
سگهای ریگا
هنینگ مانکل
ترجمه هادی بنایی
نشر هرمس 1390
هنینگ مانکل در این رمان که احتمالا از اولین کارهایش با حضور کارآگاه کورت والندر، افسر پلیس شهر «ایستد » سوئد است، مرتکب اشتباهات بزرگی در نوشتن داستانی پلیسی- جنایی شده است. به نظر می آید او برای نوشتن این رمان طرح از پیش اندیشیده ای نداشته و با تنها با پیشرفت ماجراها داستان را گسترش داده و پیش برده است.
داستان با رسیدن دو جنازه در قایقی به ساحل سوئد و تحقیقات اداره پلیس برای کشف راز این جنایت آغز می شود.همراه با پیشرفت تحقیقات وزارت امور خارجه «سرگرد لیپا» را از لتونی ،یعنی همان کشوری که دو جنازه از آن جا آمده اند به سوئد می آورد تا به والندر و همکارانش کمک کند.این کارآگاه لتونیایی با همه با هموشی و پشت کار به ظاهر چندان کاری از پیش نمی برد.تنها با زبان بی زبانی به والندر حالی می کند که نظام پیچیده ای در کشورش بر سر کار است که بی شک به این قتل ها مربوط است.سرگرد لیپا به لتونی باز گردانده می شود و چند روز بعد خبر می رسد او در کشورش به قتل رسیده است.
تا این جا داستان کاملا پلیسی- جنایی است و همه مولفه های این ژانر و کارهای خوب دیگر مانکل را داراست،اما کمی بعد نویسنده مرتکب خطایی بزرگ می شود و باعث می شود ژانر داستان از پلیسی یا جنایی به جاسوسی تغییر پیدا کند و والندر از افسر پلیسی که کارش کشف قاتلان و رسیدگی به جرایم است تبدیل به یک مامور امنیتی و جاسوسی شبیه به جیمز باند شود.پلیس لتونی درخواست می کند والندر به آن کشور سفر کند و در یافتن قاتل سرگرد کمکشان کند.این اولین سوالی است که در ذهن خواننده بی پاسخ می ماند.چرا آنها والندر را می خواهند ؟ مگر یک افسر پلیس معمولی سوئدی چه کمکی به آن نظام مافیایی و بلوک شرقی می تواند بکند؟ بخشهایی از داستان که در کشور لتونی می گذرد و حدود دو سوم رمان را تشکیل داده به هیچ وجه قابل باور نیست.به نظر می آید نویسنده این کشور را درست نمی شناسد و تنها چیزهایی دم دستی در مورد نظام حکومتی و فرهنگ و مردم آن خوانده یا شنیده است.
به هر حال تا همین جای داستان هم که والندر سعی می کند از هزارتوی مناسبات حاکم بر لتونی عبور کند و پی به قاتل یا قاتلان سرگرد لیپا ببرد را می شود به نوعی توجیه کرد و چندان خرده نگرفت، اما بعد از این نویسنده مرتکب اشتباه فاحش تری می شود که به شخصیت کارآگاه محبوبش لطمه زیادی وارد می کند.والندر پس از این که به نتیجه نمی رسد به سوئد بازگردانده می شود ولی به دلیل علاقه ای که به بیوه سرگرد لیپا پیدا کرده تصمیم می گیرد به لتونی باز گردد و با پیدا کردن قاتل سرگرد به دل همسر او راه پیدا کند. او از اداره پلیس مرخصی می گیرد و با پاسپورتی جعلی و با نامی دیگر به صورت قاچاقی به لتونی سفر می کند. اگر بتوان اشتباه والندر در علاقمند شدن به آن زنی که خلافکاران در داستان «دیوار آتش» سر راه او قرار داده بودند را به حساب شخصیت پردازی بی نقص مانکل گذاشت، در این داستان سفرش به لتونی تنها به دلیل علاقه به یک زن را به هیچ وجه نمی توان باور کرد و پذیرفت.
به هر حال او به وسط مهلکه پرتاب می شود. هیچ مقامی از سفر او خبر ندارد و اگر کشته شود هم هیچ کسی مطلع نخواهد شد.والندر در این بخش کاملا تبدیل به جیمز باند می شود.او حتی زبان آن مردم را بلد نیست و کسی را هم آن جا نمی شناسد.ماموران امنیتی همه را زیر نظر دارند،بنابراین جستجویی هم شکل نمی گیرد و نمی توان کاری از پیش برد.والندر به هر که می رسد آرزو می کند طرفش انگلیسی بلد باشد و از قضا همه هم اندکی بلد هستند و با همان اندک خوب هم حرف می زنند و کلی اطلاعات می دهند. پایان رمان هم در ادامه این لغزشها کاملا غیر قابل باور و سطحی است.سرهنگ هایی که سگهای بو کش و خشن ریگا را رهبری می کنند به جان هم می افتند تا همدیگر را از بین ببرند. از ابتدا هم معلوم بود قتل سرگرد حداقل کار یکی از آنهاست و می دانستیم پلیس فاسد لتونی پشت همه ماجراهاست و هرگونه جستجویی به آن ها ختم می شود.
والندر به سوئد برمی گردد و این بار هم موفق نمی شود با زنی که در یک نظر عاشقش شده رابطه طولانی برقرار کند. او همچنان تنهای تنهاست و نگران پدر پیر و دختر خیره سرش.شاید بهتر است این رمان را ندید بگیریم و به رمانهای دیگر مانکل بزرگ با حضور کارآگاه دوست داشتنی مان ، کورت والندر بپردازیم.