هنوز هم همان سادگی و بی رحمی در روایت دهشتناک ترین وقایع را در خود دارد. جنگ ،فلاکت ، بدبختی و رنج بی پایان انسان ها را به دنبال دارد و زمان وقوع داستان این بار سال های بلافاصله پس از جنگ است. جامعه ای ویران شده از جنگ که اینک به شدت دچار رکود است و خفقانی که نیروهای رهائی بخش دیروز و خودکامه های جدید بوجود آورده اند بر آن سایه افکنده است. در دنیای آگوتا هر اتفاق و رویداد، مصیبتی است تمام نشدنی.  بعد از مرگ وحشتناک پدر و خواهر، یکی از دو برادر از مرز می گذرد و هر دو برادر در دو سوی مرز تنهائی را تجربه می کنند. قهرمان داستان شاید برای پر کردن خلاء دوری از عزیزانش به یاری کودکی معیوب و نامشروع ، بیوه زن بی سرپرستی که پدرش (شویش ) در زندان است ، کشیشی منزوی و در حال مرگ، مردی که خواب ندارد ، زنی که پدرش را به اشتباه اعدام کرده اند و  در نهایت همه جور آدم های بازنده بر می خیزد.  تلاشی پی گیر و مداوم برای گریز از نابودی و رسیدن به زندگی که می تواند تا پایان دنیا ادامه یابد. در پایان کتاب دوم اما سرنوشتی موهوم برای شخصیت های اصلی داستان (دو برادر)  تصویر می شود. کوششی بی سر انجام برای یافتن هویتی نامشخص که به احتمال، در کتاب سوم  به انجام خواهد رسید. آنچه بعد از خواندن کتاب های آگوتا کریستوف به آدم دست می‌دهد، تکان دهنده بودن شیوه روایتی اوست که خواننده را از سطور ابتدائی میخ کوب می کند و نیز وحشی گری موجودی که انسان نام دارد. قسمت سوم  این سه گانه نیز در دست ترجمه است.   

مرتبط:

دفتر بزرگ

فرقی نمی‌کند و دفتر بزرگ


سوء ظن

فردريش دورنمات

ترجمه‌ی محمود حسيني‌زاد

نشر ماهی

تعداد صفحات: 168

چاپ سوم :1388

قیمت : 2000 تومان


" آن چه که در آلمان اتفاق افتاد، می تواند تحت شرایطی، در همه جا تکرار شود. شرایط ممکن است مختلف باشد. هیچ بشری، هیچ ملتی استثنا نیست. "

" من این اختیار را دارم که بین شکنجه گرها تفاوت نگذارم. چشمهای همه شان شبیه هم است. "


دورنمات نویسنده‌ای تحلیل گر به حساب می‌آید که مسایل و مشکلات بشری را در آثارش مورد بررسی قرار می‌دهد، با این وجود او بسیاری از مشکلات انسان امروز را حل نشدنی می‌داند و انسان‌ها را نیازمند پناه بردن به جنبه‌های طعنه آمیز زندگی معرفی می‌کند.  دورنمات را نام آورترین نمایشنامه نویس نیم قرن اخیر بعد از برشت می دانند، با این وجود رمان های پلیسی او نيز شاهکاری در نوع خود هستند. دورنمات این رمان ها را (قاضی و جلادش – سوءظن )به هنگامی که خود و زنش در تنگنای مادی به بیماری دچار شده بودند نوشت و بعدها نیز رمان قول و... را انتشار داد. هرچند دورنمات با برخورد طنزآمیز و رندانه ی  خود می کوشد ژانر پلیسی را به سخره بگیرد با این وجود رمان های پلیسی دورنمات نیز از شاهکارهای این نوع به شمار می آیند.

شاید چند سطر بالا برای معرفی کتاب کافی باشد با این وجود  رمان های پلیسی دورنمات در بازگو کردن ماجرای پلیس ها و تبهکارها خلاصه نمی شوند. در داستان های او  خیر و شر به صورت مظهر و نماد مطرح می شوند که گاه بسیار هم پیچیده هستند زیرا دورنمات لابه لای ماجرای پلیسی اش گوشه چشمی هم به فلسفه و مسائل ديگر دارد و از زبان شخصیت هایش به آنها می پردازد.

  دلهره و نگرانی از همان سطرها و صفحات نخست به مرور بر فضای داستان سایه می اندازد و کم کم به اوج خود می رسد. گاه طنز نویسنده نگاه تیره و بدبینانه او را تعدیل می کند. دورنمات می گوید :  دنیای آشفته ما بیشتر جایی برای کمدی است تا تراژدی. از آن هنگام که ایجاد تراژدی واقعی امکانپذیر نیست، کمدی روش خوبی برای بیان حقایق به شمار می‌رود. حال آنکه نژاد سفید می‌کوشد تا برتری‌اش را به اثبات برساند. دیگر انسان گناهکار یا مسئول وجود ندارد. همه ادعا می‌کنند گناهکار نیستد. تمام حوادث بدون اینکه شخص به خصوصی خواسته باشد، اتفاق می‌افتد. هیچ کدام ما گناهکار نیستیم. ما فقط فرزندان پدرانمان هستیم و این گناه ما نیست. بلکه از بخت بد ماست. گناه مستلزم عمل فردی است. گناه یک عمل مذهبی است.

اما در مورد احساسم از خواندن رمان ،  قسمتی از اوج رمان که بازرس برلاخ با دست خود در دام دکتر امن برگر می افتد و  مرگ را هر لحظه انتظار می کشد مرا به یاد موقعیت هائی مشابه از زندگی ام می انداخت که به قصد انجام امری مهم، خود را ناخواسته گرفتار گردابی مرگ آور می دیدم.

فلسفه ای که دکتر امن برگر  و  دستیار سابقاً شکنجه دیده و از اردوگاه مرگ گریخته اش، خانم دکتر مارلوک برای انجام دادن جنایت های خود  لیست می کنند کم و بیش همان چیزهائی است که در گوشه و کنار این دنیا شخصیت های واقعی و قابل لمس این جهان به آن متوسل می شوند تا پایه های ظلم و جنایت را توجیه کنند.  بخصوص توجیهات یک مبارز نادم ( دکتر مارلوک )که برای نجات خود از چنگال مرگ، در قعر کثافت غوطه ور شده است. راست است که از قدیم گفته اند نان به یک نرخ نمی ماند در بازار، آدمی نیز به يک ارج و بها. 

و در پایان، کتاب آن قدر برايم جالب بود که انگیزه ای شد برای خواندن رمان های ديگر دورنمات.