خدای چیزهای کوچک

آرونداتی روی
۳۲۱ صفحه
«خدای چیزهای کوچک» در سطحیترین خلاصهای که میشود ازش گفت، قصهی «راهل و استا»، دوقلوهای ناهمسانی است که کودکی ویژهای داشتهاند، طوری که این کودکی زندگیهاشان را تا به حالا که سی و یک سالهاند، تحت تأثیر خود قرار داده.
«خدای چیزهای کوچک» اما در نگاهی دقیقتر، پر از چیزهای کوچکی است که کنار هم گذاشته شدهاند تا پیچیدگی زندگی این دو کودک را به شیوهای ماهرانه به نمایش بگذارند. پیچیدگیهایی که چیزهای کوچک و به ظاهر عادی زندگانی میسازند. میتوانند عمری زندگیات را بکشانند توی هالهای از تباهی، نفرت، دورافتادگی و حسرت.
«خدای چیزهای کوچک» که برندهی جایزهی بوکر سال 1997 شده، بیشک یکی از بهترین رمانهایی است که تا به حال خواندهام. یک جاهایی از قدرت خانم «روی» در تصویرسازیهای کمنظیرش که با شاعرانگیهای توأمان همراه بود، ماتام میبرد. یک جاهایی یا به دلیل ضعفم در خواندن انگلیسی نسبتن سنگینی که زبان داستان داشت، یا به دلیل استفادهي تعمدی از کلماتی که اغلب اوقات شاید در جملات شکسپیر یا نویسندگان کلاسیک دیده میشود، مقهور کتاب میشدم. خیال میکردم آنقدر کوچک و ناتوانم که نمیتوانم هرگز خودم را به عنوان نویسنده در نقطهای ببینم که بتوانم اینگونه از حس و حال دو کودک شش ساله، یک زن سی ساله، مادربزرگ پیرشان، دایی چهلسالهشان، عمهي عقدهای و ترشیدهشان و دیگر شخصیتهایی که خیلی تنوع رفتاری و طبقاتی دارند، بنویسم.
بازی با زمان قصه در «خدای چیزهای کوچک» به ظاهر شاید همان فلشبک خودمان باشد. یعنی کتاب از انتهای قصه شروع میشود، از مرگ «سوفی» شش ساله، دختردایی انگلیسی دوقلوها که از بختبرگشتگی آنها، دو هفته بعد از اینکه با مادرش به هند آمده،میمیرد و برای همیشه مرگ او میشود آن نقطهي تاریک زندگی دوقلوها و آدمهای زندگیشان. چرا که آنها پیش از غرق شدن «سوفی» در رودخانه، با او روی یک قایق بودهاند. کتاب در جایی میان قصه تمام میشود. اما اینکه هر فصل از چه زمانی آغاز شود، چهطور ختم شود و هر چند فصل یک بار نقب بزنیم به زمان حال که «راهل و استا» پس از سالها دوباره برگشتهاند به روستای محل زندگیشان، مهارت خودش را میخواهد که به گمانم با هیچ کدام از یادداشتهایی که من میتوانم بنویسم، نمیشود توضیحش داد.
یک بخشی از این ناشناختگی و جذابیت داستان شاید به ناشناخته بودن سرزمینی مثل هند برگردد و اینکه ما اغلب دانشمان محدود شده به یک مجموعه فیلمهای هندی بند تنبانی و البته داستانهایی که جومپا لاهیری نوشته که در بیشترشان ما هند را به معنای واقعی کلمه ندیدهایم. که اینجا یک خانوادهی مرفه را در روستایی در هند میبینیم که به اصطلاح نویسنده، «غیر قابل لمس» هستند. یعنی طبقات پایینتر یک جورهایی نجساند و نمیتوانند آنها را لمس کنند. که اینجا ما آن برهه از هند را میبینیم که طبقهی کارگر و به اصطلاح نویسنده همان «نجس»ها درگیر عقاید و فعالیتهای مارکسیستی میشود و میخواهد حقاش را بگیرد. ما درگیر آن «هند»ی هستیم که آدمهای اصلی قصهاش، میروند سینما و «اشکها و لبخندها» میبینند. با هم انگلیسی صحبت میکنند، بچهها شکسپیر میخوانند و خب، لااقل اینها هیچ کدام آن «هند»ی نیست که من میشناختم. یک هند تازه است با همان طبیعت وحشی و زیباش.
شک ندارم که بخش اعظمی از کتاب در ترجمهی فارسی سانسور شده و جای حسرت و تأسف دارد اگر نتوانید آن بخشها را بخوانید. چرا که خیلی از آن بخشهای حذف شده، تأثیر زیادی روی شکلگیری شخصیت این دو کودک و توجیه رفتار آدمها دارند. برای مثال سوء استفادهي جنسیای که از «استا» توی بوفهي سالن سینما میشود، توی ترجمه آمده؟ نمیدانم. چون کابوس «استا» از آن مرد شربتفروش و آن ترسی که توی دل یک پسربچهی شش ساله مینشیند و هیچ کس جز نویسنده ازش باخبر نمیشود، آنقدر توی داستان پررنگ هست که نشود به راحتی ازش گذشت. یا برای مثال، فصل آخر کتاب، بخشی که به همخوابگی مادر دوقلوها و «ولوتا» یکی از طبقهي «نجسها» در کنار رودخانه میپردازد، نه تنها مهمترین عامل بیچارگی و فروپاشی خانواده است، نه تنها به مرگ «ولوتا» که به نوعی به شکل «خدای چیزهای کوچک» تجلی یافته، میانجامد، بلکه به قدری درخشان نوشته شده که با نمایش نگاه تازهی نویسنده به رابطهی جنسی این دو نفر، کاملن با تلقیهای کلیشه شدهی ما از همخوابگی یک زن و مرد منافات دارد.منظورم تلقیهای ما از برخوردهای متفاوتمان در سینما و ادبیات است. چرا که «روی» با شاعرانگی زبانش و اشارهی بیپروا به جزئیات ظاهری و ذهنی شخصیتها در هر فصل، هر کنش و واکنشی را کنش و واکنشی پررنگ و حائز اهمیت جلوه میدهد. جوری که از مخاطب میخواهد با شکل دیگری به آن تصویر همیشگی نگاه کند. جوری که احساس کند چیزهایی که خودش تا به حال تجربه کرده، چهقدر مهم بودهاند یا «چیزهای کوچک» ی که ازشان در لحظات مختلف زندگی عبور میکرده، چه عمق و چه حجم عظیم رویا یا کابوسگونهای دارند.
برای من «عیش مدام» بود خواندن «خدای چیزهای کوچک». آنقدر که فکر میکنم چه خوب است زندگی، تا وقتی کتابها و داستانهایی مثل این هست و نوشته میشود.
سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی