نگران نباش

مهسا محبعلی
نشر چشمه
چاپ یازدهم:پاییز ۱۳۹۰
۱۴۷ صفحه
۳۵۰۰ تومان
کتاب را با بیمیلی برداشتم. شاید چون آنقدر که باید، مرورهای خوب و کنجکاوی برانگیز ازش نخوانده بودم یا بهتر است بگویم توی سالهای اخیر، کتابهایی که برندهي جوایزی مثل جایزهي گلشیری بودند، اغلب انتظاراتم را برآورده نکرده بودند.
از «محبعلی»، تنها «عاشقیت در پاورقی» را خوانده بودم و همان موقع دوستاش داشتم و حتا همین حالا طرح یک یا دو داستان از آن مجموعه هنوز توی خاطرم مانده.
و خب «نگران نباش»، خیلی ساده و کوتاه دربارهي دختری است معتاد از به اصطلاح یک خانوادهي بالاشهری تهران که در یک روز غیرعادی به دنبال مواد و ساقی به جاهای مختلف شهر میرود و با آدمها و ماجراهای متفاوتی رو به رو میشود. چرا غیرعادی؟ توی آن روز به خصوص که داستان توش میگذرد، در تهران زلزله میآید. زلزلههای شدید پیدرپی. جوری که مردم شهر اغلب تهران را ترک کردهاند و خیلیها در حال ترک شهر هستند و تعداد زیادی هم آوارهي کوچه و خیابان شدهاند.
«شادی»، شخصیت اول قصه است که خود راوی داستان است. داستان در فصلهای نسبتن کوتاه پیش میرود و دو فصل اول به خانهي شادی و آشنایی با مادر، دو برادر او بابک و آرش، مامان ملوک، مادر بزرگ شادی و خدمتکار خانه میپردازد. از همان ابتدا در مییابیم که «شادی» متعلق به خانهای به اصطلاح اعیانی است و حال خوشی هم ندارد. خانواده یعنی مادر و بابک قصد دارند هر چه زودتر شهر را ترک کنند و نگران «شادی» هستند که در آخرین اوردوزش رفته بالای درخت و خودش هم چیز زیادی از آن ماجرا به یاد ندارد.
روایت به شکل جریان سیال و با تکگوییهای درونی پراکنده اما منسجمی در ذهن «شادی» پای خواننده را سفت میکند روی زمین. یک جورهایی این تکگوییها به گمان من بهترین بخش روایت هستند. شاید چون بی که اشارهي مستقیم به وقایع و آدمها داشته باشد، هم راجع به آدمهای قصه اطلاعات میدهند و هم حال و هوای آشفتهي شادی را در نیازش به مواد توجیه میکنند. یک جاهایی هم به شکل دیالوگهایی ذهنی خطاب به آدمهایی که کنار شادی هستند، در میآیند که خیلی خوب توی فرم روایی قصه مینشیند.
«شادی» گویا دانشجوی موسیقی بوده و این توجهاش به اصوات و موسیقیهایی که میشنود برای همین است شاید. اما جوری از نویسندهها و فیلسوفها اسم میبرد و حرف میزند که به نظر من زیادی شده. یعنی من ترجیح میدادم شخصیت اول قصه این همه تلاش برای چپاندن خودش میان روشنفکران یا هر چه شما اسماش را میگذارید، نداشت.
«شادی» که وارد خیابانها میشود، وضعیت آشفته است. وضعیتی که البته برای من تا حدودی ناملموس است. نه اینکه بگویم تهران را در زمان زلزله دیدهام و میدانم چهطوری میشود. اما حضور خاص آدمها در خیابان، حضور نیروهای ویژه، باتوم خوردن مردم توسط پلیس، و حضور جوانانی با چهرههای نامتعارف در اطراف «شادی» بیشتر یک تصویر اغراقشده و یا شاید فانتزی از وضعیتی آشوبگونه است که تا حدی زیاد از رئال بودن داستان کم میکند. راستش خودم هم نمیدانم که این خوب است یا بد. اما شاید دلم میخواست آدمهای معمولیتر، واقعیتر و ملموستر هم در این جریان دیده میشدند. شاید هستند، اما کافی نیستند به گمان من.
بعد از اینکه با آشفتگی خیابانها رو به رو میشود، «شادی» پسر یکی از دوستهای مادرش را به نام «اشکان» که گویا هفتهای دو یا سه بار خودکشی میکند، از مرگ نجات میدهد. شخصیتهای فرعی خوبی توی این فصل یعنی زن همسایه و شوهر و بچهی کوچکشان خیلی خوب روایت را تعدیل و گاهی بامزه میکنند،اما به گمان من خیلی خوب ازشان استفاده نشده. شاید چون خیلی به ما اطلاعات نمیدهند در مورد شخصیتهای اصلیتر و قصهی خودشان هم خیلی زود فراموش میشود.
این میان شادی سوار موتور پسری میشود که به قول شادی که اغلب دوست دارد با طنز و گوشه و کنایه حرف بزند، وقت عاشق شدن و این جور کارها را در آن روز به خصوص با او ندارد. اما از چشمهای مهربان پسر میگوید و خیلی زود او هم به دیار شخصیتهای فرعی فراموش شده میپیوندد. بعدتر به خانهای در درکه میرود که به خیال خودش ساقیها آنجا هستند. اما ترسوها فرار کردهاند و ماندهاند چند نفر آدمهای غریبی که توی آن خانه ماندهاند و سارا دوست دوران دبستان شادی که مادربزرگش او را بزرگ کرده و حالا پسری به نام سیامک را دوست دارد. میبینید؟ قصه پر از اسم است و شخصیت، اما شخصیتهای فرعی که پررنگ نمیشوند. نمیدانم چرا اینجا از حسادت شادی به سیامک، اعلام انزجارش نسبت به او، یا چگونگی توصیف احساسش به سارا، حالتی که کنار هم دراز میکشند و مواد میکشند، خیال کردم شادی همجنسگرا هم هست. اما نمیدانم چهقدراین در داستان اصلی وجود داشته یا من به خاطر محیطی که حالا توش زندگی میکنم، خیلی زود به این شکل از روابط برچسب میزنم. هر چه هست، اینطور القا شده به من.
«شادی» بعد از دیدن و برخورد با این همه مکان و آدم سرآخر با کراسوس سگی که توی خانهي اشکان زندگی میکرده، همراه میشود و شبی را توی خیابان میگذراند و روز بعد،تلاش میکند توی آن آشفتگی خودش را جا بدهد و دیگر مثل اول داستان، نظارهگری نباشد که مدام دارد همه را مسخره میکند و از بالا بقیه را دید میزند.سرآخر هم که گویا راضی به مرگ است و موقع مصرف مواد، داستان تمام میشود.
خودم میدانم که چیزهایی که از قصه نوشتهام، خیلی پراکنده است. قصه پر از اسم و شخصیتهای فرعی است و اگر می خواستم با جزئیات بنویسم، آنقدر طولانی میشد که شما حتمن نمیخواندید. همینقدر بگویم که ماجراها و فضاهای «نگران نباش» در ادبیات داستانی خودمان در این سالهای اخیر، برای من تازگی داشت. یک جاهایی از چاپ شدن بعضی دیالوگها و حالتها تعجب میکردم و با وجود اینکه از قصههایی حول موضوعی مثل اعتیاد اشباع شدم بودم، «نگران نباش» را داستان یا روایتی تازه دیدم از یک شخصیت معتاد.
آشفتگی، تم اصلی این داستان بود، سرگردانی و پوچیای که یا توی خودکشی کردن آدمهاش بود یا توی بیانگیزگیشان، یا حتا ترس فجیعشان یا دیوانگیشان و از خود بیخود شدنهاشان.
«نگران نباش» از تصور و انتظارم بهتر بود. خیلی خوب و راحت خواندمش. شاید برای این بود که مدتی است کتاب فارسی نخواندهام و حالا با زبان مادری احساس راحتی بیشتری میکردم یا به خاطر اینکه روایت «محبعلی» روان بود و در عین حال بالا و پایینهای ذهنی شخصیت را خوب در آورده بود.
شاید تا به حال خوانده باشیدش. اما اگر نخواندید، گمانم پشیمان نمیشوید از خواندنش.
سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی